بریدههایی از کتاب انزجار
۴٫۵
(۲)
میشدم. ولی قضیه از این قرار بود: با دختری ازدواج نکرده بودم که بتواند افکار درونیام، سلیقهها و بلندپروازیهایم را درک کند، بلکه به سبب زیباییاش، با دختر ماشیننویس سادهای ازدواج کرده بودم که تحصیلات چندانی نداشت و ظاهرآ سرشار بود از تعصبها و کوتهنظریهای خاص طبقهٔ خودش. با او امکان نداشت بشود زندگی جمع وجور و مختصر دانشجویی را در یک استودیو یا اتاقی مبله گذراند و منتظر موفقیتهای هنری در زمینهٔ تئاتر ماند
alcapon
آدم هر قدر خوشبختتر باشد، کمتر به سعادتش توجه میکند.
AS4438
شکستخورده، تحقیرشده، زجرکشیده در چنگال کابوس تلخ و سیاه فاشیسم، رؤیاهای طلایی بربادرفته و برگشت به شکوه و شوکت گذشته که موسولینی وعدهاش را میداد، که نه تنها به واقعیت نپیوست، بلکه همچون کاخی پوشالی با حقارتآمیزترین وجهی فرو ریخت و برای مردم زجرکشیدهٔ ایتالیا جز تلخکامی و نفرت و تحقیر چیزی بهجای نگذاشت. وانگهی رکود اقتصادی و خرابیها و خسارتهای جنگ، فقرِهمهجاگیر را نصیب ایتالیا کرد و به دنبال فقر، قمرهای تفکیک ناپذیرش: فساد، فحشا، رشوهخواری، مواد مخدر و لجنمال شدن وجدان انسانها.
alcapon
موراویا یک قلم تحت تأثیر افکار و نظریههای فروید است، همهٔ صفات پست و ناپسند شخصیتهای داستانهایش را منبعث از عقدههای روحی واخوردهای میداند که ریشه در امیال و غرایز جنسی دارد.
alcapon
میپذیرفت. در بادی امر سعی میکردم خودم را نسبت به این ابراز بیعلاقگی او با این استدلال متقاعد کنم که عشق هرقدر هم عمیق باشد، دو سال پس از ازدواج به اجبار جای خود را به عادت میدهد و اطمینان داشتن به علاقهٔ متقابل، هرگونه شور و هیجانی را میان زن و شوهر از بین میبرد. اما حس میکردم که این حرف درست نیست؛
alcapon
زندگیاش، چیزی بیش از آنچه بهطور طبیعی در ویژگیهای روحی و اخلاقی همهٔ زنها وجود دارد یافت میشد، چیزی شبیه شور و علاقهٔ عمیق و تقریبآ حسودانه، یا گونهای حرص و ولع نسبت به زندگی داخلیاش که از حد خصوصیات خود او تجاوز میکرد و به نظر میآمد از اجدادش به ارث برده باشد. خانوادهاش تهیدست بود. خودش هم وقتی با او آشنا شدم، ماشیننویس سادهای بیش نبود. تصور میکنم عامل این عشق به خانه و زندگی داخلی، همان انگیزهای باشد که همهٔ مردمان تهیدست بهطور ناخودآگاه در وجودشان دارند، مردمان تهیدستی که هرگز نمیتوانند امیدوار باشند در همهٔ عمر خانه و کاشانهای، هرقدر هم محقر و کوچک، برای خود تهیه کنند.
alcapon
طی این مدت، با پشتکار، اگرچه هر روز با میل و علاقهای کمتر و احساس انزجاری رو به افزایش، به کارم ادامه می دادم. اگر در آن موقع شهامتش را پیدا میکردم که موقعیتی را که در آن گرفتار آمده بودم برای خودم روشن کنم، بهطور قطع از کار و از عشق، که بعدها متقاعد شدم هیچ شور و اشتیاقی در آنها وجود ندارد، چشم میپوشیدم
alcapon
برای شوخی کردن هم روش خاصی داشت، لحن حمایتآمیزی به گفتارش میداد. موضوع تعجبآور در این بود که با همهٔ جوانی خوب بلد بود چم و خم همکارانش را به دست بیاورد، روشش هم این بود که سرزنش و تمجید، سختگیری و تشویق، خواهش و تمنا و دستور دادن را با هم و بهموقع به کار میبرد، در نتیجه از این بابت میشد او را مدیر لایقی بهشمار آورد، چون بخش بزرگ و مهم مدیریت عبارت است از: دارا بودنِ استعدادِ بهکار گرفتنِ زیرکانهٔ دیگران.
alcapon
زنی بود کوچک اندام با سری بزرگ، چهرهای کشیده و رنگ و رویی خیلی سفید. نوارهای براق و سیاهی دور موهایش بسته بود. چشمانی درشت، بیرنگ و بیحال داشت، که فقط در حضور شوهرش رونقی پیدا میکرد، آنوقت دیگر چشم از چهرهٔ او برنمیداشت، درست مثل بعضی سگها که دائمآ با نگاهی خیره صاحبشان را برانداز میکنند. ولی در غیاب شوهرش، چشمهایش را به زمین میدوخت و قیافهٔ متواضعانهای به خود میگرفت.
alcapon
این را میدانستم که امیلی دیگر دوستم ندارد، ولی از علل و مراحل گوناگون چنین تغییر روشی بیاطلاع بودم. برای اینکه کاملا یقین حاصل کنم، لازم بود از او توضیح بخواهم، جستوجو کنم، تجزیه و تحلیل کنم و آهن گداخته و بیرحمانهٔ پژوهش را در زخمی که تا به حال مجبور بودهام نادیدهاش بینگارم، هر چه بیشتر بچرخانم. این فکر به وحشتم میانداخت، با این همه میدانستم که فقط پس از اینکه تحقیقاتم به نتیجهٔ نهایی رسید، شهامت آن را خواهم یافت از امیلی جدا شوم.
alcapon
ولی آدم همیشه میخواهد امیدوار بماند، حتا موقعی که یقین کرده جای هیچ امیدی نیست؛ همه چیز به ظاهر حکم میکرد که امیلی دیگر دوستم ندارد و با این همه، هنوز نقطهٔ تردیدی در وجودم باقی مانده بود، یا بهتر بگویم، امید به اینکه پیشآمدی واقعآ بیاهمیت را بد تعبیر کرده باشم.
alcapon
میخواستم به او بگویم: «تو مثل یک روسپی رفتار میکنی... همین!» اما بهخاطر حفظ احترام او و نیز احترام خودم ترجیح دادم ساکت بمانم. امکان داشت انکار کند و حتا با صراحتی ناراحتکننده و با شرح پارهای جزئیاتِ روابط عاشقانهاش، به من خاطر نشان کند که در آن همه چیز رعایت میشد. در این صورت دیگر حرفی برای مخالفت ورزیدن با او برایم نمیماند، وانگهی اگر با مقایسهای وهنآور به او توهین میکردم، این خودم بودم که مقصر قلمداد میشدم.
alcapon
باتیستا همچنان که گفتههای رینگولد را نقل میکرد ادامه داد: «برای شما ساکنان ساحل دریای مدیترانه، هومر و نوشتههایش، حالت داستانهای کتاب مقدس را دارد برای آنگلوساکسونها... در این صورت چرا بهطور مثال فیلمی از اودیسهٔ اونسازیم؟»
alcapon
عشق نه، آقای مولتانی، وفاداری... پنهلوپه به اولیس وفادار میماند، ولی ما نمیدانیم تا چه حد به او علاقه دارد... و همانطور که میدانید، آدم میتواند گاهی بهطور مطلق به کسی وفادار باشد بیآنکه دوستش بدارد... در پارهای موارد، وفاداری خود یک نوع انتقامجویی است، یک نوع حقالسکوت بگیری، تلافی جویی برای عزت نفس جریحهدار شده...»
من به گفتههایش افزودم: «ولی نه عشق...»
alcapon
حرفهای رینگولد بار دیگر مرا سخت تحت تأثیر قرار داد و از نو به یاد امیلی انداخت. از خودم پرسیدم آیا بهجای وفاداری توأم با بیاعتنایی، خیانت همراه با ندامتی را که از آن ناشی میشود ترجیح نمیدادم؟ بله، اگر امیلی به من خیانت کرده بود و خودش را مقصر میدانست، بیهیچ تردیدی به من اجازه میداد در امنیت کامل با او مواجه شوم. ولی همین چند لحظه پیش به خودم ثابت کردم که از ما دو نفر، این من بودم که مرتکب خیانت شده بودم.
alcapon
به این اکتفا کردم که تقریبآ مخفیانه تماشایش کنم، انگار از نگاههایم شرم داشتم. به خودم میگفتم ببین که کارم به کجا کشیده: پنهانی زنم را با جاذبه و کشش میوهای ممنوع نگاه کنم، مانند پسر بچهای که از شکاف اتاقک حمام مخفیانه درون آن را برانداز میکند. با حرکتی خشمگینانه، سرم را به طرف دیگری برگرداندم.
alcapon
حجم
۲۲۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۲۲۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان