دانلود و خرید کتاب ثروتمندترین مرد بابل جورج کلاسون ترجمه منصوره خمکده
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب ثروتمندترین مرد بابل اثر جورج کلاسون

کتاب ثروتمندترین مرد بابل

معرفی کتاب ثروتمندترین مرد بابل

کتاب ثروتمندترین مرد بابل اثری از جورج کلاسون است که با ترجمه منصوره خمکده درانتشارات یوشیتا به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب ثروتمندترین مرد بابل

جورج ساموئل کلاسون نویسنده‌ای آمریکایی، این کتاب را در سال ۱۹۲۶ به چاپ رسانده است. او خود صاحب دو شرکت بزرگ به نام‌های کمپانی نقشه کلاسون و شرکت انتشارات کلاسون بوده است. او در سال ۱۹۲۶، دربارهٔ راه‌های رسیدن به ثروت، مطالبی منتشر کرده است که بعدها با کنار هم قرار دادن آن‌ها کتاب ثروتمندترین مرد بابل شکل گرفت. حکایت‌های کوتاهی که از اشخاص خیالی وی شکل‌گرفته است برای بسیاری از خوانندگان الهام‌بخش بوده و باعث شد که با استفاده از راهکارهایی که در این کتاب ذکرشده است، به موفقیت‌های بزرگی دست پیدا کنند. ازجمله افرادی که می‌توان از آن‌ها نام برد، رابرت کیوساکی و دونالد ترامپ است.

محور اصلی این کتاب، ارائه راهکارهایی برای کسب درآمد بیشتر و ذخیره آن و همچنین روش‌هایی برای سرمایه‌گذاری مفید آن در مکان‌های امن است. تمام این نکات از طریق حکایت‌هایی مطرح می‌شود که در این کتاب آورده شده است.

این کتاب از ۱۰ حکایت تشکیل شده که یکی از مهم‌ترین آن‌ها بازرگانی به نام آرکاد است که از راز ۵ قانون پرده برمی‌دارد و مهم‌ترین و درعین‌حال ساده‌ترین نکات برای کسب درآمد، حفظ و بیشتر کردن آن اشاره می‌کند.

تمام حکایت‌هایی که در این کتاب آورده شده است، برای انسان‌های امروزی قرن ۲۱ نکات گران‌بهایی را به همراه دارد و می‌توان از آن‌ها در کارهای روزمره و برنامه‌های طولانی‌مدت استفاده گردد. 

 خواندن کتاب ثروتمندترین مرد بابل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را افرادی که سرمایه اندک، اما آرزوهای بزرگ در سر دارندپیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ثروتمندترین مرد بابل

بَنسیر، ارابه‌ساز بابلی، کاملاً ناامید شده بود. او روی صندلی خود نشسته بود و از روی دیوار کوتاهی که ملکش را محصور کرده بود با ناراحتی به خانه محقر و کارگاه کنار آن خیره شده بود که ارابه‌ای نیمه‌کامل در آن قرار داشت. همسرش دائم در حوالی کارگاه دیده می‌شد و نگاه‌های پنهانی او به بنسیر یادآور آن بود که کیسه غذا خالی است و باید به سر کارش برگردد و ارابه نیمه‌کاره را به اتمام برساند و بعد از کارهای مشقت‌بار، صیقل دادن، رنگ کردن و محکم کردن چرم دور لبه‌های چرخ، آن را برای تحویل به مشتری ثروتمندش آماده کند تا بتواند دستمزدش را بگیرد.

بااین‌حال بدن فربه و عضلانی‌اش، بی حرکت کنار دیوار نشسته بود. ذهن کندش برای یافتن راه‌حل مشکلی که بی‌پاسخ مانده بود در تقلا بود. آفتاب داغ استوایی که برای دره واقع در فرات کاملاً پدیده‌های معمولی بود، بی‌رحمانه بر او می‌تابید. قطره‌های عرق روی بدنش سرازیر بودند و روی دستمال‌گردن پشمی روی سینه‌اش می‌چکیدند.

