
کتاب همراهی تا آسمان
معرفی کتاب همراهی تا آسمان
کتاب همراهی تا آسمان نوشته صادق عباسی ولدی، خاطرات شهید شهروز مظفرینیا، سرتیم حفاظتی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی را روایت میکند.
درباره کتاب همراهی تا آسمان
شهید شهروز مظفرینیا در تیر ۱۳۵۷ قم- کهک زاده شد. او سر تیم حفاظت از سردار حاج قاسم سلیمانی بود و در حمله هوایی تروریستهای آمریکا به خودرو حامل سردار سلیمانی و همراهانش در تاریخ ۱۳ دی ۱۳۹۸ در فرودگاه بغداد به شهادت رسید و در قم، حرم مطهر حضرت معصومه (س) به خاک سپرده شد.
موسسه فرهنگی پژوهشی مبین به منظور اطاعت از فرامین ولی امر مسلمین مبنی بر ثبت و نشرِ آثار و خاطرات شهدا اقدام به جمعآوری خاطرات این شهید بزرگوار نموده است.
خواندن کتاب همراهی تا آسمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران ادبیات پایداری و خاطرات شهدا مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب همراهی تا آسمان
مادر شهید؛ ماجرای تولد
قبل از به دنیا آمدن شهروز، رفته بودم روستایمان پیش مادرم. تیر ماه سال ۵۷ بود. صبحِ روزی که شهروز میخواست به دنیا بیاید، برادرم مریض شده بود. روستای ما درمانگاه نداشت. مادرم صبح بیدار شد، صبحانهٔ من و خواهرم را آماده کرد و دست برادرم را گرفت و رفتند قم. مادرم وقتی خانه بود، نمیگذاشت من کار کنم. میگفت برای بچه خوب نیست. ولی آن روز، از وقتی پایش را از خانه بیرون گذاشت، بلند شدم و به کارهای خانه رسیدم. خواهر کوچکم به جای من ترسیده بود! میگفت: «اگه مامان بفهمه، هم منو دعوا میکنه، هم تو رو!» گفتم: «تو کاریت نباشه. لازم نیست چیزی بهش بگی.» چادرم را بستم دور کمرم و خانه را جارو زدم. تمیزکاری خانه که تمام شد، نشستم پای دار قالی! تا غروب آفتاب، بافتیم ولی خبری از مادرم نشد. میدانستم وقتی برگردد گرسنها است. شام را آماده کردم و یک سطل برداشتم و رفتم بیرون که گاومان را بدوشم. هوا تاریک شده بود ولی نور مهتاب کافی بود.
داشتم میدوشیدم که مادرم سر رسید. متوجه آمدنش نشدم. مرا که دید دوید سمتم، سطل را از دستم گرفت و گفت: «تو چی کار میکنی دختر؟! مگه نگفتم استراحت کن تا برگردم!» برگشتیم داخل خانه و شام را با هم خوردیم. از همان موقع بود که درد من شروع شد. چیزی نگفتم. مادرم از حالت چهرهام فهمیده بود که درد دارم. پرسید: «میخوای بریم بیمارستان؟» گفتم: «نه خوبم! چیزیم نیست.» جایمان را انداختیم و برای خواب آماده شدیم.
خوابم نمیبرد. از درد مدام جابهجا میشدم. خیال میکردم مادرم خوابیده، ولی خودش را به خواب زده بود. بلند شد و گفت: «پس چرا میگی چیزیم نیست؟! پاشو، پاشو بریم بیمارستان.» تا قُم راه زیادی بود. برادر بزرگم طبقهٔ بالای همان خانه زندگی میکرد. خانمش آمده بود پایین، پیش ما بخوابد. مهمان داشتند. او هم با سر و صدای ما بیدار شده بود. حال مرا که دید، به مادرم گفت: «به بیمارستان نمیرسه. بریم دنبال قابله.» چادر سر کردند و دو تایی از خانه رفتند بیرون. تنها مانده بودم. چند دقیقهای گذشت. حس کردم بچه دارد به دنیا میآید. مهمان برادرم آمده بود پایین. مرا که دید ترسید. دستم را گرفت و از خانه بیرون رفتیم. تا باغچه بیشتر نتوانستم بروم. نشستم زمین و شهروز همانجا به دنیا آمد. بغلش کردم و گرفتم زیر چادرم تا سرما نخورد. مهمانمان رفت و زنداییام را که همسایهٔ دیواربهدیوارمان بود، خبر کرد. زندایی هم ترسیده بود. من آرامتر از همهشان بودم. زندایی گفت: «پس چرا زودتر نگفتی؟!» گفتم: «آخه خیلی درد نداشتم. فکر نمیکردم دنیا بیاد.»
چند دقیقه بعد مادرم برگشت. من و بچه را که در آن وضعیت دید، دو دستی به سرش زد! گفت: «بچهٔ مردم طوری نشه بدبخت بشم!» قابله بند ناف را برید و شهروز را تمیز کرد. یک ساعت بعد همه چیز آرام شده بود. مادرم جای شهروز را کنار من انداخت و همه خوابیدیم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه