بریدههایی از کتاب شهر فراموشی
۴٫۶
(۲۳)
وقتی گذشته تمام شده و به زمان حال رسیدهای، سخت است همان آدم قبلی باشی
𝐑𝐎𝐒𝐄
اگر مردم فکر کنند عجیب هستی، خیلی هم بد نیست.
𝐑𝐎𝐒𝐄
استفاده کردن از کتابها بهجای چیزهای تزیینی جالب نیست. عجیب است. ترسناک است... اشتباه است.
=o
دارم تلاش میکنم که من هم مثل پروانهها شجاع و آزاد و بیدقت باشم و هیچ سؤالی نکنم. اما مغزم از سؤال کردن دست برنمیدارد؛ قلبم هم از دلتنگ شدن.
انگار نصف فکرم اینجاست و نصف دیگرش یکجای دیگر. اصلاً شبیه پروانهها نیستم.
=o
«عجیب بودن هم مثل شجاع بودنه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
نائومی میپرسد: «اینترنت چی؟»
مامان میگوید: «اون هم نیست! فقط یه کامپیوتر توی کتابخونه هست که واسهٔ تحقیق و کارهای ضروری ازش استفاده میکنن!»
پذیرفتن اینهمهچیز باهم سخت است.
پیگیری
ما دوتا از بیرون خیلی شبیه هم هستیم، اما از درون فرق داریم.
=o
«آیا آدم شجاعی هستی؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
دستهٔ دخترهایی هستیم که بیشتر مردم دوستشان دارند.
هرچند، این اواخر برایم سخت است همچنان دختری باشم که بیشتر مردم دوستش دارند. (آن هم دختری که صدایش کمی بلند است و بعضی وقتها اندکی عجیبوغریب میشود.) میدانم که من و نائومی بهتر است همان الودی و نائومی قبلی باشیم، وگرنه آدمهایی خیلیخیلی بدتر میشویم.
ولی وقتی گذشته تمام شده و به زمان حال رسیدهای، سخت است همان آدم قبلی باشی. البته من هم همهٔ تلاشم را نمیکنم.
❤Lady Bug❤
حدس میزنم که همهمان حسرت میخوریم. حسرت میخوریم که کاش بیشتر دربارهٔ روزهای سختی که داشتیم، صحبت میکردیم. حالا این حسرت باعث میشود که بیشتر با هم حرف بزنیم و چیزهایی را که اذیتمان میکند یا باعث آزارمان میشود، بگوییم.
اما حسرت خوردن اصلاً مثل حس گناهکار بودن نیست. معنیاش این نیست که ما خواهرها و پدر و مادر و خانوادهٔ بدی بودیم.
حسرت فقط یک حسرت است. حسی است که روی قلبت مینشیند و یادت میاندازد که عشق چیز خیلی بزرگی است. یادت میاندازد که حتی اگر آدمی که عاشقش هستی دیگر در دنیا نباشد، تو میتوانی به دوست داشتنش ادامه بدهی.
Ms.red
«عجیب بودن هم مثل شجاع بودنه.»
maneli1388
میپرسد: «بهخاطر چیزهایی که یادته گریه میکنی؟» میترسم نکند او هم مرا تنها بگذارد.
میگویم: «نه. بهخاطر چیزهایی که یادم نمیآد گریه میکنم.»
maneli1388
برایم سخت است آدمی باشم که بقیه از من توقع دارند
𝐑𝐎𝐒𝐄
جنی هوروویتس عاشق اسبها و رنگ صورتی و پرسیدن کلی سؤال دربارهٔ چیزهایی است که دلم نمیخواهد ازشان حرف بزنم. او امروز یکی از تیشرتهای صورتی اسبیاش را که خیلی دوست دارد پوشیده و مدام دربارهٔ گروه دِ موو سؤالپیچم میکند. ولی هر بار که حرفش را میزند، رویم را به سمت نائومی میچرخانم و از او دربارهٔ ضرب اعداد کسری میپرسم که درس کلاس ریاضیمان است. جنی، بس و فلورا باید بدانند که وقتی از ضرب اعداد کسری حرف میزنم، یعنی اصلاً دلم نمیخواهد دربارهٔ آن گروه موسیقی چیزی بگویم.
درست است که من و نائومی دوقلو هستیم، اما فهمیدن اینکه در
❤Lady Bug❤
جنی هوروویتس عاشق اسبها و رنگ صورتی و پرسیدن کلی سؤال دربارهٔ چیزهایی است که دلم نمیخواهد ازشان حرف بزنم. او امروز یکی از تیشرتهای صورتی اسبیاش را که خیلی دوست دارد پوشیده و مدام دربارهٔ گروه دِ موو سؤالپیچم میکند. ولی هر بار که حرفش را میزند، رویم را به سمت نائومی میچرخانم و از او دربارهٔ ضرب اعداد کسری میپرسم که درس کلاس ریاضیمان است. جنی، بس و فلورا باید بدانند که وقتی از ضرب اعداد کسری حرف میزنم، یعنی اصلاً دلم نمیخواهد دربارهٔ آن گروه موسیقی چیزی بگویم.
درست است که من و نائومی دوقلو هستیم، اما فهمیدن اینکه در
❤Lady Bug❤
جنی هوروویتس عاشق اسبها و رنگ صورتی و پرسیدن کلی سؤال دربارهٔ چیزهایی است که دلم نمیخواهد ازشان حرف بزنم. او امروز یکی از تیشرتهای صورتی اسبیاش را که خیلی دوست دارد پوشیده و مدام دربارهٔ گروه دِ موو سؤالپیچم میکند. ولی هر بار که حرفش را میزند، رویم را به سمت نائومی میچرخانم و از او دربارهٔ ضرب اعداد کسری میپرسم که درس کلاس ریاضیمان است. جنی، بس و فلورا باید بدانند که وقتی از ضرب اعداد کسری حرف میزنم، یعنی اصلاً دلم نمیخواهد دربارهٔ آن گروه موسیقی چیزی بگویم.
❤Lady Bug❤
آن گروه موسیقی، چند ماه گذشته، تیشرت اسبی مسخرهٔ جنی، این حقیقت که نائومی ستارهٔ ژیمناستیک است و من حتی نمیتوانم کلهمعلق بزنم، جشن تولد بِس در ماه گذشته که بعدش فلورا و جنی را دعوت کرد شب در خانهاش بخوابند و به من و نائومی نگفت، اینکه کفشهایم پایم را میزند و یک جفت کفش تازه نیاز دارم، اما مامان مدام یادش میرود برایم بخرد، حال بدِ بابا، سؤالهای بیپایان جنی، اینکه مردم بهمان میگویند شروعی تازه لازم داریم، اما بهجای اینکه منظورشان رسیدن ما به هدفی عالی باشد، انگار میخواهند تهدید یا مجازاتمان بکنند، سکوت نائومی و اینکه مدام ساکتتر میشود و همهٔ چیزهای دیگری که در چند ماه گذشته بهجای اینکه پشت سر بگذارم، مثل باری روی دوشم شدهاند.
پیگیری
با لحن معلممان میگویم: «ریشهها مهمترین بخش هستن.» من شش دقیقه از نائومی بزرگترم و این یعنی بعضی وقتها میتوانم برایش رئیسبازی دربیاورم. ولی این بار نائومی برایم پشت چشم نازک نمیکند. روی زمین مینشیند و به گیاه که نصف آن در زمین و نصف دیگرش بیرون است، خیره میشود. آسمان پر از ابر شده و ممکن است باران ببارد؛ اگر اینطور بشود، بیرون آوردن بوتهٔ رز خیلی سختتر میشود، اما میدانم که بابا راهی پیدا میکند. نائومی به اینطرف و آنطرف نگاهی میاندازد و سعی میکند گیاه را از تمام زاویهها ببیند... گلها، ریشهها، خارها، جوری که در خاک فرو رفته است.
نائومی بالاخره میگوید: «اگه ریشهها اینقدر مهم هستن، واسه چی داریم مال خودمون رو میبریم؟»
گربه
«هیچ تلویزیونی نیست؟» صدای نائومی آرام و لرزان شده است، اما مامان حواسش نیست.
جواب میدهد: «هیچ تلویزیونی نیست!»
نائومی میپرسد: «اینترنت چی؟»
مامان میگوید: «اون هم نیست! فقط یه کامپیوتر توی کتابخونه هست که واسهٔ تحقیق و کارهای ضروری ازش استفاده میکنن!»
پذیرفتن اینهمهچیز باهم سخت است.
بابا میگوید: «همهچی درست میشه بچهها.» او تازگیها این جمله را در جواب همهٔ چیزهایی که قرار نیست درست بشود، زیاد میگوید. به نظرم بابا فکر میکند اگر بگوید که همهچیز درست میشود، ناگهان حال ما بهتر میشود. ما هم سعی میکنیم که همینطور بشود، اما واقعاً اثر ندارد.
قبل از این به فکرم نرسیده بود که به اطراف نگاه کنم و ببینم چه چیزهای دیگری با خودمان نمیبریم؛ اما حالا با نائومی این کار را میکنیم. از اتاقی به اتاق دیگر میدویم تا ببینیم دیگر چه چیزهایی را جا میگذاریم. مامان دستگاه پخش موسیقی قدیمی و تمام آلبومهای موسیقیاش را جا گذاشته است.
