«خورشید را به بند کشیدهاند؛ اما او همچون خورشید گرما و روشناییاش را از سرِ هیچ کسی، حتی آدمهای بدی مثل من دریغ نمیکند!»
سلام
«تحمل یک عمر تاریکی، ارزش دیدن یک لحظه روشنایی را دارد.»
سلام
چسباندن هیچوقت مثل همان اول نمیشد؛ چه دل باشد، چه سفال و کوزه. شاید این کوزه را بتوان با سریش چسباند و تکههایش را کنار هم گذاشت، اما دلِ شکستهاش را چه باید کرد؟!
سلام
عشق، انسان را به دل طوفان میکشاند.
مستاصل!
منم آن عاشق خسته که از اعماق جانش
به ماه حسرت میبرد که راه به خانهٔ دلبر دارد و
من بینصیب و محرومم از دیدار...
ای ماهِ سیمینپیکر!
به نیابت از من، روی ماهش را ببوس
مستاصل!
عشق، دلِ دریایی میخواهد و زهرهٔ شیر.
مستاصل!
صدای قهقههٔ بلندی در زندان پیچید. کورمالکورمال جلوتر رفت تا به د
کاربر ۴۵۴۰۴۶۷
خزان در پی بهار چنین روان نیست که من در پی بهاری چون تو روانم.
AmmA