کتاب از فصل شکوفه های گیلاس تا غروب های جمعه
معرفی کتاب از فصل شکوفه های گیلاس تا غروب های جمعه
کتاب از فصل شکوفه های گیلاس تا غروب های جمعه نوشتهٔ صدیقه دارابپور است و انتشارات کتاب قهوه آن را منتشر کرده است. این کتاب مجموعهداستانی کوتاه مشتمل بر یازده داستان کوتاه است.
درباره کتاب از فصل شکوفه های گیلاس تا غروب های جمعه
این کتاب برای آنهایی است که روییدن ناگهانی و زودگذر شکوفههای لطیف گیلاس برایشان نمادی است از ماهیت لغزندهٔ زندگی. برای آنهایی که بهخوبی فهمیدهاند غروبهای جمعه همیشه به حدی سرد است که در آن زمان یخ میزند، حتی در گرمترین روزهای سال.
از فصل شکوفه های گیلاس تا غروب های جمعه زمان برای انسانهای این کتاب، زمانی است دیرپا، منجمد و مملو از دلتنگیها، ناگفتنیها و درد و رنج. زمانی به وسعت تاریخ و به وسعت انسان.
کتاب حاضر، یک مجموعه داستان کوتاه مشتمل بر یازده داستان کوتاه است.
خواندن کتاب از فصل شکوفه های گیلاس تا غروب های جمعه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از فصل شکوفه های گیلاس تا غروب های جمعه
قسمتی از کتاب در داستان «زنهای حلبیآباد»:
مهین دخت دست هایش یخ کرده بود. زیر ناخن هایش پر از خاک سرد و خیس بود. این فکر او بود. گلیم را داده بودند کنار و شروع کرده بودند به کندن...
روزی که کَل آقا آمد خواستگاری مهین، آقاجان تصمیم بزرگی گرفت... به کل آقا گفته بود اگر خواهان مهین دخت هستی باید شهین دخت را هم بگیری. من تا یک ماه بعد می میرم... شهین غیر از خواهرش کس و کار دیگری ندارد.
و در داستان «خانه ای به نام رویا» می خوانیم:
خانه ای بود روشن. تمیز. نوساز. دستگیره هایش برق می زد... مرد گفت: بیا اینجا را نگاه کن. چشم اندازش از همان هایی است که دوست داری... یک پنجره از توی آشپزخانه داشت رو به پارک. قشنگ بود. مشرف هم نبود. زن روی پنجه های پایش بلند شد تا بیرون را ببیند. گفت: چهار سال توی آن زیرزمین با فقط یک اتاق و بوی نم. یک سال و نیم توی آلونکی با دو تا اتاق و بدون آفتاب. چقدر شد؟ مرد که به نظر می آمد ذوق زده است، گفت: اینجا می شود آشپزخانه. دستش را چرخاند و حدود آشپزخانه را نشان داد.
و در قسمتی از داستان «بعد از ظهر نیمه گرم» داریم:
یک بعد از ظهر نیمه گرم است. همه خوابیده اند. همه جا ساکت است. من روی پله ها نشسته ام و آفتاب را تماشا می کنم. خط بین آفتاب و سایه راست است. صدای پرنده ها می آید ولی سکوت غلبه دارد. نسیم ملایمی می وزد...
در بخشی از داستان «یک مشت پوکه» آمده است:
تابستان بود که داداش آمد مرخصی. یک مشت پوکه هم با خودش آورده بود. فکر می کرد چیز با ارزشی است. یکی را برداشتم و خوب نگاه کردم. نشانم داد گلوله کجای آن قرار می گیرد. جای گلوله خالی بود.
گفتم: این که به درد نمی خورد.
سرش را آورد پایین و گفت: چرا.
گفتم: چی؟
رفت توی حیاط و من هم دنبالش رفتم. یک شاخه گل شمعدانی از گلدان هایی که مامان دور حوض چیده بود و تازه گل داده بودند چید و گذاشت توی پوکه.
پوکه را نگاه کردم. گفتم: چه خوشگل شد. چرا همه این کار را نمی کنند؟
گفت: اول باید خالی شود، بعد
پرسیدم: چطور خالی می شود؟
و اما در داستان« یک روز هیجان انگیز» اینطور می خوانیم:
هیچ صدایی به گوش نمی رسید. خانه در خلسه ی نیمروزی عمیقی فرو رفته بود و هیجان ناشی از اخبار فروکش کرده بود... که یک دفعه پرده کرکره ی آبی زنگالی بدون هیچ صدایی شروع به لرزیدن کرد و شیشه های پشت آن از بالا تا پایین فرو ریخت.
حجم
۶۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه
حجم
۶۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۷ صفحه