بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب طبقه وحشت | طاقچه
تصویر جلد کتاب طبقه وحشت

بریده‌هایی از کتاب طبقه وحشت

نویسنده:جی. ای وایت
امتیاز:
۴.۴از ۷۰ رأی
۴٫۴
(۷۰)
الکس گفت: «می‌خواستم معمولی باشم. دوست نداشتم دیگه الکس موشر باشم. اون بچه‌خرخون چاق که اسم هر بازیگری که نقش مایکل مایرز رو توی فیلم‌های هالووین بازی کرده بود، بلده. می‌خواستم با بقیهٔ بچه‌ها قاتی بشم، شبیه اون‌ها باشم و فکر کردم نابود کردن داستان‌ها احتمالاً راه درستیه. خیلی روشون وقت گذاشتم و با همهٔ وجودم دوستشون دارم. نمی‌خواستم نابودشون کنم. مجبور بودم. چون این تنها راهی بود که می‌تونستم به خودم ثابت کنم که جدی‌جدی می‌خوام تغییر کنم.»
صدای اردک
با خودش فکر کرد
carden
وقتی بالاخره همهٔ اعضای خانواده خوابیدند، الکس کوله‌پشتی‌اش را انداخت روی شانه‌اش، پاورچین‌پاورچین از آپارتمان بیرون رفت و در را طوری که صدا ندهد، خیلی آهسته و با دقت بست. راهروی طبقهٔ هشتم دلگیرتر از همیشه به نظر می‌رسید چون از پنجره‌های کوچکش آفتابی به داخل نمی‌تابید. چند لحظه روی پادَری مکث کرد. دلش می‌خواست به تخت گرم‌ونرمش برگردد و باید با این تمایل می‌جنگید. فکر کرد: اگه این کار رو بکنی دوباره می‌شی همون الکس موشری که بودی! خل‌وچل! دیوونه! بدبخت! همین رو می‌خوای؟ زیر لب گفت: «نه!»
Black
«داستان‌های خوب، دنیای مخصوص خودشون رو می‌سازن. اتفاق‌هایی که در واقعیت ناممکن به نظر می‌رسن، در موقعیت مناسب خیلی هم منطقی‌ان. بهش می‌گن منطق درونی.»
a Booker
الکس تلاش کرد بایستد اما نتوانست. پخش زمین شد و موجی از سیاهی او را در بر گرفت.
Niu Jaf
روی همهٔ سنگ قبرهایش حک شده بود: مُرد، بی‌آنکه خوانده شود.
Niu Jaf
«تو فکر می‌کنی که چون همه‌ش یه هفته‌ست اومدی اینجا می‌دونی که چی به سر من اومده؟! حتی فکرش هم نمی‌تونی بکنی! به تو خیلی آسون گذشته. راستش احتمالاً خیلی هم داره بهت خوش می‌گذره! شدی قهرمان یکی از همون داستان‌هایی که خودت می‌نویسی. تو تا حالا ندیدی وقتی ناتاشا واقعاً عصبانی می‌شه چطوری می‌شه، اما من دیدم! تو هیچ‌وقت وقتی که جادو کارش رو شروع می‌کنه، وحشت رو تو چشم‌های دوست‌هات ندیدی!»
صدای اردک
قبرستانی را تجسم کرد که روی همهٔ سنگ قبرهایش حک شده بود: مُرد، بی‌آنکه خوانده شود.
شقایق
از گوشهٔ چشمش دید که یاسمین هنوز بطری روغن خواب‌آور را در دست دارد. یاسمین که پشتش به ناتاشا بود برنگشت و سعی کرد بطری را از دیدرس او مخفی نگه دارد. ناتاشا یک قدم جلوتر آمد و پرسید: «خب؟ چی رو نمی‌تونین به من بدین؟»
hosna
«داستان‌های خوب، دنیای مخصوص خودشون رو می‌سازن. اتفاق‌هایی که در واقعیت ناممکن به نظر می‌رسن، در موقعیت مناسب خیلی هم منطقی‌ان. بهش می‌گن منطق درونی.» الکس به یاد آورد که موقع نوشتن آن حرف‌ها در دفترش چقدر هیجان‌زده بود. منطق درونی!!! انگار گفته باشند اگر می‌توانی حدومرز مناسبی برای داستانت تعیین کنی، برو هرچه دوست داری تصور کن. الکس که راهی پیدا کرده بود تا بی‌آنکه عقلش را از دست بدهد منطق ماجرا را پیدا کند، با خودش فکر کرد: اتاق‌های جادویی توی دنیای واقعی وجود ندارن. ولی تو آپارتمان یه جادوگر که قربانی‌هاش رو با فیلم ترسناک گول می‌زنه چی؟ زیاد هم عجیب نیستن!
a Booker
دیگر مثل قبل غمگین نبود. انگار تعریف کردن داستانش کمی از بار اندوهش را کم کرده بود.
nina
«فقط عاشقش نباش! ازش استفاده کن!»
اِملی کتابدار کوچک
بیشتر از هرچیز دیگر، الکس حسرت این را می‌خورد که چرا وقتی فرصتش را داشت آن داستان‌ها را برای کسی نخوانده بود. قبرستانی را تجسم کرد که روی همهٔ سنگ قبرهایش حک شده بود: مُرد، بی‌آنکه خوانده شود. احساسش ترکیبی از عذاب وجدان و احساس از دست‌دادن بود. بدبختانه نمی‌شد آن داستان‌ها را دوباره زنده کرد. الکس ممکن بود چندتایی از داستان‌ها و شخصیت‌ها را به یاد بیاورد، اما کنار هم چیدن آن‌ها مثل سرهم کردن پوستهٔ شکستهٔ تخم‌مرغ بود. هرقدر هم سعی می‌کرد، داستان‌ها مثل قبل نمی‌شدند.
بهار
پلیدیِ توی رگ‌های من از جنس همون پلیدی توی وجود ناتاشاست.
mahzooni
مشب فرار می‌کنم. همه‌چیز آماده‌ست.
mahzooni
آب‌یاری با اشک بچه. عالی برای پخت نان.
mahzooni
یاسمین گفت: «خب، حالا دیگه می‌دونی، واسه همین بود که اون اول‌ها که دیده بودمت اون‌قدر باهات بداخلاق بودم. نمی‌خواستم دوباره با یکی دوست بشم و از دستش بدم. معذرت می‌خوام.»
صدای اردک
من... یه.... دستگیره خوردم؟ چرا من یه دستگیره خوردم؟!
کاربر ۶۸۸۴۳۱۴
«تو فکر می‌کنی که چون همه‌ش یه هفته‌ست اومدی اینجا می‌دونی که چی به سر من اومده؟! حتی فکرش هم نمی‌تونی بکنی! به تو خیلی آسون گذشته. راستش احتمالاً خیلی هم داره بهت خوش می‌گذره! شدی قهرمان یکی از همون داستان‌هایی که خودت می‌نویسی. تو تا حالا ندیدی وقتی ناتاشا واقعاً عصبانی می‌شه چطوری می‌شه، اما من دیدم! تو هیچ‌وقت وقتی که جادو کارش رو شروع می‌کنه، وحشت رو تو چشم‌های دوست‌هات ندیدی!»
یه نفر
الکس گفت: «چون ما مهربون بودیم. و مهربونی همیشه جلوی بدجنسی برنده می‌شه.»
بهار
الکس به‌تجربه می‌دانست که اگر بخواهی خودت را مجبور کنی چیزی بنویسی به جایی نخواهی رسید؛ فقط ایده‌ها را از ذهنت می‌پرانی. مثل اینکه سر یک دسته پرنده جیغ بزنی و انتظار داشته باشی پرنده‌ای از میان آنها بیاید و روی دستت بنشیند. باید بگذاری ایده‌ها خودشان با پای خودشان بیایند.
zohreh
نویسنده‌های خوب لزوماً ایدهٔ بهتری از بقیهٔ مردم ندارند؛ آن‌ها فکر بکر را خیلی راحت تشخیص می‌دهند.
zohreh
آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شن نمی‌تونن درست فکر کنن. جزئیات از دستشون درمی‌ره. می‌تونیم از این موضوع به نفع خودمون استفاده کنیم.
zohreh
بیشتر از همه‌جای ساختمان، زیرزمینش را دوست داشت. جایی ترسناک و عجیب‌غریب با فضایی خفه که پر بود از خرت‌وپرت‌هایی که روی هم تلنبار شده بودند و ارتفاعشان به سقف می‌رسید؛ قبرستانی مخصوص وسیله‌های به‌دردنخور.
zohreh
«داستان‌های خوب، دنیای مخصوص خودشون رو می‌سازن. اتفاق‌هایی که در واقعیت ناممکن به نظر می‌رسن، در موقعیت مناسب خیلی هم منطقی‌ان. بهش می‌گن منطق درونی.»
zohreh
کیتی عاشق خون‌آشام‌ها بود! هر کتابی که دربارهٔ آن‌ها نوشته بودند، خوانده بود و هرچه فیلم ساخته بودند، دیده بود. تمام قوانینشان را می‌دانست.
zohreh

حجم

۵۱۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۵۱۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان