آیندهام شبیه گذشته به باد رفت
دیروزهای رفته و فردای من کجاست؟
زینب هاشمزاده
خود را نمیشناسم در ازدحام خود
تصویر من در آینۀ آه گم شده
زینب هاشمزاده
به غیر خواستن تو نخواستم چیزی
اگرچه خواستنت هم نبوده کم چیزی
زینب هاشمزاده
بمان که بی تو مرا شعرها نمیفهمند
بدون پنجره تکلیف نور روشن نیست
زینب هاشمزاده
چیزی شبیه درد که در آدم است و بس
تعبیر شاعرانهتر آن غم است و بس
چون آب شور رفع عطش با عطش کند
هرچه زیاد، باز زیادش کم است و بس!
درمان درد من طلب درد تازهایست
بر روی داغ، داغ فقط مرهم است و بس
هرجا غمیست با غم من قصّهاش جداست
از هر غمی یکی به همه عالم است و بس
درد بزرگ طایفهام درد بیغمیست
از دردمندیست که پشتم خم است و بس...
زینب هاشمزاده
غرور هم نتوانست مانعم بشود
نزد میان من و اشک را به هم چیزی
زینب هاشمزاده