یک شمع روشن گذاشت توی دستم.
با اصرار بهم گفت: «پردهها رو آتش بزن! خونه رو آتش بزن. دنیا رو آتش بزن.»
یک چاقو هم توی دستم گذاشت.
با هیجان گفت: «بکنش توی قلبت! خون سرخه. خون گرمه. خون قشنگه.»
جرئت نمیکردم پیشنهادهایش را عملی کنم، ولی از اینکه او جرئت میکرد افکار من را به زبان بیاورد خوشحال بودم. چیزی نگفتم، لبخند خشکی زدم. ازش میترسیدم و جذبش میشدم.
Faranak_naseri_
در کل، کلمات همیشه بیشتر از اعمالاند.
Silver Pandora
من فقط میتونم راجع به خودم حرف بزنم؛ راجع به اتفاقهایی که برام افتاده. چه اتفاقی افتاده؟ یه دقیقه صبر کن. هیچی واقعاً. تقریباً هیچ اتفاقی برای بیشتر آدمها نمیافته. ولی خیلی چیزها رو تخیل کردهام. اون هم بخشی از زندگیمونه دیگه.
Silver Pandora
لابد او هم به من فکر میکرد. هر چه باشد شبکهای چنان قوی و تپنده از رگهای خاطره به گذشتهٔ ما شکل داده بود که به این زودیها فراموش نمیشد.
Faranak_naseri_