بریدههایی از کتاب اجاره نشین خیابان الامین
۴٫۷
(۱۲۴)
«اگر عشقِ علی و خاندان علی کفر است، من دوست دارم بر این کفر بمیرم.»
محمدرضا میرباقری
به سید گفتم: «سید! ما و شما امام حسینی برای خودمان داریم که اگر دامنش را بگیریم، شکست در کارمان نمیآید. دیگران این را ندارند. این خودش خیلی پیروزی است. وقتی عقیدهات حسینی باشد، میدانی برای چه کسی میمیری؛ میدانی مفت نمیمیری.»
hiba
داشتم به این فکر میکردم که وقتی این حرامزادهها در قرن بیستویکم دارند این کار را میکنند، ببین جد و آبادشان ۱۴۰۰ سال پیش چه کردهاند؟! واقعاً دیگر همهچیز را باور کردم.
محمدرضا میرباقری
آرامشی که کنار حضرت رقیه هست، در هیچ جای دیگر نیست.
محمدرضا میرباقری
حالِ آدمِ توبهکار همینطورهاست دیگر. گذشتهاش همیشه باهاش است و زیر بار آن همه خاطره و اندوختهٔ باطل. قبول؛ گذشته است از آن مرحله، اما خُب اشتباه رفته بوده. به نظرم شرم از آنچه بوده، به سختی رهایش میکند. سخت است.
hiba
شام کمکم جان گرفت و مردم فهمیدند چه رکَبَی خوردهاند و چه باختی دادهاند. وقتی قرار باشد از بیرونِ مرزها برایت تعیین تکلیف کنند، همین میشود که دیدید؛ خانهات را روی سرت خراب میکنند و در نهایت هم میگویند: حیف؛ آنی که ما میخواستیم نشد!
🍃🌷🍃
الآن با خدا خیلی قاتیام؛ خیلی راحتم؛ خیلی نزدیکم. از راه تعمق و مطالعه به این رسیدهام، و نه هردمبیل.
hiba
گفتم: «نشئگی که توی حرم حضرت رقیه هست، تو هیچ بساطی نیست. یک عالم دیگری دارد. اصلاً یک جور دیگری است.»
محمدرضا میرباقری
گفت: «خُب دیوانه، حضرت علی اجازه نمیدهد دست از پا خطا کنی و چیزی بیشتر از حقت برداری! اما اگر با معاویه باشی، یک سفره پهن میکند پیش رویت که مرغ بریان و کبابِ گوشت گوسفند و شراب، کمترین خوراکیهایش هستند. حالا بگو کدام را انتخاب میکردی!»
راست میگفت؛ انتخاب سخت بود و آدم نمیتوانست خیلی با اعتمادبهنفس بگوید چه میکردم.
محمدرضا میرباقری
اشاره کرد به پسرکی که دستش را گرفته بود. گفت: «یا حضرت زینب، ازت خواهش میکنم حواست باشد این طفل، سالم بزرگ شود تا اگر یک روزی قرار شد فدایت کنم، شرمنده نشوم از عیب و نقصش!»
نیکخواه
وقتی عقیدهات حسینی باشد، میدانی برای چه کسی میمیری؛ میدانی مفت نمیمیری.
zar
گفت: «اگر تو بیایی، انگار همهٔ ایران همراهم هستند!» کیف کردم از این همه اعتمادی که به ایران داشت. خیلی لذت دارد. باید در غربتِ خارج باشی و در میدان جنگ و ستیز تا معنی این حرف را بفهمی. حالم خوب بود، خوبتر شد.
🍃🌷🍃
وقتی قرار باشد از بیرونِ مرزها برایت تعیین تکلیف کنند، همین میشود که دیدید؛ خانهات را روی سرت خراب میکنند و در نهایت هم میگویند: حیف؛ آنی که ما میخواستیم نشد!
hiba
اینکه میگویم، تصفیه میشوی، صاف میشوی، منظورم این است که دیگر هر رزقی را نمیخواهی؛ هر کاسبیای را نمیخواهی. هست، ولی تو نمیخواهی.
hiba
ارسلان هم همانجور مثل من رفته بود توی مخش. رعایت میکرد تا آبروی خدا نرود. خندهدار است، اما شده دیگر. او عوض شد. فکر کنم بعد از حجّ خودش، تا الآن بیست - سی نفری را فرستاده خانهٔ خدا. میرود میگردد آدمهای بدبخت را گیر میآورد، بهشان پول میدهد و میگوید: «برو خانهٔ خدا تا زندگیات خوب شود!»
ب. قاسمی
آن روزها شایعه کرده بودند که چند ایرانی سر بچههای سنّیِ سوریه را بریدهاند. در اَفواه بود که مادرانِ این بچهها در کوچههای شهر میچرخند و شکایت میکنند به مردم که شیعیان ایرانی سر بچههایشان را بریدهاند! حالا این زنها را کی دیده بود به چشم خودش و حرفشان را شنیده بود، یا آن دو بچه کی بودند و کجا سرشان بریده شده و اصلاً چرا، همه روی هوا بود. حرف بود و حرف فقط. مسخره در مسخره! از آن طرف هم این محلهٔ شاغور، از آن محلههای قدیمی شهر است که همه اهل تعصب و غیرتند. و خطرناک. در این محله خانوادهای بود، هست امروز هم، به نام «خانوادهٔ مَسلوق» که مشهورند به شرارت. اینها آن وقتها شده بودند سربگیر معرکه و شلوغبازیای راه انداخته بودند که بیا ببین
وحید
اصلاً من و ارسلان زنهای خوبی داشتیم. خداوند به ما محبت داشت که زنهای حلالزاده به ما داد؛ زنهایی داد که در حقیقت نبایست زن ما میشدند خداوکیلی. من نمیدانم اینها چرا شدند زنِ ماها! جدی میگویم خدا شاهد است. آنقدر من از این سرنوشت متعجبم که گاهی فکر میکنم نکند آنها هم خدایناکرده خطایی داشتند که دچار ما شدند! من این را همیشه به خانمم میگفتم. میگفتم: «یا تو خطایی کردی یا پدر و مادر من کار خوبی کردهاند که ما الآن کنار هم هستیم.» ارسلان هم همینطور بود.
ب. قاسمی
من هم همیشه فکر میکردم عیب است کسی بفهمد من توی حرمِ حضرت رقیه هستم. برای حضرت رقیه عیب است؛ نه برای من. راستش را بخواهید، من هنوز هم اینطور فکر میکنم. هنوز رعایتش را میکنم. بینمان یک حسابهایی هست. مثلاً من در سال شاید دوازده بار هم نمیروم پیش ضریح. حالِ آدمِ توبهکار همینطورهاست دیگر.
ب. قاسمی
طلبههای سوریها دیگر جرئت نکردند بیایند امام جماعت شوند. بناچار همین طلبههای خودمان از قم میآمدند و برنامههای حرم را اداره میکردند. اینها هم معمولاً لله میآمدند و دستشان هم به جایی بند نبود. من خودم شاهد بودم بچهها و زندگیشان را ول کردهاند آمدهاند اینجا دفاع کنند از حضرت رقیه؛ از حرم حضرت زینب.
ب. قاسمی
حسابی پررو شده بودند برای ایرانیها. مردمی که قبل از جنگ میشناختیم، ۱۸۰ درجه تغییر کرده بودند. اینقدر توی این کشور تبلیغ شده بود که اینها فکر میکردند ایرانی این مملکت را نابود کرده است؛ در حالی که ما این وسط هیچکاره بودیم تا آن روزها.
ب. قاسمی
اما روز پیروزی که رسید، یارو که جد و آبادش سنّی است، به خودش گفت: ابوحیدر، ابوعلی، ابوزینب! سنّی بود، بچهاش را توی قبرستان شیعه دفن کرد. خانوادهٔ «قبول» در شارعالامین، خانوادهٔ سرشناس اهلسنت، برای بچههای شهیدش در مسجد علیبنابیطالب فاتحه گرفت.
ب. قاسمی
وقتی مقصد را به راننده گفتم، قبول نکرد. میترسیدند خودشان هم. ولی من تصمیم داشتم این کار را بکنم. گفتم: «خودم هم کنارت هستم!» کمی فکر کرد و بعد پذیرفت. مشکوک شدم. پرسیدم: «چطور شد پس؟» گفت: «اگر تو بیایی، انگار همهٔ ایران همراهم هستند!» کیف کردم از این همه اعتمادی که به ایران داشت. خیلی لذت دارد. باید در غربتِ خارج باشی و در میدان جنگ و ستیز تا معنی این حرف را بفهمی
پوریا
بله دیگر؛ دو نفر که تا دیروز شبنشینیشان بساط عرق و ویسکی و تریاک و وافور و مافور بوده، حالا قرآن گذاشتهاند
mim_mahdy
بله دیگر؛ دو نفر که تا دیروز شبنشینیشان بساط عرق و ویسکی و تریاک و وافور و مافور بوده، حالا قرآن گذاشتهاند وسط، و این دارد به آن الف و میم یاد میدهد!
mim_mahdy
«ارسلان، وقتی رفتی رَمی جمره، حواست باشد شیطان از آن زیر درنیاید بگوید ارسلان تو دیگر چرا!»
یاغیش
در محلهٔ شارعالامین، که شیعهنشین است، بچهٔ یکی را بردند. من میشناختمش. تاجر بود؛ شریف و زحمتکش. تماس گرفتند و ازش پول خواستند. بندهٔ خدا پول را همانطور که آنها خواسته بودند، تحویلشان داد. ولی چون اوّلش پلیس را در جریان قرار داده بود، بیپدرها لج کردند و بچهاش را کشتند. حالا دزدشان آشنا بود یا غریبه، معلوم نشد. بعد بچهٔ دومش را هم بردند. دوباره ازش باج خواستند. این بار پول را سریع پرداخت کرد و پای پلیس را هم به میان نکشید.
وحید
مهاجمین برداشتند سرهای بریده را زدند سر چوب و با فاصله از هم کاشتند روی زمین. بعد رفتند سراغ زنان و کودکان و گفتند هر کس برود بایستد کنار سرِ آدم خودش! چرا؟ چون میخواستند خانوادهٔ هر شهیدی نصیب کسی شود که سرِ او را بریده. این نکته را عثمان به من گفت. گفت مقصودشان از این رفتار، این است.
وحید
شایعه شد که مخالفین سرِ زن و بچهای شیعه را در زینبیه بریدهاند؛ و شیعیان هم برگشتهاند و این اقدام را همانطور که اتفاق افتاده، تلافی کردهاند. شایعه بود. من بعداً پرسوجو کردم؛ الکی بود. ولی چه فایده؟ تأثیرش را گذاشته بود همان خبر الکی.
Ehsanirani_ir
این بود که رفتم از درِ دانشگاه، دری کوچک در یکی از کوچههای پشتی، وارد حرم شدم.
آن شب در حرم فقط سیدفؤاد بود و آقای صادقی؛ یکی دیگر از خدام حرم. هر دو افغانستانی، و هر دو از آدمهای درستِ روزگار. بقیه همه رفته بودند خانههایشان. واقعیت هم این است که ماندن خطرناک بود، اما بچههای افغان در این برهه پایمردی کردند و کوتاه نیامدند، و ماندند در حرمها؛ برخلاف خود عربها. یعنی در حرم حضرت رقیه و در حرم حضرت زینب، افغانها ایستادگی کردند. دیگران بعداً آمدند؛ از جمله بچههای حزبالله لبنان. بگذریم. داخل حرم که شدم، دیدم صادقی نشسته گوشهٔ حیاط. هیچ موقع یادم نمیرود؛ داشت سیگار میکشید. مرا که دید، گفت: «مظلومیتِ دختر امام حسین را میبینی جمال؟ دوتا خادم، و فقط یک زائر. تو زائرش هستی و ما دوتا خادم. این حال و روز کجا و آن روزهایی که اینجا شب و روز غلغله بود، کجا؟!» دلش گرفته بود.
شباهنگ
بهشان گفتم: «آقا این قصههای تاریخی کربلا و شام، همه دروغ است. همه داستان است. مثلاً یک سردار جنگ که برای خودش شأن و مقامی دارد، چرا باید بزند توی گوش حضرت رقیه؟! بر فرض که خیمهگاه امام حسین را آتش زدهاند؛ امام حسین را هم شهید کردهاند؛ سرهای بریده را هم بردهاند؛ حالا چرا یک سردار که همهٔ دشمنانش را کشته، باید بزند بیخ گوش یک بچهٔ سهساله؟! این بعید است؛ این حرفها ساختگی است
فاطمه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان