کتاب ماه کامل
معرفی کتاب ماه کامل
کتاب ماه کامل نوشته شهلا پناهی لادنی است. کتاب ماه کامل، روایت زندگی سردار شهید مدافع حرم مرتضی حسینپور (حسین قمی) است که با روایتی داستانی گزارش شده است.
درباره کتاب ماه کامل
شناخت زندگی شهدای مدافع حرم میتواند راهنما و چراغ راه جوانان انقلابی امروز باشد، این کتاب به نسل جدید کمک میکند تا با زندگی و آیین رفتار این مردان خدا آشنا شوند و بتوانند آن را چراغ راه خود قرار دهند. نویسنده بعد از مصاحبه و جمعآوری اطلاعات دقیق اقدام به چاپ این کتاب ارزشمند کرده است.
خواندن کتاب ماه کامل به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را تمام علاقهمندان به زندگینامه شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماه کامل
بساط سفرۀ ناهار که جمع شد، دخترها به بهانۀ جمع کردن و شستن ظرفها به آشپزخانه رفتند. صدای پچپچ و خنده که بلند شد، به نرگس گفتم:« با هم بریم برای باباجون اینا چایی بیاریم.« آقامصطفی و حاجآقا در پذیرایی داشتند باهم گپ میزدند. سینی چای را که زمین گذاشتم، دست نرگس را گرفتم و رفتیم یک گوشه نشستیم تا کمی بازی کنیم. همیشه وقتی بعد از مدتی برای مرخصی میآمدند، حتما چند روزی را پیش ما بودند و این بهترین فرصت بود تا من یک دل سیر با بچهها بازی کنم. حسابی محو شیرینزبانی و خندههای نرگس بودم که تلفن آقامصطفی زنگ خورد. آقامصطفی بعد از سلام و احوالپرسی یکدفعه از جا بلند شد و برای جواب دادن به تلفن به سمت ایوان رفت. ناخودآ گاه حواسم جمع چند قدمی شد که آقامصطفی با تلفن حرف زد و بیرون رفت. دلشورۀ بدی به دلم افتاد. انگار بادام تلخی در دهانم طعم باز کرده بود. به سمت آشپزخانه سرک کشیدم و به محدثه گفتم:«مادر بیرون هوا خیلی گرمه. بیا برو به آقامصطفی بگو بیاد داخل صحبت کنه.« محدثه دستمالی را که برای خشک کردن ظرفها دستش بود، روی لبۀ کابینتها گذاشت و بیرون رفت. از سایۀ پرده مشخص بود که کمی با آقامصطفی صحبت کرد و برگشت داخل و در را پشت سرش بست. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. انگار رنگ روی صورتش نبود. نمیدانم چرا اینقدر یکدفعه حساس شدم. از محدثه پرسیدم:«اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ پس چرا یهو اینقدر رنگ و روت پرید.« محدثه کمی منِمن کرد و گفت:«دوستای آقامصطفی هستن. زنگ زدن برای دورۀ آموزشی که قراره بریم مشهد، دارن کارهاشون رو باهم هماهنگ میکنن.« مطمئن بودم تمام حرفی که محدثه باید به من میزد، همین حرفها نبود؛ برای همین دوباره گرمای هوا را بهانه کردم و گفتم:«اینکه خیلی خوبه. نگران بچه هم نباش. من مراقبش هستم. همراه همسرت برو. بعد هم به آقامصطفی بگو بیاد داخل صحبت کنه. هوا گرمه، بنده خدا اذیت میشه. بیاد بره تو اتاق.» ته دلم مثل سیروسرکه میجوشید. نرگس پیش رو مینشست و گفت: »مامانجون موهامو شونه میکنی؟ برس در دستم بود، اما حواسم پرت قدم زدنهای آقامصطفی در ایوان بود. انگار کسی ته دلم را چنگ انداخته بود. لبم را گزیدم. از شب قبل حال دلم خوب نبود. تا صبح پلک روی هم نگذاشته بودم. دمدمهای صبح قلبم تیر کشید و درد امانم را بریده بود. چشمم به عقربههای ساعت افتاد. انگار سر رو ی شانههای هم گذاشته و زمان خیال پیش رفتن نداشت. خوابیده بودند. اصلا محدثه روی زمین نشست. دست روی زمین کشید و گفت: «ببین این بچه چقدر خرده نون زمین میریزه.» آقامصطفی حاجآقا را صدا کرد که برود پیشش.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه