دانلود و خرید کتاب پانزدهمین رد پا محمدجواد جلالی
تصویر جلد کتاب پانزدهمین رد پا

کتاب پانزدهمین رد پا

انتشارات:انتشارات بامک
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پانزدهمین رد پا

کتاب پانزدهمین رد پا داستانی از محمدرضا جلالی در مورد تخیلات کودکان و برای کودکان است که در انتشارات بامک به چاپ رسیده است. 

پانزدهمین رد پا مجموعه چند داستان کوتاه از محمدرضا جلالی است که برای کودکان نوشته شده است. برخی از داستان‌های این کتاب افسانه‌ای هستند و برخی دیگر داستان‌های واقع‌گرا از زندگی آدم‌هایی که شبیه ما هستند و دغدغه‌ها و چالش‌هایی مانند ما دارند.

کتاب پانزدهمین رد پا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کودکان خیال‌پرداز و نوجوانان مخاطبان کتاب پانزدهمین رد پا هستند. 

بخشی از کتاب پانزدهمین رد پا

روزی روزگاری پسری جوان که از سختی روزگار موهایش ریخته بود و قوزی بر پشتش بود، همراه با مادر پیرش در روستایی دور افتاده زندگی می‌کرد.

پسر مجبور بود هر روز صبح، برای تامین مخارج زندگی سوار بر الاغ پیرش به جنگل برود تا شاخه‌های درختان را با تبر ببرد و برای فروش به شهر بیاورد. او در شهر از مردم شنیده بود که زیر یکی از درختان جنگل، گنجی پنهان شده است. پسر جوان آرزو می‌کرد که آن گنج را پیدا کند. روزها گذشت و داستان گنج درخت از یاد جوان رفت. یک روز جوان بعد ساعت‌ها کار در جنگل، وقتی به سراغ غذایش رفت ناگهان روباهی جستی زد و غذا را برداشت و در چشم به هم زدنی از آنجا دور شد. جوان که از شدت گرسنگی به تنگ آمده بود مدتی به دنبال روباه دوید که متوجه شد در جنگل گم شده است. جوان بدون هیچ وسیله دفاعی در جنگل گیر افتاده بود، تا چشم کار می‌کرد درخت بود و جز نور مهتاب، هیچ نوری دیده نمی‌شد. جوان بی‌هدف در جنگل پیش میرفت چون دلیلی برای ایستادن نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید: آتشی بر پا کند که تا صبح مامن گرمی برایش شود.

ولی تنها چیزی که به همراه داشت یک چاقوی جیبی بود. به سراغ درختی رفت که ناگهان صدای نجوایی از درخت به گوش رسید. جوان فکر کرد کسی در آن اطراف است برای همین با دست در هوا چنگی زد ولی بی‌فایده بود.

زیرا صدای زمزمه از درخت بود درخت زمزمه کرد: جوان؛ صدا از من است من درخت جاویدان هستم. ناگهان درخت نورانی شد و صدها کرم شبتاب از درخت بیرون آمدند و درخت را روشن کردند. درخت جاویدان بر عکس باقی درختان جنگل برگهایی به رنگ آتش داشت و رنگ چوبش قهوه‌ای روشن بود. جوان از زیبایی درخت دهانش باز و زبانش بند آمده بود و ور و گرسنگی را از یاد برده بود. درخت گفت: ای جوان هر چقدر که می‌خواهی به تو سکه طلا می‌دهم به شرطی که به من آسیب نرسانی. ناگهان جیب‌های پسر لبریز از سکه شد. پس از مدتی زندگی جوان دگرگون شد. از روستا به شهر آمد و دیگر نیازی به کار نداشت. او و مادرش در ناز و نعمت زندگی می‌کردند. روزی فکری به ذهن جوان رسید که درخت جاویدان را قطع کرده و به گنج زیر درخت دست یابد. جوان طمع کرد چیزی که آینده‌اش را از بین میبرد. یک شب مخفیانه به جنگل رفت و با تبر ضربه‌ای به درخت جاویدان زد؛ درخت زیباییاش از بین رفت و سیاه شد اما زیر درخت جاویدان گنجی در کار نبود. جوان ناراحت به شهر برگشت ولی اثری از قصر، وسایل و پول‌هایش نبود، مجبور شد دوباره همراه مادرش به خانه روستایی‌اش برگردد. درخت جاویدان به جوان آموخت: طمع نکند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۶۲ صفحه

حجم

۳٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۶۲ صفحه

قیمت:
۶,۵۰۰
تومان