سردرد، چاشنی اصلی تمام مشکلاتم بود و بقیهٔ دردها یکجور تفریح بهحساب میآمدند
aliwm
اما حالا که به گذشته نگاه میکنم، بهنوعی متوجه میشوم که تمام آن اتّفاقات لازم بود. لازم بود دیگر تنها برای کسانی تلاش کنم که ارزشش را داشته باشند. لازم بود بفهمم مردم هرگاه چیزی را که به نفعشان نباشد دور میاندازند، حتّی اگر الماس باشد.
tari
آن زمان هر روز با خود فکر میکردم چه میشد اگر یک نفر مرا از آن زندان آزاد میکرد و هنگام فرار از پشت گلولهای را بهسمت مغزم شلیک میکرد؟ واقعاً یک پایان بینظیر بود. آنوقت از شرّ اینهمه افکار راحت میشدم و یکعمر بدون فکرکردن، در گور میخفتم؛ راحت، آسوده و بیخیال
aliwm
داستانی که برایتان تعریف می کنم داستان جنون یک نفر نیست، بلکه داستان جنون یک شهر است. شاید هم فراتر از جنون و تمام اینها تنها مقدّمهای برای یک آغاز است.
ترنج
با خودم فکر میکردم که دیگر من را فراموش کردهای و این قلبم را به آتش میکشاند. البته فراموشکردنم همیشه به نفع تو خواهد بود. اگر خواسته یا ناخواسته وارد ماجراهای زندگی من شوی دیگر جای برگشتی برایت وجود نخواهد داشت و این همان دلیلی است که باعث میشود از تو و از تمام کسانی که دوستشان دارم دوری کنم.
aliwm