کتاب از دامن مادر محمد حکم‌آبادی + دانلود نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب از دامن مادر

کتاب از دامن مادر  نوشته محمد حکم آبادی، روایت‌هایی از زندگی روحانی شهید سید مهدی اسلامی ‌خواه از شهدای بزرگ سبزوار است که چهاردهم آذر ۱۳۶۰ در بستان، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. این‌ شهید یکی از طلبه‌های جهادگر در حوزه‌های مختلف بود.

درباره کتاب از دامن مادر

 سید مهدی اسلامی خواه در سال ۱۳۳۶ در سبزوار متولد شد. او در حوزه به تحصیل پرداخت و تا تحصیلاتش را تا سطح سه کامل کرد. او عضو جهاد سازندگی و عضو کمیته انقلاب اسلامی سبزوار بود و در نهایت در سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس بر اثر اصابت ترکش شهید شد. آرامگاه او در مسجد جامع شهدای روستای استیر قرار دارد. 

محمد حکم آبادی در کتاب از دامن مادر به سراغ زندگی این شهید رفته است و با بیان روایت‌هایی از زندگی، فعالیت‌ها و شهادت او، کتابی جذاب درباره زندگی او نوشته است. در بخشی از مقدمه کتاب درباره او اینطور می‌خوانیم: 

«آمدن امام خمینی (ره) آغاز دوره جدیدی از فعالیت‌های سیدمهدی بود. او چه در ارتش، چه در جهاد و چه در حوزه علمیه، تأثیر زیادی روی اطرافیانش، به ویژه جوان‌ها گذاشت. پای کار تمام میدان‌ها بود و رفتارش مصداق عینی حدیث «کونوا دعاة النّاس بغیر السنتکم». وقتی برگشت روستای مادری‌اش، اِستیر، مسجد امام صادق(ع) را که مدت‌ها بسته بود، رونق داد و کرد پایگاه انقلاب. روستایی که در دهه شصت دویست خانوار بیشتر نداشت، ۳۱ شهید تقدیم اسلام کرد که بیشتر تربیت شده و بزرگ شده مسجد امام صادق(ع) بودند.»

کتاب از دامن مادر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

علاقه‌مندان به مطالعه کتاب‌های خاطرات و زندگی رزمندگان و شهدا را به خواندن کتاب از دامن مادر دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب از دامن مادر

در خانه ای، دیوار به دیوار مسجد، نشسته بود و نوزادش را در آغوش گرفته بود. خانه شبیه خانه‌ای در بهشت بود. چند خانم هم مثل خادم کنارش ایستاده بودند. خانمی بلندبالا و سفید پوش وارد شد. گفتند: «ایشان حضرت فاطمه زهرا (س) هستند.» خودش را به دامن حضرت انداخت؛ اما حضرت نگاهش نکرد. غم عالم در سینە شمسی جمع شد. پرسید: «چرا نگاهم نمی کنید؟ گناهی از من سر زده؟» حضرت از گوشە چشم، نگاهی به او انداختند: «چرا جواب فرزندمان را دادی؟» شمسی از خواب پرید. چند ساعت پیش، با میرزاحسن بگو مگویش افتاده بود و سربالا جوابش را داد. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود

شهریور ۱۳۳۶، دل توی دل میرزاحسن نبود. فرزند دیگری قرار بود چشم و چراغ خانه شود. انسیه و مریم با گریه‌های مادر، هق هق گریه می‌کردند. زن‌های همسایه دور شمسی حلقه زده بودند. میرزاحسن، بیقرار، توی حیاط قدم می‌زد. صدای صلوات بلند شد. قابله آمد بیرون: «مژده بده میرزاحسن، مژده بده! پسردار شدی. هم پسر سالمه و هم مادرش.» نفس راحتی کشید و دست‌هایش را آورد بالا: «الهی شکر!» اولین پسرش را هم نام آخرین منجی گذاشت. سیدمهدی  ۲۷ شهریور ۱۳۳۶ به دنیا آمد.

بقالی و کشاورزی، روی هم، درآمد چشمگیری نداشت. سفرە ساده‌شان داشت خالی‌تر می شد. سید مهدی یک ساله نشده ِ بود که بار و بندیل را جمع کردند و آمدند استیر. میرزاحسن بعد از سروسامان دادن خانه، رفت تهران. شنیده بود آنجا کار زیاد است. چند روزی در تهران به این در و آن در زد تا توی کارخانە لوله سازی پا گذاشت و همان جا استخدام شد. صبح ها در کارخانه بود و عصر ها مشغول ساختن سرپناهی برای خانواده اش.

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه