بریدههایی از کتاب پس از جهان لرزه؛ جلد دوم
۴٫۴
(۱۵)
گفت: «من فکر نمیکنم شما بد باشین. شاید فقط دوران بچگی بدی رو گذروندین
sara22
اِفی، از آمدن به این کلاس پشیمان بود. برای اینکه کسی مجبور نبود توی این کلاس شرکت کند. این کار اختیاری بود. مثل اینکه مجبور نباشی بروی مدرسه اما بروی. و کدام آدم نادانی چنین کاری میکرد؟
chocolate
«هیچوقت نباید تسلیم ترس بشی. ترس زودتر از همهچیز نیروی حیاتت رو از بین میبره.»
A.zainab
«تنها خطر حسرت در عالم واقع اینه که بیفتی تو دورِ ترسیدن و همهاش بترسی. همین ترس باعث میشه نیروی حیاتت به همون سرعتی که بالا رفته خالی بشه. اونوقت خیلی بیشتر طول میکشه تا حالت خوب بشه.»
«ممکنه بمیرم؟»
پلهام گفت: «نه. نه از حسرت. و نه تو این دنیا. کلی از آدمهای اینجا همهش تو این حال هستن و نمیدونن چیه، چون از نیروی حیات هیچ تصوری ندارن و نمیدونن اهالی جزیره هم به انرژی جادویی نیاز دارن. ولی فقط تو سرزمین اصلیه که آدمها از کم شدن نیروی حیات میمیرن. اینجا فوقِ فوقش اینه که حالت بدتر بشه.»
A.zainab
خودت رو گم کردی و دوباره پیدا کردی. این همون داناییه.
sara22
هیچ اشتباهی وجود ندارد
sara22
«اگه طاقت نیارم، چی؟»
«راه دیگهای نیست. مجبوری.»
sara22
ما هنوز داریم جهان رو میسازیم و کتابها این رو بازتاب میدن.
A.zainab
وقتی افی سوار جت شد، جت با صدای بمش گفت: «میبینم که دانا شدی.»
افی به جت گفت: «منظورت چیه؟»
جت گفت: «خودت رو گم کردی و دوباره پیدا کردی. این همون داناییه.
A.zainab
تو این دنیا کسی از حسرت نمیمیره. نمیشه بمیری؛ فقط حالت بدتر میشه. و فکر کرد حالِ بدتر از این چطور ممکن است باشد. میتوانست ساعتها گریه کند. میتوانست غمگینترین حال ممکن را پیدا کند. میتوانست توی اتاقخوابش بنشیند و بدترین فکرهای ممکن را بکند. ولی با وجود تمام اینها هنوز زنده میماند. میدانست که زنده میماند. این فکر به او نیرو داد. حسرت واقعاً نمیتوانست به او آسیبی برساند. این فقط روحش بود که نیروی حیات میخواست. لازم نبود بترسد. همینطور که به این چیزها فکر میکرد، آرامآرام نیروی حیاتش بیشتر میشد، با وجود این او هنوز نمیتوانست آن را درستوحسابی احساس کند.
A.zainab
اگر کسی تعقیبت کند، معمولاً تو هم میگذاری او فکر کند متوجه نشدهای. اینطوری هنوز عنصر غافلگیری دست توست. میگذاری دشمنت باور کند خیلی قدرتمندتر است تا به خودش مغرور شود.
A.zainab
«به خودت ایمان داشته باش.»
A.zainab
«تا وقتی برسیم لندن کاری از دستم برمیآد؟»
«مهمترین کار اینه که خودت باشی و به این احساسها محل نذاری. میتونی مراقبه رو هم امتحان کنی. این کار احتمالاً بهت یهکم نیروی حیات میده. من هم میرم ببینم تو آشپزخونه چی دارن. شاید یه چیزی مثل ترشی کمکت کنه. وقتی حسرت میآد، فقط باید قبولش کنی و سعی کنی نگرانی به خودت راه ندی. هرچقدر میتونی راحت باش. اگه مقابل این احساسها مقاومت کنی، فقط نیروی حیاتت کمتر میشه.»
A.zainab
«زندگیت در خطره. تکون نخور. غیر از جایی که همین الان اونجا هستی به چیز دیگهای فکر نکن. توی ذهنت نگهش دار. اگه نتونی توی ذهنت نگهش داری، ممکنه تو رو از دست بدیم. خوب تمرکز کن.»
A.zainab
ولی هیچکس نباید تاریخ مرگش رو بدونه. این قانونه.»
«قانون کی؟»
ریون سرش را به چپ و راست تکان داد. «نمیدونم. این فقط یه قانون جهانیه. همیشه سعی میکنی از سرنوشتت فرار کنی، ولی آخرش یهراست میدوی سمتش.»
A.zainab
بعضی بچهها از این تفاوت زمانی به نفع خودشان استفاده میکردند و در زمان اضافیِ دگرجهان تکالیف عقبماندهشان را انجام میدادند. ولی افی ترجیح میداد روی چمنها دراز بکشد، کتابهای دگرجهان را بخواند، کیکهای دگرجهان را بخورد و دربارهٔ ماجراجوییهای دگرجهان خیالبافی کند.
A.zainab
به یک روش، گرم یک کارند همهٔ فانیان:
به جلوه درآوردن گوهری که نشسته در وجودشان؛
از هست به خود رسیدن؛ خود را گویند و جویند،
بانگ برآرند من همانم که کنم: آمدنم از این بُود.
A.zainab
اسکایلورین و ریون باهم نگاهی ردوبدل کردند. این مرد خیلی ابله بود. ریون میدانست اسکایلورین قصد دارد کاری بکند، اسکایلورین هم میدانست که ریون میداند او قصد دارد کاری بکند. ولی تنها چیزی که برای این مرد اهمیت داشت رقم فروش و موهایش بود. یک لحظه اسکایلورین یادش رفت اصلاً ترنس برای چه اینجا بود. اوه بله. او را فرستاده بود تا بفهمد چطور آن دخترک ترولاو بین دنیاها سفر میکرد. و او اقلاً به درد این کار خورده بود.
=o
دوتایی روی تخت بزرگ ریون نشسته بودند و داشتند شکلات داغ و کیک خانگی میخوردند. مثل اینکه لورل وایلد هر وقت اضطراب داشت، کیک میپخت. حتماً اتفاق ناراحتکنندهای افتاده بود، چون وقتی دخترها رفتند آشپزخانه کیک اسفنجی مربایی، کیک میوهای با روکش خامهای، کیک جنگل سیاه، تارت شیرهای بزرگ، کیک سبوسدار هویج و یکعالم کیک فنجانی و بیسکویت و گرانولا دیدند.
=o
یکی از بچهها یواش گفت: «مدرسهٔ بارتولوی مقدس.» مثل وقتی که میخواهی اسم چیز بدی را بگویی، مثلاً اسم بزرگترین شخصیت بدجنس در ترسناکترین کتابی که تا حالا خواندهای.
«دقیقاً. و قراره چطوری اونها رو شکست بدیم؟»
یکی گفت: «با تقلب؟»
=o
حجم
۳۰۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۳۰۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۴۷,۶۰۰
تومان