کتاب روایتی مبهم از ساعت ۲:۴۷ دقیقه بامداد
معرفی کتاب روایتی مبهم از ساعت ۲:۴۷ دقیقه بامداد
کتاب روایتی مبهم از ساعت ۲:۴۷ دقیقه بامداد نوشتهٔ رضا پورزلفی است. انتشارات نسل روشن این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب روایتی مبهم از ساعت ۲:۴۷ دقیقه بامداد
کتاب روایتی مبهم از ساعت ۲:۴۷ دقیقه بامداد رمانی ایرانی است که در ۱۱ بخش نوشته شده است. این رمان در حالی آغاز میشود که راوی درمورد یکی از شخصیتهای قصه میگوید که یقهٔ پالتوی کهنهاش را بالا داد تا سرما بیشتر به تنش نفوذ نکند. این شخصیت پاهایش خیس شده بود و حس میکرد پاهایش یخ زده است. او در یک مسیر آزاردهنده بوده است؛ مسیری که چندین سال بوده بدون تعطیلی از آن میگذشته است. این شخصیت، تنها یک مسئله داشت؛ مسئلهٔ شکم!
خواندن کتاب روایتی مبهم از ساعت ۲:۴۷ دقیقه بامداد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روایتی مبهم از ساعت ۲:۴۷ دقیقه بامداد
«چشمان آقای خاکزاد آرامآرام داشت باز میشد. نگاهش به طور خودکار به سقف افتاد. اول نتوانست تشخیص دهد کجاست ولی وقتی بیشتر به این طرف و آن طرف سقف نگاه کرد. دید همهٔ ترکهای سقف برایش آشناست. سرش را از سقف گرفت و سمت چپش را نگاه کرد، دید آن ساعت سفید را! آن ساعت دختر صلیبدار. یک لحظه گیج شد نمیتوانست باور کند. ولی انگاری راست بود. آقای خاکزاد ولو شده بود کف خانه هفتادوپنج متریاش. به همهجا نگاه کرد به همه وسایل، به همهجای خانه چقدر برای وسایلی که قبلاً برایش معمولی بود دلش تنگ شده یود. در همان حالت خوابیده، از خوشحالی خندید. واقعاً نمیتوانست تصور کند که در جنگ بین نازیهاست و خودش هم یک نازیست. با خودش گفت تمام شد. فقط یک خواب مزخرف بود. خواست بلند شود. فقط به صورت نیمه توانست خودش را بلند کند؛ چون درد عجیبی حس کرد. درد عجیبی از پای سمت چپش! از ترس فریاد کشید. پایش همان زخم را داشت و حتی خونریزی هم کرده بود. حتی دید رد پوتینهای آن افسر روی شلوارش هم پیداست و لباسهایش را نگاه کرد و دید همان لباسهایی است که آندریاس برایش گیر آورده بود. نمیتوانست چیزی بگوید حتی در ذهنش!
ترس عجیبی همراه با درد پا در سراسر وجودش پیچیده بود، هم در خانهٔ خودش بود با تمام اسباب و اثاثیه خودش و حتی آن ساعت سفید و هم زخم روزهای جنگ و لباسهای آندریاس.
همانطور تکیه داده بود دستهایش و خیره شده بود به زخم پایش. در آن لحظه فقط خواست یک نفر پیشش باشد که خودش را بیاندازد روی پاهایش و گریه کند.
صدای در، در آن لحظه در خانه پیچید، آقای خاکزاد با نگاهی از ترس و دلهره به در نگاه کرد. نمیدانست چه کسی هست و چه کاری دارد؟
تصمیم گرفت در را باز نکند. یعنی خودش هم نمیتوانست از جایش تکان بخورد. انگار میخکوب شده بود آنجا آن وسط.
صدای در قطع نمیشد و چند ثانیه به گوش میرسید. یک لحظه آقای خاکزاد به صادق فکر کرد. گفت اگر صادق پشت در باشد چه؟ فکر کردن به صادق بهش قوتقلب میداد، به هزار زور و زحمت خودش را از زمین کند، به امید صادق به طرف در رفت.»
حجم
۴۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۴۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
یکی از بهترین هایی بود که خوندم به شما هم پیشنهاد میکنم
👌
واقعا مبهم بود!