دانلود و خرید کتاب شرجی مرداد مسیح عطایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب شرجی مرداد اثر مسیح عطایی

کتاب شرجی مرداد

نویسنده:مسیح عطایی
انتشارات:نشر داستان
امتیاز:
۴.۲از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شرجی مرداد

شرجی مرداد اولین کتاب مسیح عطایی داستان‌نویس خراسانی است که شامل ده داستان کوتاه است با رویکرد دغدغه‌های اجتماعی زندگی؛ فقر، ناباروری، خودکشی، جنگ و...عطایی در برخی داستان‌ها با نگاهی برون‌مرزی و انسان دوستانه به رنج‌های دختران کوبانی و فاجعه منا پرداخته است. عناوین داستان‌های کتاب عبارتند از:

اتاق آنسوی دیوار/آتیش بازی/آشتی با سکوت قبرستان/این یک قانونه/حصار شکسته/شرجی مرداد/عکسی که در آتش سوخت/فرشته ای در صحرا/کودکی خوابیده در راهرو/مصیبت صمد

خواندن کتاب شرجی مرداد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب شرجی مرداد

از کمربندی که به جادهٔ کنار دریا رسید، با هجوم ماشین‌هایی روبرو شد که برای سفرجاده شمال را انتخاب کرده بودند. جاده آنقدر شلوغ و پر از ماشین بود، که مرد فرصت نداشت اندکی سرش را به اطراف بچرخاند و جایی را دید بزند. فرمان بزرگ کامیونش را دو دستی چسبیده بود، و با صدای بلند ترانه‌ای را که از رادیو پخش می‌شد، هم‌خوانی می‌کرد. پایش مرتب روی کلاج و ترمز بازی و دنده عوض می‌کرد. با نت‌های بالاو پایین موزیک، روی فرمان ضرب می زد. از دور چراغ زرد را دید. سرعتش را بیشتر کرد، تا با عجله از تقاطع بگذرد. اینجا تقاطع‌هایی بود که روستاهای اطراف را به جادهٔ اصلی کناره وصل می‌کرد. اما ناگهان چراغ قرمز شد. وقتی به چراغ قرمز رسید، مجبور شد، توقف کند. تریلی هیجده چرخ با صدای بلندی ترمز کرد. مرد با دو دست روی فرمان زد و گفت: یعنی چی می شد، سبز باشی ما رد شیم. نفس عمیقی کشید و بازدمش را با پف بلندی از دهانش بیرون داد. ترمز دست ماشین را کشید. به بدن لاغرش کششی داد. دستمال یزدی مچاله‌ای را، از پشت صندلی بیرون کشید، و با آن شیشه و داشبورد را پاک کرد تا برق بیفتد. این یک وسواس قدیمی بود. از وقتی که با کامیون کار می‌کرد، پشت چراغ قرمز بیکار نمی‌نشست و به چراغ زل نمی‌زد و اعداد را معکوس نمی‌شمرد، تا رنگ سبز را ببیند. شاید از بس در طول رانندگی‌اش به جاده زل زده بود، دیگر از زل زدن به جایی متنفر بود. حال می‌خواست زل زدن به آدمی باشد، یا زل زدن به کوه و دریا. فلاسک چایش را از توی سبد پلاستیکی که کنارش بود برداشت و درون لیوانی تا نصفه، چای ریخت. بخار بیجانی از چایی که به سیاهی می‌زد، بلند شد. قندی از قوطی قند برداشت و چای نصفه را سر کشید. با صدای بوق ماشین‌های عقبی فهمید، که چراغ سبز شده. روی صندلی جابجا شد و دستمال را این‌بار به گوشه‌ای زیر داشبورد گذاشت و حرکت کرد. گرمش شده بود. آفتاب به صورت مایل می‌تابید و هوای اتاقک کامیون را گرمتر کرده بود. گرمای موتور کامیون از زیرپا وارد پاچه‌های شلوارش می‌شد و عذابش می‌داد. با خودش گفت: وای چقدر گرمه. کی تو این گرما چایی می‌خوره. زیر پایش بطری آبی بود، که درونش کمی آب یخ مانده بود. با یک دستش فرمان را چسبید، و با دست دیگر، تنش را کش داد و بطری را گرفت. درش را با همان یک دست باز کرد. درحالی که چشمانش به جاده بود، بطری را سر کشید، و پرتش کرد زیر پا. کلافه شده بود. شرجی و گرمای هوای مرداد ماه شمال. اوف. هر آدم خونسردی را کلافه می‌کرد. خسته و کلافه‌تر از همیشه، تابلوی «نوشهر ۵ کیلومتر» را در گوشهٔ جاده دید. تابلویی که بعد از دیدنش، لبخند را به گوشهٔ لبش نشاند. سایبان بالای سرش را پایین آورد. نگاهی به کاغذهایی که در بند سایبان جا داشتند انداخت. از بینشان بارنامه را پیدا کرد. نگاهی به آدرس انداخت. آنجا را می‌شناخت. نرسیده به نوشهر، باید به کوچهٔ دریا می‌پیچید. کاغذ را تا و در جیب راستش فرو کرد. چیزی به مقصد نمانده بود. دیگر آرام‌تر می‌راند و به کوچه‌های سمت راست نگاه می‌کرد تا آن را پیدا کند. پس از چند دقیقه راهنما زد، و پیچید توی کوچه پهنی، که دو طرفش پراز کارگاه های موزاییک سازی بود. انتهای کوچه به دریا می‌رسید. گل‌های کاغذی قرمزی، از روی دیوارهای بتنی، خود را به کوچه انداخته بودند. گاهی هم شاخه‌های تیز گل‌ها به پنجرهٔ کامیون می‌گرفت اما راننده بدون توجه عبور می‌کرد.

