بریدههایی از کتاب فلسفه درد
۳٫۶
(۲۰)
حتی در صمیمیترین روابط، حتی در عشقی بین دو نفر که در تمام عمر پایدار بوده است، حتی بین دو شخصی که به بالاترین صمیمیت دست یافتهاند، حتی در آنجا نیز هیچکدام نمیتواند به پشت (دروازهٔ درونی) دیگری برود، یعنی همان قلمرویی که نشانگرِ من و جهان درونی من در برابر تو و جهان درونیِ توست. هر دو طرف درست است: شرایط بنیادین وجود ما را محکوم به تنهایی تسکینناپذیر میکند، در حالی که زبان، تصاویر، روایتها و فانتزیها بهمنزلهٔ فرهنگی که عضوی از آن هستیم، به ما فرصت فراروی از تنهاییمان را میدهند؛ به ما فرصت میدهند چیزی را با دیگری به اشتراک بگذاریم، البته نه همه چیز را، نه همهٔ آنچه را که در جهان درونیمان حاملش هستیم.
maryam_z
تجربهٔ زیسته برحسب معنایی که در اینجا مدنظر است و ریشهٔ آلمانی دارد، بهمعنای رعشه و شوک است. هنگامی که از آنچه برایم در حال روی دادن است، به لرزه میافتم و آن چیز نگاه مرا به جهان تغییر میدهد. تجربهٔ زیسته مرا از قلمرو امور آشنا و سیلان نرم وجود بیرون میآورد. تجربهٔ زیسته وقفه و ناپیوستگی رادیکالی در زندگیام ایجاد میکند و همهچیز را زیرورو میکند. هر آنچه پیش از این برایم آشنا بوده است دیگر چنین نیست، دیگر برایم هیچ معنایی ندارد. اما تجربهٔ زیسته صرفاً بیانگر این وجه منفی نیست که فقط محرکی برای گسست از گذشته باشد، بلکه همچنین واجد عناصری است که برای خلق معنایی جدید و یافتنِ راهی جدید لازم است. بدین ترتیب تجربهٔ زیسته مرا بهسوی جهان گشوده میسازد، شرط امکان استعلا و حتی مبنای استعلا در من میشود، که یعنی فراتر رفتن از امور پیشداده، معمولی و آشنا. تجربهٔ زیسته از این جهت چیزی برانداز است که چالشبرانگیز است و هیچ چیز را (که از سوی من حس شده، فکر شده، انجام شده و طرحافکنی شده) دستنخورده رها نمیکند
maryam_z
آنچه بین همهٔ انسانها مشترک است این است که همه عملاً در معرض درد هستیم؛
son son
وقتی دچار درد جسمی شدید هستیم کاملاً احساس تنهایی میکنیم، بهخصوص در مواقعی که هیچ یک از اطرافیانمان دچار چنین دردی نیست یا تاکنون دچارش نشده است. دردِ من، تنهاییِ من است؛ باعث میشود احساس تنهاییام در جهان تشدید شود و برایم وضوح بیشتری بیابد؛ اینکه من در بدنم تنهایم، بدنی که به لحاظ فیزیکی مرا از هر چیز دیگری در جهان جدا میکند. اینکه بدنم مال من است تعبیر دیگری است از اینکه دردم نیز مال من است
Dayan
بحث من در مورد نشانههای افزایش عواملی است که باعث میشوند فرد در مورد ایدهٔ خودشکوفایی در جهان بیرونی، با انتظارات و توقعات سنگینتری روبهرو شود تا حدی که آنها را حتی بهشکل نوعی بار بر دوش خود احساس کند، بهمنزلهٔ چیزی که سرچشمهٔ تنش روانی فراوانی است. وقتی خوشبختی و خوشحالی به الزام و وظیفه تبدیل شود، وقتی موفق شدن نیز نوعی الزام باشد، برای آزادی فرد مسائلی پیش میآید که نسلها و جوامع پیشین با آن روبهرو نبودند؛ افزایش آزادی به افزایش تنش میانجامد.
maryam_z
وقتی درد محرک باشد، رنج پاسخ آن است. گویا با شکایتی از سوی اندام سروکار داریم، نوعی (نه) به آنچه بر اندام تحمیل شده است، زیرا چیزی تجربه میشود که نباید باشد، نباید اتفاق بیفتد
Sara_s
مهم این است که شخص آن چیزی را که جزء مجموعه رخدادهای زندگی او محسوب میشود درونی میکند. بهجای اینکه رخدادها صرفاً (اتفاق بیفتند) -در درون جهان اتفاق بیفتند یا برای ما اتفاق بیفتند- هر اتفاقی که رخ داده، در حال رخ دادن است و رخ خواهد داد به درون ما آورده میشود و جهان سوبژکتیو ما را مملو میسازد، و به آن رنگِ (منبودن) میزند. وقتی چیزی در این جهان درونی و سوبژکتیو گنجانده میشود به چیزی مبدل میشود که من آن را واقعیت ذهنی میخوانم.
