اینکه مادری دخترش رو نشناسه، جُرمه».
=o
اینکه مچت را بگیرند حس عجیبی دارد.
گاهی بدترین اتفاق دنیا است؛ اما این بار؟
احساس میکنم هیچوقت اینقدر رها نبودهام.
=o
بابای عزیزم!
یتیم بودن خیلی گَند است. صدوسیودو نامه نوشتهام؛ پنج خانواده عوض کردهام؛ سه بار چمدان بستهام و حالا دوباره برگشتهام به مرکز؛ مرکزِ همیشگی. آنقدر اینجا زندگی کردهام که شاید بخواهند تختم را با اسم من صدا کنند؛ خانم وِینرایت بود که این مزه را ریخت.
ها ها، چه لوس!
البته هنوز منتظرم؛ شاید یکی از همین روزها میلیاردر کچلی با قلبی از طلا سرپرستیام را قبول کند یا یک غول دورگه بیاید دنبالم و مرا به مدرسهٔ جادوگرها ببرد. یا مثلاً دو کشاورز ساده که آرزوی بچه دارند من را انتخاب کنند و ناگهان بفهمند سوپرمنم و سرعتم از گلولهٔ شلیکشده هم بیشتر است. شاید روزی خبردار شوم که یک کرگدن وحشی تو را خورده است (اینطوری دلیل نبودنت هم مشخص میشود) و سوار هلو شوم و تا شهر زمرد دریانوردی کنم؛ در راه یاد میگیرم که «هرکه بامش بیش، برفش بیشتر» و اینکه اگر به اندازهٔ کافی باهوش باشی میتوانی هرکسی را وادار کنی نردهها را برایت دوغابمالی کند.
rozhin
حالا که حرفِ کتاب شد این را هم بگویم که حدودِ صد کتابِ جدید به کتابخانهٔ مرکز اهدا شده است؛ تا الان چهلونُهتا را خواندهام: همهٔ آنهایی را که هنوز جلد داشتند؛ البته بعضیهایشان هم جلد نداشتند. برایم اهمیتی ندارد؛ به قول مامانی: «ظاهر مهم نیست، باطن مهمه». بله میدانم که این را دربارهٔ کیف پول میگفت؛ با این حال حرف درستی زد.
سرگیو
آن چیست که از سه فنجان اسپرسو هم بیشتر میتواند بیدار نگهت دارد؟
عذاب وجدان؛
سرگیو