آن‌سوی خانه‌اش، دیوارهای بلند بالکن‌داری دیده می‌شد که کاخ پادشاه را پوشانده بود. در آن حوالی، برج رنگی معبد بِل۵ واقع‌شده بود. در سایه آن شکوه و جلال، خانه ساده او و چند خانه دیگر که بسیار محقر بودند به چشم می‌خورد. بابل این‌گونه شهری بود، ترکیبی از شکوه و فقر، ثروت خیره‌کننده و فقر بی‌پایان که اهالی آن بی هیچ طرح و نظارتی در میان دیوارهای محافظ شهر کنار یکدیگر زندگی می‌کردند.

پشت سرش در آن شهر بزرگ، می‌توانست صدای ارابه‌های پرسروصدای ثروتمندان را بشنود که تاجران را حمل می‌کرد و سکوت شهر را می‌شکستند و هم‌زمان گدایان پابرهنه را ببیند. حتی ثروتمندان هم مجبور بودند راه را برای بردگان حمل‌کننده آب باز کنند چراکه آن بردگان بودند که به دستور پادشاه ظرف‌های بزرگ ساخته‌شده از پوست بز را برای آبیاری باغ‌های او حمل می‌کردند.

بنسیر، چنان غرق در افکار و مشکل خود بود که هیاهو و سروصدای شهر را نمی‌شنید. ناگهان صدای غیرمنتظره سیم‌های چنگی آشنا او را از فکر و خیال درآورد. او برگشت و به کُبی۶، چهره آشنا، خندان، حساس و دوست صمیمی آهنگسازش نگاه کرد. کبی با احترام و تعظیم ویژه، شروع به سخن کرد: «خدایان سخاوتمندانه به تو رحمت عطا فرمایند دوست خوب من!»

-«با وجود این به نظر می‌رسید آنان آن‌قدر در مقابل تو سخاوتمند بوده‌اند که نیاز نیست زحمتی بکشی. من برای بخت و اقبال تو خوشحالم و حتی با تو در این شادی شریکم. خداوند را شکر کن که جیبت به خاطر کار خوبی که در کارگاه داری پر است. پس به من دو سکه۷ ناقابل برای ضیافت امشب قرض بده. نگران نباش حتماً به تو پس خواهم داد.»

بنسیر با ناراحتی پاسخ داد: «من اگر دو سکه داشتم، آن را به هیچ‌کسی قرض نمی‌دادم حتی به تو صمیمی‌ترین دوستم چراکه آن همه سرمایه و اقبال من بود و هیچ فردی همه بخت و اقبال خود را حتی به نزدیک‌ترین دوستش قرض نمی‌دهد.»

کبی با شگفتی بسیار فریاد زد: «چی؟! تو حتی یک سکه هم در جیبت نداری؟ آن‌وقت با چنین آسودگی کنار دیوار نشسته‌ای؟ چرا آن ارابه را کامل نمی‌سازی؟ پس چطور می‌خواهی برای مهمانی امشب آماده شوی؟ چه اتفاقی برای تو افتاده؟ پس آن نیروی تمام‌نشدنی‌ات چه شده؟ چیزی تو را پریشان و اذیت کرده است؟ آیا خدایان بر تو عذابی وارد کرده‌اند؟»

معرفی نویسنده
عکس جورج کلاسون
جورج کلاسون

اگر سری به کتاب‌فروشی‌ها بزنید لابد می‌بینید که به اندازه‌ی موهای سرتان کتاب انگیزشی و موفقیت و راهنمای پولدار شدن ریخته پشت ویترین‌ها. بیشترشان هم از زیست‌جهان یک سخنران انگیزشی یا یک تاجر موفق بیرون آمده‌اند. اما جورج کلاسون قصه‌اش فرق می‌کند. این نویسنده کتابی نوشته که زندگی خیلی از آدم‌ها را از این رو به آن رو کرده است. آن هم نه با یک قصه‌ی امروزی وسط وال‌استریت یا دره‌ی سیلیکون، بلکه با یک داستان عمیق و ریشه‌دار که قدمتش به «بابل باستان» برمی‌گردد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۴ صفحه