به کارگاه که رسید با احتیاط پیچید توی کارگاه. چند نفر ته کارگاه، در حال بلوک زنی بودند. با آمدن کامیون، نگاهی به ماشین و راننده انداختند و دوباره مشغول کار شدند. پیرمردی از جلوی اتاق سریداری بیرون آمد و راننده را برای رفتن زیر بارانداز راهنمایی کرد. راننده ماشین را زیر بارانداز برد و خاموش کرد. پیاده شد و به سوی اتاقک سرایداری رفت. حالا پیرمرد سرایدار، روی درگاه در ایستاده بود و سیگار می‌کشید. پیرمرد سن‌داری نبود، ولی شکسته و پیرتر از سنش به نظر می‌آمد. راننده را می شناخت. چند باری برایشان سیمان آورده بود. در حالی که دود سیگار را با زور بیرون می‌داد، گفت: چرا این‌قدر دیر کردی؟ از صبح منتظرت بودیم. به ما گفته‌بودن صبح می‌رسی. الان آفتاب داره میره که.

راننده دست برد، تو موهای عرق‌کرده‌اش، و سرش را خاراند. 

نظرات کاربران

مریم
۱۴۰۰/۰۲/۱۰

عالی بود از خوندن تک تک داستانها لذت بردم. قلم نویسنده بسیار روان و گیرا هست. تصویر سازی خوبی داره. کاملا میتونی در فضاهای توصیف شده در داستانهایش قرار بگیری. پیشنهاد میکنم بخونین👍👍👌👌

𝑵𝒊𝒍𝒐𝒖𝒇𝒂𝒓 𝑩𝒂𝒌𝒉𝒕𝒊𝒂𝒓𝒊
۱۴۰۰/۰۲/۲۹

قلم نویسنده خوب بود اما پرداختن به جزئیات بیش از حد و طولانی بودن این جزئیات، داستان رو برای من کسل کننده کرد و تنها نسبت به آخر داستان کنجکاو میکرد‌.

کاربر ۲۴۸۰۶۶۰
۱۴۰۰/۰۳/۲۵

افتضاح

Ali Z
۱۴۰۰/۰۱/۳۰

عالی است

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۹ صفحه

حجم

۹۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۹ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان