
بریدههایی از کتاب ازدواج های فیلیپس بورگ
۳٫۴
(۱۷)
آدم همین که فرصت گیر بیاورد شرارت میکند، و فرصت گیرش نیاید، حداقل دلش به این خوش است که میتواند پزِ فضیلتش را بدهد. هانس فکر کرد، بنابراین فضیلت چیزی نیست جز نبودِ فرصت،
شراره
دروغ هرچه دورتر از حقیقت باشد، هرچه ادعایش وقیحانهتر باشد، هرچه رفتارش مطمئنتر باشد، مؤثرتر است. دروغهای نصفهونیمه بَدَند. عذاب الیماَند. هم برای دروغگو هم برای دروغشنونده. دروغهای نصفهونیمه پر از سوراخ و جاهای شفافاَند
شراره
اگر خودم را کامل به این آرزو بسپارم، باید به زندگیام پایان بدهم، چون قدرتش را ندارم که آن دیگری شوم. بنابراین آرزویِ یک آدمِ دیگر شدن، وسوسهٔ کشتنِ خود است...
شراره
آدم همین که فرصت گیر بیاورد شرارت میکند، و فرصت گیرش نیاید، حداقل دلش به این خوش است که میتواند پزِ فضیلتش را بدهد. هانس فکر کرد، بنابراین فضیلت چیزی نیست جز نبودِ فرصت، و عمیقاً حس کرد که چقدر این دریافتْ در مورد خودش صدق میکند.
آرمان
دمِ سوراخ کلید همهٔ درها زانو میزد، و چه فتحی برایش بود اگر کلیدی توی قفل نبود.
faezehaa
این آرزویش که همهٔ آدمها به یک اندازه وضعشان خوب باشد درهای دهان باز کرده بود که رویش پلی وجود نداشت. بنابراین تأمینِ رفاه انسان را باید میسپرد به آنهـایی که میتوانستند در نشست بینالملـلی گندم نظر بدهند، که از قابلیت تبدیلِ ارزهای مختلف بهخوبی مطلع بودند، آنها که تولید ناخالص ملی را محاسبه میکردند و بنابه صلاحدیدشان سهمیهٔ لذت و مشقت را میدادند. روسو، اگر امروز به دنیا میآمد، مجبور بود حقوقدانِ قانون اساسی یا کارشناس امور بانکی شود، خیلی باید جسارت به خرج میداد که بازهم آن کتابها را بنویسد؛ ولی احتمالاً آن کتابها امروز دیگر نوشته نمیشدند، چون روسوهای این قرن متخصصها هستند. و یک متخصص آدمی است که به تخیلش فقط اجازهٔ تصوراتی را میدهد که عقلش بتواند آنها را تبدیل به واقعیت کند. درنتیجه فقطوفقط به ممکنترین تصور فکر میشود. چیزیـکهـفوراًـممکنـنباشد غیرممکن است.
شیما.بیات
آقای فولکمان دائم میگفت: «ولی مهم مردم هستن، نه هنرمندا.» بعد لبخندزنان به هانس نگاه میکرد، و اگر اعتراضی نمیشد، میگفت: «البته اونا روی کاغذ میتونن هر کاری میخوان بکنن. ولی رادیو و تلویزیون برای همهس. اینجور چیزا به اقتصاد وابستهن. باید بشه تا سالها بعدش رو برنامهریزی کرد. آدم که نمیتونه زیر بار هر تجربهٔ خامی بره، متوجهین؟»
شیما.بیات
آقای فولکمان دائم میگفت: «ولی مهم مردم هستن، نه هنرمندا.» بعد لبخندزنان به هانس نگاه میکرد، و اگر اعتراضی نمیشد، میگفت: «البته اونا روی کاغذ میتونن هر کاری میخوان بکنن. ولی رادیو و تلویزیون برای همهس. اینجور چیزا به اقتصاد وابستهن. باید بشه تا سالها بعدش رو برنامهریزی کرد. آدم که نمیتونه زیر بار هر تجربهٔ خامی بره، متوجهین؟»
شیما.بیات
آقای فولکمان رفتار سختگیرانهای با او داشت. بارها دنبالش میفرستاد، تمام مقالهها و گزارشها را کنترل میکرد، آمار و اطلاعات در اختیارش میگذاشت و با توجه به اینکه هانس کارخانهها را میشناخت، سعی میکرد او را وارد بحث کند، اگر هانس کمتر از حدِ انتظارش مخالفت میکرد، اوقاتش تلخ میشد، چون میخواست همهٔ دلایلِ مخالف را بشنود تا بتواند آنها را از میدان به در کند. هانس هرچه میگذشت بیشتر این مرد را تحسین میکرد. یک دستگاه دقیق کوچولو بود، با هزار قطعه و چرخدندهٔ ظریف که از صبح تا شب «تأثیر» تولید میکرد.
شیما.بیات
دروغگو یکجور هنرمند است؛ کمِ کم مبتکر؛ یک معمار؛ حتی خالق؛ نوعی خدا؛ برای آنکه باید به واقعیتِ موجود یک واقعیتِ ثانوی اضافه کند، یک دنیای کامل که دوام و گرما و خوراک دارد. البته از همهٔ گناهکارها بدتر است. عمل هر گناهکارِ دیگری ضدِ خودش و در تکریم دنیای موجود بهعنوان خلقتی الهی است. دزد شرافت و آزادیاش را وسط میگذارد تا از این دنیا چیزی برای خودش به دست بیاورد، اینطوری ارزش دنیا را بالا میبرد. قاتل جانش را وسط میگذارد تا دوباره نظمی را برقرار کند که تا زمان زندهبودن کسی که کمر به قتلش بسته از نظر او مختل شده.
نیاز به توضیح چندانی ندارد که هیچکس بهاندازهٔ کسی که مجرمِ جنسی مینامندش خلقت را تحسین نمیکند. درواقع فقط دروغگوست که خدا را نفی میکند و در جای او یا دستکم کنارش مینشیند تا طرح دنیایی را بریزد که در آن لحظه بودنش را ضروری میداند...
شیما.بیات
ولی زنهایی که با آنها بازی میکرد فیالفور برای آدم قلبشان را از سینه درمیآوردند. همهچیز را جدی میگرفتند. عجب تفاوتی! چقدر هم این روحیه در این دنیا به ضررشان بود. مردجماعت یکجورهایی میشود گفت وجدان ندارد. حتی وقتی هم خیال میکند دارد حرفِ راست میزند، دروغ میگوید.
ولی زنها، حتی وقتی خیال میکنند دارند دروغ بههم میبافند، راستش را میگویند.
شیما.بیات
آخر چرا، آن احمق، اگر رانندهٔ ماشین مست باشد، خب باشد، ماشینش چهارتا چرخ دارد، چپ نمیکند، اگر بخورد به دیوارِ خانه، جادرجا نمیمیرد، ولی با همچین دوچرخهٔ مسخرهای، دوچرخهای با موتور زِرزِرو، که دست بزنی بهش چپ میکند، طفلک این مردم، همیشه همینطور است، همهجا ضرر میکنند، خسارت بدنهاش برای ماست و مرگش برای آنها، چه نفسهایی میکشید، دماغش پرِ خون بود، جوری سرفه میکرد که انگار سرش را کرده بودند زیر آب، نفهم لعنتی، نفهم لعنتی لعنتی، طفلکی، الکلش شده پاپوشِش، همه این بو را میدهند، ولی پولی که یک آدم باکلاس برده، پولی که کلهاش را منگ کرده، بوی بد نمیدهد،
شیما.بیات
حجم
۵۶۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۶۵ صفحه
حجم
۵۶۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۶۵ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
تومان