دانلود و خرید کتاب اعجاز ده سردار زهرا سلیم‌فر
تصویر جلد کتاب اعجاز ده سردار

کتاب اعجاز ده سردار

انتشارات:نشر بید
امتیاز:
۱.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اعجاز ده سردار

کتاب اعجاز ده سردار اثر زهرا سلیم‌فر داستانی با مضمون جنگ و روایت زندگی مدافعان حرم  است که نشر بید آن را به چاپ رسانده است.

روایت ساده و روان نویسنده از دنیای شخصیت اصلی داستان توام با حال و هوای عاشقانه دوره نوجوانی و حرکت در مسیر دفاع از آرمان‌های مذهبی و دینی جذابیت داستان را چندین برابر کرده است.

 نویسنده در مقدمه کتابش درباره انگیزه خود از نوشتن ستان چنین گفته است: «من زهرا سلیم فر متولد دوازدهمین روز از آذر ماه سال هزار و سیصد و هفتاد و شش در دیار باصفای آبدان از توابع استان بوشهر در روزی از روزهای عمرم تصمیم گرفتم دین خود را به رزمندگان مخلص و شهدای درخشنده آسمان دفاع مقدسمان ادا کنم. درست است که سن و سال من در حدی نیست که آن دوران پر از غیرت و حمیت و مردانگی را از جلوی دیدگانم بگذرانم ولی با تمام وجود آسایش و امنیت حال حاضر کشورم، شهرم و خانه‌ام را مدیون خون لاله‌گون آنها هستم. امید است که آنها این داستان ساده ولی برخواسته از اعماق دل را از خواهر کوچک خودشان بپذیرند.»

خواندن کتاب اعجاز ده سردار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به داستان‌های حماسی و ادبیات پایداری

 بخشی از کتاب اعجاز ده سردار

احمدعلی... احمدعلی هووووی کجایی؟ احمداز دور جواب داد: اینجایم.. چی میگی؟ ماهرخ که خیلی عصبانی شده بود، دوان دوان سمت احمدعلی رفت و دست به کمر گفت: چرا تو انقدر بی‌خیالی؟ حالیت نیست میگم زنت حالش بده؟ احمدعلی که انگارتازه فهمیده بود، گفت: چی شده؟ مثل برق گرفته‌ها ایستاد. ماهرخ با ملاقه زد تو سرش و اونو با خودش برد. احمدعلی بچهٔ تنهاخواهرش بود. براش مثل بچهٔ نداشته‌اش بود. وقتی رسیدن خونه دیدن ستاره از درد به خودش می‌پیچید. احمدعلی زود وانت رو روشن کرد و ستاره رو گذاشت تو ماشین. خیلی هُل کرده بود. ماهرخ که داشت وسایل ستاره و بچهٔ تو راهی را توی ساک می‌گذاشت یک دفعه دید وانت حرکت کرده. حالا وانت برو، خاله ماهرخ بدو. همین طور که می‌دوید داد میزد: احمدعلی هووووی! دیوانهٔ هپلی وایسا دیوونه، من جا موندم. احمدعلی از شیشهٔ راننده دید که خاله ماهرخ داره دنبال ماشین می‌دود. نمی‌دونست تو اون لحظه بخنده یا نگران زنش باشه. خاله ماهرخ با نفس ته کشیده‌اش نشست تو ماشین. ستاره همین طور داشت درد می‌کشید. خاله ماهرخ با غیظ به احمدعلی نگاه کرد و گفت: حیف که بچهٔ تو راهی داری و گرنه از اون نفرین‌ها می‌کردمت که مشهدی رحمان رو کردم، که صبحشم نشد. احمدعلی یواشکی خندید و یاد مرگ ناگهانی مشهدی رحمان افتاد که خیلی ماهرخ را اذیت می‌کرد. هر روز با کمربند خاله رو میزد. خاله هم هر روز نفرینش می‌کرد تا اینکه یک شب خوابید و دیگه بلند نشد. خاله وقتی مشهدی رحمان مرد گفت: از نفرین‌های من بود که مُرد. احمدعلی با فریاد خاله از جا پرید و گفت ببخشید خاله غلط کردم. دیگه تکرار نمی‌شه. دیگه تا خود بیمارستان حرفی نزدن. به بیمارستان رسیدند. ستاره درد زیادی داشت بچهٔ اولش بود. بیچاره در دورهٔ بارداری خیر ندید. خیلی لاغر بود. احمدعلی همیشه از چشمای زیبای ستاره تعریف می‌کرد، او همیشه می‌گفت: من عاشق رنگ چشمای ستاره شدم. خاله ماهرخ هم به ستاره می‌گفت: دروغ می‌گه، همهٔ مردا اول زندگی همینو می‌گن. احمدعلی یک جوون سادهٔ روستایی بود که بخاطر ستاره دختر یکی یکدونهٔ فروغ خانم اومدن تهران. بعد دو سال که همه می‌گفتن ستاره اجاقش کوره، اینا بچه‌دار شدن. احمدعلی یک جوون لاغر بود با سبیل یکی در اومده، ده تا در نیومده. خودش بود و یک وانت قراضه، احمدعلی به گفتهٔ خاله ماهرخ خیلی شبیه مادر خدابیامرزش بود. چشم‌های درشتی داشت دماغ تو رفته و کوچک و لب‌های ته کشیده که انگار اصلاً نبود.


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۴۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۱۴۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان