آقای معلم، در حالی که لبخند میزد، به من اشاره کرد و گفت: «بچهها! این هم آقا یونس شما! حالا راحت شدید؟»
با این حرف آقای معلم، بچهها خندیدند و هورا کشیدند و روی میز کوبیدند.
SweetLemon💕
میگفتند فقط چسبیدهای به مهدی، و به هیچکسِ دیگر محل نمیگذاری.»
گفتم: «آخه آقا، من زبان آنها را نمیفهمم. اما مهدی...»
گفت: «عجب حرفی میزنیها! مگر فقط کسی که همزبان آدم است، دوست اوست؟ تو اگر سعی کنی، خیلی زود میتوانی با اینها دوست بشوی. زبان که چیز مهمی نیست. مهم این است که همۀ شما یک دین دارید و همهتان مال یک کشورید. اگر کمی تلاش کنید، خیلی راحت میتوانید زبان همدیگر را یاد بگیرید. حیفت نمیآید این همه دوست را، به خاطر آنکه با آنها همزبان نیستی، کنار بگذاری؟»
ره دوست
به ترکی گفت: «تَزَه گلیپسَن؟»
هاج و واج او را نگاه کردم. نمیفهمیدم چه میگوید. وقتی دید جواب نمیدهم، با تَشَر گفت: «نِیَه جاواب وِرمیسَن؟»
نگاهم را به کف کلاس دوختم و گفتم: «ترکی بلد نیستم.» و زُل زدم به چشمهای او. در همان حال با خودم گفتم: «خدایا! من چطور میتوانم با اینها توی یک کلاس باشم!»
بچهها ساکت شده بودند و مرا نگاه میکردند. صداهایی از گوشه و کنار کلاس بلند شد:
ـ فارْسْدِه.
ـ فارْسْدِه.
ره دوست