پویا
هر فردی حامل یک تاریخ است، یعنی تاریخ خود وی، و وقتی قرار است موقعیت فعلی فرد فهمیده شود، این تاریخ و رنجهایی که در آن پیش آمده، همواره باید به حساب بیاید.
fateme Hoseini
بهمنزلهٔ انسان، من موجودی نیازمند و وابسته به معنا هستم. من به همان اندازه که برای زنده ماندن به غذا نیازمندم، به معنا نیز نیاز دارم. من خوراک نمادین نیز نیاز دارم. تا جایی که اطلاع داریم، انسان تنها گونهای از موجودات است که بهدلیل فقدان معنا ممکن است بیمار شود، یعنی هنگامی که نتواند برای اتفاقات هیچ معنایی بیابد و یا فقط معنایی منفی در آنها تجربه کند، چیزهایی که باعث ترس میشوند و در بدترین حالت رغبت به زندگی را از ما سلب میکنند. بدون معنا نمیتوانم زندگی کنم، اما هر معنای پیشپاافتادهای هم ) برای زیستن(کفایت نمیکند. وجود من وابسته به معنایی است که بتوانم در خودِ اتفاقات نیز آن را بیابم، که بتوانم با آن نسبت برقرار کنم و از آن تأثیر بپذیرم.
پویا پانا
همانطور که شاعر نروژی، هالدیس مورن وساس، با فصاحت تمام در شعری بیان کرده است: حتی در صمیمیترین روابط، حتی در عشقی بین دو نفر که در تمام عمر پایدار بوده است، حتی بین دو شخصی که به بالاترین صمیمیت دست یافتهاند، حتی در آنجا نیز هیچکدام نمیتواند به پشت (دروازهٔ درونی) دیگری برود، یعنی همان قلمرویی که نشانگرِ من و جهان درونی من در برابر تو و جهان درونیِ توست.
Reza.AH
جایی که به (بازندگان) فقط حمایتهای اولیه داده میشود، و حتی خطر معلولیت و مرگ نیز به درآمد بستگی دارد، و خدمات اولیهٔ سلامت را بهسادگی میتوان از نیازمندان دریغ کرد. خلاصه جایی که بالادستیها کاملاً برای پاییندستیها روشن میکنند که تقریباً کوچکترین دغدغهای در مورد آنها ندارند؛ در چنین جامعهای خطر جرمهای خشونتبار افزایش مییابد زیرا کسانی که خود را پاییندست مییابند احتمالاً خلقیات سنگدلانهای را که غالب و مسلط است، درونی میکنند. چنانکه گفتهاند: (کسی که همه رهایش کردهاند دیگر هیچ احساسی نسبت به کسانی ندارد که او را به دست تقدیر سپردهاند.) اصطلاحاً فرهنگ سنگدلی، فرهنگی است که در آن دغدغهٔ رفاه دیگران تضعیف شده باشد
☆Nostalgia☆
گرچه درست است که ما از درد اجتناب میکنیم، اما این نیز درست است که درد ما را برمیانگیزد، به هیجان میآورد و گاه ما فعالانه در پی چنین چیزهایی هستیم.
Shaghayegh
دردِ من، تنهاییِ من است؛ باعث میشود احساس تنهاییام در جهان تشدید شود و برایم وضوح بیشتری بیابد؛ اینکه من در بدنم تنهایم، بدنی که به لحاظ فیزیکی مرا از هر چیز دیگری در جهان جدا میکند. اینکه بدنم مال من است تعبیر دیگری است از اینکه دردم نیز مال من است: هردو آنها به معنایی کلی - یا ناشناخته و نامعلوم - (منحصراً مال من) اند و نه دیگران. درد مرا به عقب میراند، یا به پایین میکشد؛ مجبورم میکند به سطح تماماً جسمیزیستی بازگردم، یعنی وضعیتی که در آن از همهٔ آن تواناییها، گرایشها و ابعادِ وجود انسانیام محروم شوم که بالاتر و فراتر -دقیقاً بالاتر و فراتر- از وجود فیزیکیِ ابتدایی من قرار دارند.
fuzzy
آنچه بین همهٔ انسانها مشترک است این است که همه عملاً در معرض درد هستیم؛ به تعبیر ساده، درد جزء جداییناپذیر از وضع کلی بشر است.
Shaghayegh
وقتی درد محرک باشد، رنج پاسخ آن است.
Shaghayegh
درواقع در شکنجه، درد خودش هدف است و نه وسیلهای برای هدفی دیگر؛
maha
به نقطهای میرسم که بهدشواری توان ادامهٔ زندگی را دارم، زیرا زندگی دیگر از نوسان بین لذت و رنج، خوشی و ترس، شعلهوری و خاموشی بازایستاده است. آن تعادل نوسانی بین چیزهای خوب و چیزهای دردآور دیگر بازایستاده است؛
پویا پانا
سارتر یکی از فیلسوفان اصطلاحاً اگزیستانسیالیست است که بهنظر من با روح زمانه همنواست. منظورم مشخصاً فردگرایی حیرتانگیز سارتر است. تأکید وی بر این واقعیت که انسان بودن یعنی انتخاب کردن، و اینکه تکتک ما همزمان با آزادی مطلق و در عین حال در تنهایی مطلق دست به انتخاب میزنیم: من و فقط من بهتنهایی تماماً مسئول همهٔ کارهایی هستم که انجام میدهم؛ من آزادیِ انتخاب خویش را نمیتوانم دوباره انتخاب کنم، بلکه از ازل محکومم که بار مسئولیتِ این آزادی را به دوش بکشم، چه از آن راضی باشم چه نباشم. بنا به اصطلاحات فلسفی، سارتر ارادهباور است، زیرا بر وجود آزادیِ اراده در همهٔ اعمال ما و قدرت بینظیر اراده... تأکید بسیار دارد.
پویا پانا
روشن است که میتوانم بکوشم زیرکی به خرج دهم و علیه درد قیام کنم. میتوانم سعی کنم بهلحاظ ذهنی قدری از آن بیرون آیم، از شرش خلاص شوم تا مجبورش کنم قدری مرا راحت بگذارد. اما وقتی درد بهقدر کافی شدید باشد، بهقدر کافی مهاجم و ماندگار باشد، هرگونه تلاش برای (فکر کردن به چیزی دیگر) -و نیز توجه به توصیههای خیرخواهانهٔ اطرافیان- چیزی نیست جز ژستی بینتیجه که کمترین فایدهای ندارد و به هیچ جایی نمیرسد. درد مرا گرفتار خود میکند، به من گوشزد میکند که به کجا تعلق دارم و باید همانجا بمانم: در خانه، در خانه با بدنم، در بدنم، بهمنزلهٔ بدنم.
پویا پانا
ممکن است اضطراب چنان انرژیای از شخص مبتلا بگیرد که هیچ انرژیای برای ورود به مبارزهای باقی نماند که بهگفتهٔ هایدگر شخص به شکل (ندای وجدان) با آن روبهرو میشود؛
پویا پانا
به درون جهانی پرتاب شدهایم که در آن سراسر وابستهایم (به خوراک، به مراقبت دیگران، به تجربیات معنادار و غیره) و هیچگاه نمیتوانیم خود را کاملاً از این جهان جدا کنیم، اینکه با مرگ روبهرو هستیم که (به تعبیر هایدگر) سرانجام همهٔ امکانهای ما را به عدم امکان تبدیل میکند، به این معناست که در بستری از آسیبپذیریِ چارهناپذیر زندگی میکنیم. اینکه زندگی ما تحت تسلط این وضعیت بنیادین و پیشداده است یک واقعیت است، واقعیتی که در باب تکتک ما صدق میکند. اما از سوی دیگر، اینکه چگونه زندگی میکنیم -به این معنا که چگونه با این وضعیت بنیادین و پیشدادگیِ تغییرناپذیرِ آن ارتباط برقرار میکنیم- در مورد هر شخص متفاوت است. آنچه در باب همهٔ ما صدق میکند این است که نمیتوانیم در بستر این وضعیت بنیادین بهنحوی خنثی زندگی کنیم.
پویا پانا
واقعیت ذهنی بهخودیخود بهتنهایی به هیچجا نمیرسد؛ هنگامیکه امری صرفاً برای یک شخص وجود دارد و نتوان آن را با دیگران به اشتراک گذاشت تا کسی دیگر نیز آن را تأیید کند.
پویا پانا
زندگی بدون درد، تصورناپذیر است. اما زندگی همراه درد نیز بهسختی تابآوردنی است. وقتی درد همهٔ وجودمان را فرا میگیرد، گرچه کماکان زنده هستیم ولی ما را از زندگی محروم میکند و در حسرت لحظات بدون درد میسوزاند؛ گرچه چنین چیزی در نهایت امر، مترادف است با پایان یافتنِ زندگی.
کاربر ۳۹۴۴۹۵۴
جرمشناس نروژی، لیل شردین، این است که این خشونت را میتوان بهمنزلهٔ (پاسخ به سوژهای وانهاده) تفسیر کرد، یعنی هنگامی که فرد خود را در موقعیتی مییابد که (فاقد هرگونه قدرت پیشبینی نسبت به آینده و سراسر درماندگی) است.
☆Nostalgia☆
اگر زندگی سراسر درد و رنج است، این پرسش پیش میآید که آیا اصلاً زندگی ارزش زیستن دارد یا خیر.
insadsal
من و فقط من بهتنهایی تماماً مسئول همهٔ کارهایی هستم که انجام میدهم؛ من آزادیِ انتخاب خویش را نمیتوانم دوباره انتخاب کنم، بلکه از ازل محکومم که بار مسئولیتِ این آزادی را به دوش بکشم، چه از آن راضی باشم چه نباشم.
Bahar
حضور درد به معنای فقدان جهان است، همان جهان آشنای محتواهای ذهنی، قدرت عمل و معنا؛ و فقدان درد، یعنی حضور جهان. به همان اندازه که شکنجهگر میزان درد جسمیِ قربانی را افزایش میدهد - دردی که باعث میشود قربانی جهانش را از دست بدهد- قدرت شکنجهگر برای تعریف کاملِ جهانِ قربانی افزایش مییابد. آنچه در شکنجه رخ میدهد این است که درد جسمیِ قربانی همچون قدرت شخص شکنجهگر ادراک میشود و حتی به آن تبدیل میشود
ali73
احساسات، ما را با جنبههایی از وجودمان مرتبط میکنند و محمل تماس ما با آنها میشوند که هیچ کنترلی بر آنها نداریم. از نظر من، احساسات صرفاً در باب چیزی، یا ناظر و اشارهکننده به چیزی نیستند که محدودیتهای آزادی و قابلیت کنترل ما را نشان میدهد، بلکه خودِ احساسات، بهخصوص پایهایترین احساسات، یک جنبهٔ کنترلناپذیر خود ما را آشکار میکنند، اینکه وجود ما تأثیرپذیر و شکننده است.
ali73
درد همچون انتخابی اجباری در جامعهای با انتخابهای متعدد
در جوامع غربی امروزی که همه چیز از فرد شروع میشود و به فرد ختم میشود این اعتقاد فراگیر وجود دارد که فرد بیشتر از هر چیز دیگر خواهان آزادی، بهمعنای خودشکوفایی فردی است. آزادی بهمعنای مذکور وجوه معضلبرانگیز بسیاری دارد که با مسئلهٔ ایجاد و انتقال درد نیز مرتبط است. دگرگونیهایی که طی دو دههٔ گذشته شاهدش بودهایم به اشکال گوناگونی از آسیبهای اجتماعی منجر شده است. اما سرچشمهٔ این آسیبها چیست؟
نظر من -که البته صرفاً بخشی از پاسخ است- این است که تعداد رو به ازدیادِ آسیبهای مذکور ناشی از این است که گرچه در جامعهای با انتخابهای متعدد زندگی میکنیم اما انتخاب کردن به چیزی اجباری تبدیل شده است
علی۱۳۵۷
بالاترین درد، چه درد جسمی باشد، چه درد روانی باشد و چه ترکیبی از آنها، درهرصورت درد با خودِ وجود انسان همخاستگاه و درهمتنیده است، و همواره خود فرد بهتنهایی باید آن را زیست کند و تاب بیاورد. البته میتوان گفت برخلاف نظر اِسکاری، این درد تا حد زیادی امکان این را دارد که با دیگران به اشتراک گذاشته شود و بهواسطهٔ نمادپردازی فرهنگی دسترسپذیرتر شود؛ درحالیکه چون اِسکاری الگوی اصلیِ پدیدهٔ درد را درد جسمی محسوب میکند، چندان با این نظر موافق نیست. اگر شکنجه و بیماری را کنار بگذاریم، درد جسمی محصول جبر و ضرورت است، حاصل فرسودگی بدن و تلاش و کوشش انسان برای برهمکنش با طبیعت بیرونی و خستگیهای گاهبهگاه وی بابت این تلاشهاست.
علی۱۳۵۷
حجم
۲۵۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
حجم
۲۵۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
قیمت:
۷۴,۰۰۰
۵۱,۸۰۰۳۰%
تومان