۴٫۳
(۱۳)
mojtaba.jahanbakhshi
تلخ،
اتفاقی این رمان رو تو بیمارستان خواندم شونه هام می لرزید شاید کسی فکر کرد بیماری دارم و برای اون دارم گریه می کنم
اما من ایوب وار بر مندل سینگر گریه می کردم ،معلم خوب و چل یهودی فقیری که رنج هایش شوخی نبود رنج هایی که بوی غربت هم می داد
Little philosopher
اول اینکه بگم من این کتاب رو با ترجمه محمد اشعری از نشر ثالث خوندم(نسخه فیزیکی)ولی فقط این نسخه رو طاقچه پیدا کردم صرفاً برای نظر. و کمک به دیگران کتاب راجب به یک خانواده ای هست که زندگی سختی دارن هر کدوم از اعضای خانواده یک جور بدبختی میکشه و تازه داستان با به دنیا اومدن بچه چهارم شروع میشه و هرچی پیش میری بد بختی ها بیشتر میشه (منو یاد جای خالی سلوچ انداخت) کتاب خوبیه اما از کتاب کنی حوصله سربر هست و حد اقلش من نتونستم اون کشش و جذابیت رو از کتاب دریافت کنم برای ادامه داستان
بالاجا کیشی
مندل سینگر مرد خداترس و زاهدِ یهودی بود که به کودکان خواندنِ تورات را یاد میداد. جز این مکتبداری، روزیِ دیگری نداشت. زنش دبوره بود. دو پسر داشت به نامهای یونس و شَمَریا و دختری به نام میریام. زندگیاش با آن درآمد بخورنمیری معلمی تورات میگذشت که این اواخر صاحبِ پسر علیلی شده بود که نامش را مِنَحیم گذاشته بود. مِنَحیم نه توان صحبت کردن داشت و نه توانِ تحرُک. مندل چکار میتوانست بکند؟ زندگی فقیرانهاش به این مصیبتِ جانکاه داشت سیاه و سیاهتر میشد. مندل و زنش دبوره به رؤیتِ جان بیمار و ناتوان پسرشان مِنَحیم، به سوز و گداز داشتند جان میکَندند. یکی به اشک و آه و آن دیگری به وادی حیرت فرو رفته بود. مندل با دیدنِ وضع رقتبار پسرش، آه سنگینی کشیده بود. با خود میگفت:«به چه گناهی مجازات شدهام و در سرش دنبال گناهی گشت و هیچ گناه بزرگی نیافت.» با زنش دبوره که مهر مادرانهاش امانش را بریده بود و دنبال راهِ چاره میگشت به مجادله برخواسته بود که:«چه میخواهی دبوره؟ فقرا قدرتی ندارند، خدا از آسمان برایشان سنگ طلا نمیاندازد، در قمار نمیبرند و باید فروتنانه تسلیم تقدیرشان شوند. به یکی میدهد و از یکی میستاند. نمیدانم چرا مجازاتمان میکند...فقیر اگر گناه کرده باشد، تیرهروز است، اگر بیمار باشد، تیرهروز است. باید با تقدیر کنار آمد.»
مندل آنقدری سادهدل و ترسا مسلک بود که زمینگیر بودن این فرزندِ ته تغاریاش را نه بیماری و مریضیایی تلقی کرده بود که هر شخصی میتوانست بدان مبتلا باشد؛ بلکه آنرا تقدیر و سرنوشت خود فهمیده بود. بلا و مصیبتی که جز صبر و شکیبایی در برابرش، تکلیف دیگری نداشت:«علیه ارادۀ آسمانی هیچ نیرویی وجود ندارد. از اوست رعد و از اوست برق، او همهجا هست و از او نمیتوان گریخت؛ اینچنین در تورات آمده است.»
ولی فرزندان آنها تن به این صبوری نداده بودند. یونس به بهانهی سربازی از آن خانه گریخته بود و به ارتش تزار پیوسته بود. میریام نیز خسته و رنجور از سیاهی و نکبت خانه و خانواده، تننازی دخترانهی خود را به دست افسران قزاق سپرده بود که پادگانشان نزدیک چوخنوف بود. شَمَریا هم از ترس سربازی به آمریکا مهاجرت کرده و به اسم دیگری که برای خود اختیار کرده بود؛ گویی از آن سرنوشت جان به در برده بود. اسمش دیگر نه شَمَریا که سَم شده بود. مندل و دبوره هم که به اتفاق دخترشان، از پس گذر روزهایی به شَمَریا در نیویورک پیوسته بودند؛ ولی همچنان در همان دنیای اعتقادات خود سیر میکردند. شَمَریا به تجارتی که در نیویورک از سر گرفته بود؛ توانسته بود که از تیرهروزی خانوادهاش، اندکی بکاهد. دستِ خواهرش را در شرکتش به کاری بند کرده بود. در فکروذکر این بود که در فرصتی مناسب به چوخنوف برگردد و برادرِ علیلش مِنَحیم را که به امان همسایه در آنجا تنها گذاشته بودند؛ برای مداوا به آمریکا بیاورد. ولی این روزوروزگار خوبوخوشِ خانوادهی مندل سینگر دوامی نیاورده بود. مادر در رنج دوری از بچهی بیمارش، دِق کرده بود. شَمَریا در جنگ جهانی اول جان باخته بود. میریام به دیوانگی در تیمارستان بستری شده بود. یونس در آن سمتِ جنگ جهانی اول، مفقودالاثر شده بود و آن پسر ته تغاری علیل نیز معلوم نبود در نبودِ اهل خانواده در چوخنوف به چه روزی افتاده بود.
مندل دوباره در مصیبتی دیگر، گرفتار شده بود. دیگر نمیتوانست تاب بیاورد. اندکاندک داشت ایمانش را از دست میداد. نماز نمیخواند. از خشمش و از درماندگی خشمش در رنج بود. از رنجِ بسیار به کفرگویی افتاده بود:«خداوند سنگدل است و هر چه بیشتر تسلیمش باشیم، بر ما سختتر میگیرد. او قدرقدرت است و میتواند با ناخن انگشت کار قدرتمندان را تمام کند، اما نمیکند. او فقط ضعفا را نابود میکند ضعفهای آدمی قدرت او را برمیانگیزاند و فرمانبرداری از او خشمش را. او یک کلانتر بزرگ و سنگدل است. اگر از احکامش پیروی کنی، میگوید، جز به صلاح خودت نکردهای. وای به روزی که فقط یکی از احکامش را زیر پا بگذاری، صدبار عقوبتت میکند. بخواهی به او رشوه بدهی، محاکمهات میکند. اگر با او از درِ صداقت وارد شوی، باز هم در کمین رشوهای خواهد بود.»
کتاب ایوب انگاری بازنویسی داستان ایوب پیامبر است در دنیای جدید. حضرت ایوبی که رنج و صبرِ بر رنجش، مثالیست از اِندِ رنج و صبر و گویی این رنج و این صبر هم درگیری ذهنی هموارهی نویسنده بوده است به رنجی که از زندگی برده بود. یوزف روت، هیچوقتِ خدا روزوروزگار خوب و خوشی از سر نگذراند. هیچ وقت پدرش را ندید. در گذرانِ روزگار از کاری به کارِ دیگر و یا به عبارتی از رنجی به رنج دیگر، زندگی را سپری کرده بود. وقتی هم که به اتفاق همسرش، تازه داشت آبِ خوشِ زندگی، از گلویش پایین میرفت که همسرش به دیوانگی در تیمارستان چشم از جهان فرو بسته بود. دورِ حکومت به فاشیستهای آلمان هم که رسید؛ از ترس هیتلر تن به تبعید خود خواسته داده بود. آخرِ کار هم در کاستن از رنجهای روزافزون به دامن الکل روی آورده و به یک دائمالخمر و بیخانمان بدل شده بود. و در نهایت در یک گرم خانهی مخصوص تهیدستان چشم از دنیا بسته بود.
حجم
۱۹۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۹۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان