مرگ میخندد و پیغامِ خوشی خواهد داشت
برقِ آن چشم که در چشمِ شکار افتاده
اولین دانه برف آمد و آرامآرام
نفس باغچه دیدم به شمار افتاده
مهربانی کن و با فاتحهای شادم کن
آه ای سایه بر سنگ مزار افتاده...
زینب هاشمزاده
بیمرهم تو زخمی و با مرهم تو زخم!
هم بند خورده چینی من، هم شکسته است
یك رهگذر
من همینم: یکی از خیلِ هزار افتاده
برگِ پاییزی از چشمِ بهار افتاده
ماهی مرده سرخی است دلم بر گُلِ فرش
که لبِ تاقچه از تُنگِ انار افتاده
ساحلی خسته و متروکم و گهگاه خوشم
به یکی تخته با موج کنار افتاده
خواندهناخوانده رها کردی و این کهنه کتاب
گوشهای بی تو همآغوش غبار افتاده
زینب هاشمزاده
جز آه پی آه برایم چه اثر داشت
دستی که برآوردهام امشب به دعا؟ آه...
زینب هاشمزاده
سرِ مرا سرِ بیخوابی هزار شب است
یکی به گریه سرِ شانهات بگیر فقط...
یك رهگذر
شب سنگین برفی، سوز سرما، تک و تنها، پای پرچین آه...
دلم ـ طفلی دلم ـ چون تازه پر ـ گنجشگکی جان داد در دستم
یك رهگذر
بیمرهم تو زخمی و با مرهم تو زخم!
هم بند خورده چینی من، هم شکسته است
زینب هاشمزاده
دیگر کدام سقف و کدامین ستون؟ منم
ویرانهای که خشت به خشتم شکسته است
تنها نه من، کتیبه پیشانی تو نیز
ای کوه خسته! خط به خط از غم شکسته است
زینب هاشمزاده