گربه
وینا قول داده با هم به مدرسه برویم. مامان و بابا هم مدام میگویند که بهتر است خیلی زود شروع کنیم و به زندگی عادی برگردیم. همین کار را میکنیم. نخستین روزی که در ژونیپر میخواستیم به کلاس سوم برویم، نائومی آنقدر ترسیده بود که در اتوبوس گریه کرد و من در تمام راه پشتش را نوازش میکردم تا آرام بشود. در روز آغاز کلاس چهارممان در ژونیپر، قبل از پایان زنگ اول، نائومی به دستشویی رفت و بالا آورد و ازم قول گرفت به هیچکس نگویم. در روز نخست کلاس ششممان در ژونیپر، حتی من هم دلشوره داشتم. مامان گفت که اگر دلمان میخواهد میتوانیم در خانه بمانیم. هنوز آماده نبودیم. کلاس ششم را یک هفته دیرتر شروع کردیم، اما هیچکس به روی خودش نیاورد. انگار که از روز اول سر کلاسها رفته بودیم.
گربه
وینا برای همه تعریف میکند: «مامانشون قراره توی دفتر گردشگری کار کنه. باباشون مسئول چند تا از باغها و باغچههاست. خودشون هم دوقلو هستن.» خوشحالم که وینا فقط همین چیزها را دربارهمان میداند. خوشحالم که از معرفی کردنمان احساس افتخار میکند. میفهمم دختری که موهای صاف و صدای آرامی دارد، اسمش بِتسی است. تنها کسی که بلافاصله از او خوشم نیامده اوست. من را کمی یاد جنی در شهر قبلیمان میاندازد و خیلی هم مهربان است. دربارهٔ شغل جدید مامان و سفر چند سال قبلمان به اینجا کلی سؤال میکند.
میگوید: «همیشه واسم سؤاله که بقیهٔ مردم ما رو چهجوری میبینن. آدمهای زیادی واسه سفر به اینجا نمیآن. وقتی میآن همیشه کنجکاو میشم. از خودم میپرسم اصلاً واسه چی به اینجا اومدن. نکنه شهر ما رو مثل یهجور شهربازی یا چیزی مثل اون میبینن؟»
جوری که کلمهٔ کنجکاو را میگوید، باعث میشود تنم یکدفعه بلرزد و دستمهایم را کنارم مشت کنم. وقتهایی که نائومی ناراحت است، آرام و ساکت میشود و بعد در نیمهشب، وقتی که فکر میکند من خوابیدهام، زیر گریه میزند. اما وقتهایی که من ناراحت هستم، عصبانی میشوم. تازگیها بیشتر عصبانی میشوم و الان صدای بِتسی دارد عصبیام میکند. از اینکه عصبی هستم، خیلی بیشتر عصبانی میشوم.
گربه
«ریشهها مهمترین بخش هستن.»
maneli1388
«اگه دلت میخواد میتونی فراموش کنی.
maneli1388
برعکس نگران بودن امیدواریه.
maneli1388
خاطرههایم را برای خودم نگه میدارم؛ مثل کتابی که هیچوقت هیچکس آن را نمیخواند.
maneli1388
اما بیرون...
آن بیرون اتفاقهایی دارد میافتد.
maneli1388
دست کشیدن از گذشته براشون در بهترین حالت خیلی پیچیدهست.»
maneli1388
دلم برای خواهرم تنگ میشود. دلم برای خواهری که سالها قبل داشتم تنگ میشود. کسی که از خاطرههایم به یاد میآورم... کسی که در تختم دراز میکشید و با هم کتاب میخواندیم، کسی که با هم با پتوهایمان قلعه درست میکردیم، کسی که وقتی برای نخستین بار با هم ژیمناستیک تمرین کردیم و من زمین خوردم، کمکم کرد تا دوباره حرکتم را انجام بدهم.
maneli1388
من و نائومی با هم قرار گذاشتهایم که وقتی بیرون و در جمع هستیم، عادی رفتار کنیم و همهٔ غمها و ناراحتیها و نگرانیهایمان را برای خانه نگه داریم.
کاربر ۶۲۶۸۸۸۴
من و نائومی با هم قرار گذاشتهایم که وقتی بیرون و در جمع هستیم، عادی رفتار کنیم و همهٔ غمها و ناراحتیها و نگرانیهایمان را برای خانه نگه داریم.
کاربر ۶۲۶۸۸۸۴
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان