
نظرات کاربران درباره کتاب ما ایوب نبودیم
۳٫۷
(۱۰۹)
fatememoradiam
اینقدر این کتاب خوبه که باید قطرهچکونی خوندش. یکهویی هدر میره.
کاربر 4515104
اینقد کتاب خوب هست باید تمومش کردوازشون بگذری
katy
چون روایت ها از زندگی های واقعی بود بسیار دلنشین بود ، از نویسنده تشکر میکنم و توصیه ی اکید به خواندن .
Mohammad Javad Mohammadi
چقدر تجربه زیسته ریختن تو دل این کتاب چقدر میشینه اشکم دراومد بارها
sabasaba10
ای خدا.
چقدر این کتاب به دلم نشست. رفت توی لیست محبوب ترین کتاب هایی که تا بحال خوندم.
sabasaba10
روی ماه خداوند رو ببوس
من او
گلف روی باروت
و.....
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
من با شما هم سلیقه ام.میشه چن تا از کتابای لیستتونو بگین؟
کاربر 2905553
برای خانم زهره ترابی نویسنده داستان اول: به نظر من لقب فداکاری و ریسک بر سر آینده مختص علی است و گاهی انقدر حس بی کسی و تنها مراقب، بر آدم غلبه میکند که اینده و حال خودش را فراموش میکند و دوست دارد هر کاری انجام دهد که یک درصد خانوادهاش را در وضعیت نرمال ببیند به نظر من علی فداکاری بزرگی هم در حق شما انجام داده شاید اگر به تحصیل خود ادامه میداد چند سال زندگی کاری شما عقب میفتاد به هر حال منظورم این بود که کسانی غیر از رنج دیدهها و پیرهای فامیل باید قدردان باشند و در آخر کاش دنیا جای بهتری برای ما فرزندانی بود که با کلمات کنسر و تومور مارکر و ... آشنایی داریم
khazar
حاج مهدی
فکر کنم همون علی خودتونه :))
حـــــاجــ مَـــهدی
دقیقا یک رفیقی داشتم تو شهر دامغان که اسمش
علی بود ،مادرِ خدا بیامرزش هم دچار بیماری سرطان بود
اون روزا سال۱۴۰۰
هم حکم همون سرباز وظیفه ای رو داشت که از درس و بحثش بخاطر مادرش زد
نمیدونم این داستان ،داستان علی خودمونه یا علی خودتون....
shirin shakeri
معرفی کتاب رو که دیدم، فکر کردم برای من نوشته شده. روایتهایی غم انگیز، شجاعانه، صادقانه و تأثیر گذار.
به خصوص دو روایت اول را خیلی دوست داشتم.
sbabayan
این کتاب شامل جستارهای دلنشینی از انسانهایی است که به نحوی با مراقبت از فردی بیمار، کودکی اوتیسمی، درختان بلوط زاگرس، درد و رنج ناشیز نابارداری و... روزگار گذرانده اند و اصلا نقش قدیس و فرشته را نمی گیرند، بلکه از سختی های طبیعی این کار، کم آوردن ها و درد ها و رنج ها می گویند که چون از دل برامده، بر دل هم می نشیند.
کاربر Armin .janT
هماناهرانسانی.ازدریچه.نگاه خود دنیاومردمرا میفهمه.
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
سلام کتاب بسیاز جالبی بود
با درد و رنج و اندوه زیسته دیگران آشنا می شوی و بنظرم مهم ترین تکته این است که قدر داشته هایت را می دانی و بیشتر شکر گزاری می کنی
در ضمن حس احترام بیشتری نسبت به همه انسان های مراقب پیدا می کنی و ارزش کار آنان را بهتر درک می کنی
کاربر 6546954
آفرین به چنین مادرانی که بادرایت کامل و آگاهی با موضوع مهم دست و پنجه نرم میکنند.
Zeinab Ghahremani
در بخشی از این یادداشتم از جستار آخر این کتاب نام بردم: آگاهی، پلِ رنج و شادی
این هفته از همان وقت که در پیج حامد رئیسی از دی متیل تریپتامین خواندم که مولکول روح یا هورمون خداست و آگاهی کیهانی ایجاد میکند درگیر واژهی آگاهی شدم. بعدش هم در نیلوفر و مرداب بیشتر درگیرش شدم. راهبِ نویسندهی این کتاب یک شیوه برای لذت بردن را ذهنآگاهی تعیین کرده و مینویسد: «ذهنآگاهی نه تنها به ما کمک میکند با رنجهایمان به درستی در ارتباط باشیم و بتوانیم آنها را بپذیریم و دگرگون سازیم، بلکه سبب میشود بتوانیم با شگفتیهای زندگی نیز به درستی ارتباط برقرار کنیم. بدن ما یکی از این شگفتیهاست. بنابراین هنگامی که آگاهانه نفس میکشیم، عمل دم و همچنین بازدم میتوانند شادیآور باشند. به راستی میتوانید لذت بردن ازتنفستان را آغازکنید.»
با خواندن جستار «کارد خوردن در دماوند، برخاستن در هیمالیا» باز من به نوعی آگاهی رسیدم با اینکه نویسندهی این جستار هیچجا از آگاهی نگفته. در آخرین پاراگراف این جستار سعیدینژاد مینویسد: «از مرد هندی فاتح هیمالیا میپرسند «حالا که از آن بهمن جان به دربردهای و قله را فتح کردهای چه حسی داری؟» با صدایی گرفته و لبهایی که انگار هرآن از شدت خشکی ترک برمیدارد، میگوید: « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا.» دهانم ناگهان خشک میشود. دوبلور روی مستند میگوید «پشت هر سختی آسانی است.» یاد مادربزرگم میافتم. سر برمیگردانم ببینم آیدین کجاست. روی کاناپه با لباس بیرون خوابش برده. عمیق. خیلی عمیق.» آگاهی از اینکه آقای ابراهیم ،پدر آیدین با اختلال اتیسم، در لحظهلحظهی زندگی با تنهایی و رنج اتفاقاً این را زندگی کرده که «با هر سختی آسانی است» که توانسته دوام بیاورد و با اندوه و رنج تنهاییش به صلح برسد. خودمم هم دارم در نرمشهایی که شرکت میکنم و شادیجان هشدار میدهد که توجه کنید کدام عضلهیتان در حال انقباض است شده حتی لحظهای آگاهی را لمس میکنم، در زمان لقمه جویدنم هم حتی اگر یک لقمه باشد. همین تجربههای لحظهای میگوید تیچ نات هان نویسندهی نیلوفر و مرداب خوب روشی را برای لذت بردن پیشنهاد میکند: «ذهنآگاهی.» 1404.3.11
قهرمانی #یادداشت_روز
khazar
سیزده روایت زیستهی انسانها که هر کدومشون جایی توی قلبم باز کردن و انگار که دوستی دیرینهای با همهی این انسانهای زیبا داشته باشم. گاهی انقدر مفاهیم در هم گره میخوردن که فراموش میکردم کلیدواژه و موضوع جستار "مراقبت" هستش. مراقبت یک واژه نیست، یک دنیا حرفهای ناگفتهست که اینجا به ۱۳ شکل مختلف گفته شده و عمیقا قشنگ و تاثیرگذار.
وردة الحمراء
کتاب رو نخوندم ولی خیلی اتفاقی چشمم به اسمش خورد...
ما ایوب نیستیم خدایا💔
Ataraxie
خواهرم برام خریدش که هم منو ببخشه هم خودمو ببخشم همه بقیه منو ببخشن💔
Nazanin
بسیار خواندنی،
فرصتی برای مواجهه با انسانیترین بخشهای وجودمان
leili
داستان اول و دوم جذاب بودند وکاملا باهاش درگیر میشدی و قانع شدم که بخرم . اما قصه سوم هم قلم جالبی نداره هم مدام کلمه مراقبت رو تکرار میکنه و در کل حوصله سر بر بود این قصه .. درسته مضمون اصلی کتاب مراقبت هست اما تکرار یک خط در میون این کلمه خیلی شعار گونه و نخ نما شده
parissa
بیبدیل بود در نگاهِ من!….میتوانم بارها و بارها بخوانمش؛ اشک بریزم بر شکوه این تالیف و کیف کنم!………..🌱
mina
شخصا بعضی داستانها مفهوم مراقبت رو به من نرسوندن مثل برای آخرین تصویر یا مراقب شب و...
انتظاری که از عنوان و توضیح کتاب بوجود اومد،با خوندش برآورده نشد؛ مثلا تلاش برای بچهدار شدن و یا پزشک کودکان شدن مواردی نیستن که بشه اونا رو خیلی خاص و تاثیرگذار دونست.
سجافک
قشنگ بود ، امتحان های هر انسانی مخصوص خود اوست
بالاجا کیشی
سیزده نفری که از تجربههای خود از مراقبت نوشتهاند. مراقبت از پدر مریض و ناتوان، مراقبت از مادر از کار افتاده، همراهی و پذیرش کودکی بیسرپرست در خانوادهی خود به عنوان کسی که قرار است دختر یا پسر خانواده تلقی شود. مراقبت از فرزندی که به اوتیسم مبتلاست. نگهداری و مراقبت از بیماران لاعلاج و ناتوان که هیچ کنترلی روی گذران روزمرهی خود ندارند. مراقبت از پدری که در گوشهای افتاده است و همچنین همراهی همزمان با مادری که در گوشهای دیگر بستریست. مراقبت و همراهی همسر از شوهر جانبازش که عمری بود از جنگ برگشته بود؛ ولی جنگ و مصیبتهایش دست از سر جانباز برنداشته بود.
هرکدام از رنجشان نوشتهاند. از تجربهی کاملن عینی و نزدیک. تجربیاتی که سعی شده است به شکل کلمات نشانی از خود را با خواننده به اشتراک بگذارند. هر کلمهی این سرگذشتها، نه رؤیا و خیالبافی و خیالپردازی؛ که ردونشان رنج پیوستهایست که زندگی هرکدام از این رنجکشیدهها را دگرگون کردهاند. پدری که پس از تولد پسرِ مبتلا به اوتیسمش، در عین حالی که با نگهداری و مراقبت از او، او را به بیماریهای متنوعی دچار کرده است. زندگیاش متلاشی شده است. خود، دور از زنش که دیگر در زندگی او و پسرش آیدین جایی ندارد؛ از این دکتر به آن دکتر رفته است تا راهی به مداوای فرزندش بیابد. ولی با اینحال با این تجربه سخت و طاقتفرسا، انگاری به ترازی از زندگی دست یافته بود که شاید نتوان در زندگیهای مرسوم و متداول بدان دست یافت. حالا او رنگ عجیب و نادری را در «تنهایی» خود لمس میکند:«با توقع نداشتن از دیگران در فرایند مراقبت توانستم به تعریف کاملی از تنهایی برسم. همین تعریف به صورتی اعجابآور جهانِ پیش رو را برایم وسیع و زمان را بیمقدار و بسیار بلند کرد. توانستم به آرامش برسم و در همین آرامش به فهم درستی از خود و خواستههایم هم رسیدم. در همین تنهایی و عمق آن بود که فهمیدم خودم را فراموش کردهام. آن خودی که بودم و از خود ساخته بودم. آدم دیگری شده بودم و در این تغییر تقریباً تمام خواستها و میلهای درونیام را از یاد برده بودم. کمکم به خودم آمدم و میان مراقبت مداوم از آیدین که انگار دیگر جفت من و نیمهای از بدنم بود، تمرین خود بودن کردم. جهانم را آرامآرام کنار جهان آیدین ساختم. جهانی را که سالها در تمنایش بودم، برای خودم بنا کردم.» ولی چندان به یقین و قطعیت هم نمیتوان داوری کرد که همهی این رنجها را بتوان به تسلا و تسکینی سرهمبندی کرد و همچون فیلمهای رمانتیک هندی، تهش را به صحنهای زیبا خاتمه داد. چگونه میشود زندگی رزمندهای از جنگ برگشته را به چنین صحنهای دوخت؟ رزمندهای که از وقتیکه از جنگ برگشته بود؛ هنوز که بیش از چهل سالی که از آنروز میگذشت؛ نتوانسته بود، یکشبی را به درستی بخوابد؟ روزی که:«هفتم مهر سال ۶۱ بود. رفته بودم سرپلذهاب. عملیات مسلم بن عقیل بود و تازه چهاردهپانزدهساله شده بودم. شناسنامهام را دستکاری کرده بودم که بتوانم بروم جبهه. من و رفیقم، جواد قائمی، از فریمان اعزام شدیم. اولین کسی که توی آن عملیات مجروح شد من بودم. خمپاره خورد کنارم و ترکش صاف آمد بالای گوشم. کلاه آهنی هم داشتم ولی نمیدانم چطور مستقیم آمد طرف شقیقهام. نه به گوشم خورد، نه به کلاهم. به جایش رفت و نشست وسط خوابم.» و حالا درست چهلودوسالی بود که حتی برای یک ساعت هم، نتوانسته بود بخوابد. آرزو میکرد:«دوتا دست نداشته باشم، دوتا پا هم نداشته باشم، چشم هم نداشته باشم ولی بخوابم. یک ساعت در هفته هم بس است برایم.» ولی او به آرزویش دست نمییابد. حالا در یأس و ناامیدی، مرگ را انتظار میکشد:«درمان من همین مرگ است. خواب اصلی همانجاست.»
آدمهای این کتاب، چه بتوانند با موقعیت طاقتفرسای خود، آشتی کنند و چه آشفته و خسته و مستأصل به هر دری بزنند که از این برزخ نجات پیدا کنند؛ اغلب در رنجی عجیب گرفتارند. رنجی که امکان زندگی معمولی را از آنها میستاند. مادری که دخترش نه توان دیدن دارد و نه توان صحبت کردنِ درستدرمان. او نه فقط تیمارداری فرزندش را باید بکند؛ که میبایست سعی کند که از نگاههای عجیب و غریب اطرافیان و داوری آنها خودش را مصون بدارد. داوریایی که او و همسرش را بهخاطر داشتنِ چنین دختر معلولی، بدبختشان خطاب میکردند. حالا او انگاری خود را در حصر میدید: «فکر میکردم اگر مادرِ دختری کچل با سری پر از رد بخیه و جای زخم باشم، حق ماندن در دنیای آدمهای معمولی را از دست میدهم»
و مگر حالوروز زن افراسیاب بهتر از این بود؟ او که برای ازدواج با پسر دلخواهش با پدرو مادر خودش درافتاده بود؛ حالا پس از سالها زندگی با افراسیاب جانباز، نمیدانست که رنج این زندگی کی ته میگیرد؟ افراسیاب با موجگرفتگی از جنگ برگشته بود. حالا عاصی از وزوز مدامی که در گوشهایش وول میخورد؛ داشت به دکتر گوشش التماس میکرد که پردهی گوشش را پاره کند. عاصی از بوقِ ممتد رانندهی تاکسی، گلدان کنار خیابان را برداشته بود و به سمتش پرت کرده بود. توی آشپزخانه، با هرچه دم دستش بود، میافتاد به جان زن دلبندش که به اندازهی یک عالم دوستش میداشت. و تا سرِ هوش میآمد:«گریهاش میگرفت و گاهی میخندید. تا صدای گریهٔ زنش را میشنید، صورتش چروک میشد و مشتهاش را گره میکرد و از دو طرف میکوبید به فرق سرش» اکنون هم که علیل و ناتوانتر شده بود:«زنش با تکهپارچههای کهنه کیسهٔ ادرار او را پنهان میکرد تا کسی سر سفره حالش به هم نخورد. یک بار خسرو حواسش نبود و پا گذاشت روی کیسهٔ ادرار و کل اتاق بوی شاش گرفت. زنش سریع فرش را لوله کرد و انداخت توی حیاط.»
هرکدام آنها، انگاری در محرومیت از یک زندگی عادی، با رنجها و مصیبتهای «مراقبت و تیمارداری» روز را به شب میرسانند و انگاری در حالوهوایی متمایز از زندگی مرسوم، روزوروزگار را پشت سر میگذارند و در گردش این چرخ زندگی سیزیفوار، یا معنای متعالیایی برای رنج خود مییابند و یا خسته از این همه رنج، چشم از جهان فرو میبندند. آن جوانی که آتش گرفتن جنگلهای بلوط گوشه کنار شهر و دیارش را تاب نمیآورد و با شکل دادن انجمنهای محیط زیست، به دل آتش میزند که آن درختان را یک به یک از آتش نجات دهد، حالا تن و جانش مجروح از آن همه آتش، باید دنبال توش و توان و پول دوا و درمانی هم باشد که بتواند در کنار بستر بیماری و رنجوری پدر و مادر پیرش، آنها را همراهی بکند. به پوشک مادر پیرش برسد که کنترل ادرار و مدفوعش را از دست داده است. آیا او در زندگی معنادار متعالیایی، زندگی را سر میکرد؟ از هنگامهی بچگیاش میگفت که شاخهی درختی را شکسته بود:« مادرم چنان بازوی نحیف و لاغرم را فشار داد که نزدیک بود خردش کند. با خودم میگفتم «این مادرم است که اینطوری دستم را فشار میدهد؟» هیچوقت کتکم نزده بود ولی من آن لحظه زارزار گریه میکردم. مادرم آفتاب با دست دیگرش به صورتش میزد و به لری میگفت «ریم سِه ریم سِه، دار سوزِ اشکنادی...» یعنی «روم سیاه، روم سیاه، درخت سبز رو شکوندی. خدا کورت میکنه.» نکند مراقب بلوطها نباشم و خدا کورم کند؟»
کاربر ۲۰۳۱۹۹۴
نسخه فیزیکی کتاب رو خوندم بی نظیره به هر کسی با هرسلیقه ای توصیش میکنم
βοσηρα
برای شروع مطالعه در گونه جستار یا ناداستان این کتاب اولین انتخابم بود و حقیقتا تجربه لذت بخشی رو از خوندنش بدست آوردم. ضمن اینکه حس کردم مراقبت چه مفهوم پیچیده و عمیقی تو خودش داشته که تا قبل از خوندن این کتاب هیچ وقت اونطور که باید درکی ازش نداشتم
بهنام اوستا
درود
نشر اطراف همه کتاب هاش خوبه
من خیلی هاشون رو خوندم
این از همه بیشتر بهم چسپید..
خودم کاملاً چنین حس و حالی رو تجربه کردم
سالها مراقبت از پدر به شکل مستقیم
و اکنون مراقبت از مادر به صورت غیرمستقیم…
کتاب رو باید با جون دل خوند
پروای دیگری داشتن یک سعادت است؟
یا یک نعمت؟
یا ……
بهار صلواتی
کتاب بسیار جذابیه یادداشت ناشر خانم نفیسه مرشد زاده رو باید بارها و بارها بخونم
خیلی عمیق و دقیقه
Atoosa59
به نظرم کتاب خوبی بود و آدم رو با احساسات درونی خودش آشتی می دهد، بدون سانسور حس های خستگی و استیصال و نیاز به خوش حالی و زندگی را زندگی کردن را به نمایش می گذارد و جریاناتی که هر انسانی رو ممکنه از خواسته های خودش منحرف کنه.
^_^
عالی عالی عالی
lilylilyLily
موضوعی جدید و بسیار دردناک.
کاربر 5494181
من تمومش نکردم ، اما نظرم در مورد قسمتای اول کتاب مثبت بود.
ensiye139
فقط نمونه کتاب رو خوندم نه کاملشو واسه همین میگم مطمئن نیستم و تو سفارشش به دیگران تردید دارم.
حجم
۲۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۱۳۳,۰۰۰
۶۶,۵۰۰۵۰%
تومان