بریدههایی از کتاب یک ثانیه تا مرگ
۴٫۰
(۲۹۱)
برو و این را بدان که من هیچ وقت تو را نمیبخشم و هر لحظه برایت آرزوی مرگ خواهم کرد.»
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
خطر بر احساساتش حاکم بود گفت: «اینها انسان نیستند فقط شبیه انسانها هستند، هیچکس اینجا انسان نیست، همه دروغ است، خانهها و بچهها و درختهای سوخته، همه دروغ هست، دنیای من، همجنسهای من، هیچ وقت با این دنیای دروغین و پوچ یکی نمیشه، باید قوی بود، باید بازی را تمام کنم و هدیه تولد جولیا را بهش بدم، نمیتونن منو اینجا نگه دارن، برمیگردم، برمیگردم پیش مادرم هرچند که او مرا متولد نکرد.»
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
فقط یک ثانیه تا مرگش مانده بود .... یک ثانیه تا مرگ ...
✍︎☕︎☘︎♫︎♪ 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦♪♫︎☘︎☕︎✍︎
ناجی این اسم را زمانی برای این جور آیینهها گذاشته بود که برای اولین بار داشت داستانی خیالی را میخواند. آخر او علاقهٔ زیادی به داستانهای
sana
عروسک زیبا باید زنده میماند، باید زنده میماند. تکهای از لباسش را مانند رویایش به سرش بست.
☆rose☆
دخترک با دقت به ساعت نگاه کرد، دیگر آخرهایش بود، داشت تمام میشد. صدایی، ناجی را به خود جلب کرد: «از لباست خوشت میاد؟ روح زیبا؟!»
ناجی به لباسش نگاه کرد، تا به حال حتی یک ذره هم به آن دقت نکرده بود، عجیب بود! حتی یک ذره هم پاره نشده بود. صدای اهریمن بلند شد: «میدونی توش چیه؟!»
ـ چی داری میگی؟
ـ میدونی چرا شیاطین، روحت را اشغال نکردند؟
ـ روحم؟!
ـ میدونی چرا تا به حال از گرسنگی و تشنگی جسمت را از دست ندادی و به زبون خودتون نمردی؟!
دخترک ذرهای از او نمیترسید و انگار همه چیز عادی بود. با تعجب گفت: «منظورت چیست ابلیس»
ـ دلیل تمام اینها مادهٔ موجود در لباسته، آدمیزاد!
ناجی خوب به لباسش نگاه کرد و بعد از مدتی به خودش آمد و گفت: «مادر و پدر من کجا هستن؟!، از من چی میخوای
sahar
«فرض کن مدتی زیادی در تاریکی به صورت اهریمنی خیره شوی و جز صدای نفسهای خودت و صدای اهریمن، صدای دیگری به گوش نرسد و هیچ راه دیگری نداشته باشی! چه حالی بهت دست میدهد!؟»
ya ali
ناجی با چشمان درشت و سبزش درخت را از بالا تا پایین نگاه کرد اما هیچ چیز خاصی جز چوبی بزرگ و مرده ندید.
sana
ر شبی سیاه و کثیف که صدای گریهٔ بچههای گرسنه و بیسرپرست همه جا را برداشته بود، پدر و مادری به دلیل فقر بچهٔ یک روزهشان را سر راه گذاشتند. شاید آن طفل هزارمین کودکی بود که در آن سال والدیناش را از دست داده بود.
M121
فقط یک ثانیه تا مرگش مانده بود
amin123m2
سرانجام بعد از ساعتها پیادهروی دیگر به آخرهای جنگل رسیده بود، دخترک آرام آرام وارد جنگل شد، او پایش را روی ریشههای مرده میگذاشت و جلو و جلوتر میرفت، انگار درختان مرده با نالههایشان میخواستند عروسک را نابود کنند.
کاربر ۲۵۴۴۴۸۷
جولیا محو شد، صدا، خانه، و آرامش هم محو شد و همه جا را سکوت فرا گرفت. قطرههای اشک همچون مرواریدهای بیرنگ از چشمان سبزی که رنگ زندگی داشت جاری شدند و افکار پراکنده و دلش همچون موج دریا بیقرار بود و افسوس پشت افسوس به سراغش میآمدند، با اینکه میدانست که آن جولیای حقیقی نبوده اما احساس شرم و ترس از اینکه مادرش واقعا همچین حسی به او دارد، ذهنش را آشفته و نگران کرده بود. شاید این مرحله که ناجی باید پشت سر میگذاشت این بود که ناامید نشود و به راهش ادامه بدهد!
! Astronaut
کمکم گل خونین رنگ بازتر میشد و قطره قطره از آن خون میچکید
Shiha
به یاد خدا افتاد که تاکنون او را از یاد برده بود! چشمانش را بست و با تمام وجود از خدا یاری طلبید. دلش روشن شد.
N.F
مرگ را آزادی دانست...
nu_amin_mi
در میان باد گردنبندی زیبا از الماس بود که در میان باد میدرخشید و خودنمایی میکرد.
🌙moon girl🌙
در آن روز، ناجی غمزده با صورتی پر از اشک به سوی مخفیگاه همیشگیاش در گلزار دوید و میان گلهای رز جوان نشست، نسیم ملایمی میوزید و صورت عروسک کوچک را نوازش میداد، دخترک زانوی غم بغل گرفته و بیصدا اشک میریخت. ولی آن روز انگار گلزار با روزهای دیگر فرق داشت و دلیلش گل عجیب و خونین رنگ کنار دخترک بود، اما ناجی آنقدر دلش را غم گرفته بود که به آن گل ذرهای اهمیت نداد.
📝📚دنیای کتابی من :)
قدمی پیش گذاشت تا ابد نمیتوانست آنجا بایستد.
sana
«فرض کن مدتی زیادی در تاریکی به صورت اهریمنی خیره شوی و جز صدای نفسهای خودت و صدای اهریمن، صدای دیگری به گوش نرسد و هیچ راه دیگری نداشته باشی! چه حالی بهت دست میدهد!؟»
sana
خرگوش سفید پشمالو، حیوانهایی که از بچگی با او دوست بودند، درخت گیلاس جوان و از همه مهمتر جولیا را نبیند و آرزوی دوباره دیدن همهٔ اینها
sana
به یاد خدا افتاد که تاکنون او را از یاد برده بود!
zeynabour
جنگ پلیدی و روشنایی بود...
zeynabour
«چرا این کار را کردم؟ آخر من دیوانه چرا این سفر ترسناک و مرگبار را شروع کردم؟!، آخر چرا!، چرا! چرا! چرا!»
zeynabour
در دنیای وحشت اگر بخوابی و دوباره بیدار شوی در مکان دیگری هستی
فاطی
حرفهایش را از حافظهٔ خود پاک کرد که دیگر غمگین نشود و احساسات، او را به کشتن ندهند.
nu_amin_mi
فقط یک ثانیه تا مرگش مانده بود .... یک ثانیه تا مرگ ...
Niyoosha
کمکم گل خونین رنگ بازتر میشد و قطره قطره از آن خون میچکید، ناجی تا چشمش به گل افتاد از جا پرید و به آن خیره شد، از میزان خونی که از گل جاری شد، کاملاً شگفت زده بود.
فاطیما
با دیدن موجود رعبانگیز که با فاصلهٔ تنها یک متر سرش را از پشت درختی بیرون آورده و به او خیره شده خشکش زد، دخترک بی اختیار جیغی کشید و پا به فرار گذاشت و با تمام سرعت دوید، آن موجود زشتچهره، از شدت جیغ ناجی دیوانه شد و با وحشیگری حمله کرد. قطرات اشک و لرز او را در بر گرفته بود، ناجی با سرعت میدوید و جیغ میکشید، ولی کسی کمکش نمیکرد، سرانجام از جنگل خارج شد، او به قدری ترسیده بود که متوجه اهریمنی که روبهرویش ایستاده بود و با چشمان از حدقه بیرون زده به او خیره شده بود، نشد.
Mohammad Habibi
ناجی، هنوز روی زمین دراز کشیده و چشم به ستارههای درخشان دوخته بود و در فکر ویژگیهای والدینش بود، در دل میگفت: «آیا آنها زیبا هستند؟! آیا مثل جولیا مهربانند؟! یا مثل جورج بد دل؟! ایا سواد دارند؟! آیا...»
احسان دری رمضانی
به نظر شما یک انسان هستید مثل من!
ـ انسان؟
ـ درسته، آقا شما انسانید؟
ـ انسان چیست؟
دخترک دوقدمی عقب رفت و آرام لب زد: تو انسان نیستی!
arezo
حجم
۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
حجم
۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
قیمت:
رایگان