بند دلم پاره شد: من که واکسن نزدهام! چرا همهچیز را شوخی گرفته بودم؟
«هر کس را بگیرند برش میگردانند. یک هفته هم زندان دارد.»
افسری از درِ جلوِ اتوبوس بالا آمد، با راننده خوشوبش کرد و با صدای تحکمآمیزی به مسافران گفت «کارتها سرِ دست!»
همه کارتها را درآوردند و سرِ دست گرفتند. چهار سربازِ کنارم دست در جیبِ جلوِ سینه کردند و کارتهایشان را درآوردند. افسر به وسط اتوبوس رسیده بود. قدرت تصمیمگیریام را از دست داده بودم و تودهی اسفنجی مغزم جایش را به یک توده شن داده بود. گیج و منگ بودم. افسر هر آن نزدیک و نزدیکتر میشد.
مادربزرگ💝
برادر بیستسالهام آپاندیسش در دورهی سربازی ترکید، آن هم در پادگان. تاسوعا و عاشورا بود و همهجا بسته. با راهنماییِ یکی از اقوام مجبور شدیم او را به بیمارستان خصوصی دکتر «ک» ببریم که بعد شنیدیم مشهور به قصاب بوده، چون در مرکز بخشِ «م» تمام تمریناتش را روی دهاتیهای بیچاره انجام میداده. یک هفته بعد از عمل آوردیمش خانه. حالش بد شد، مجبور شدیم او را به همین بیمارستان بیاوریم که حالا داشتم از پلههای امور اداریاش بالا میرفتم. گفتند تمامِ دلاندرونهاش به چرک نشسته؛ احتمالاً وسایل جراحی پُر از میکروب بوده. نیمساعت قبل از مُردنش بالای سرش بودم... تلخ است. برادرم فقط بیست سال داشت. نگاهش را که هیچگاه نمیتوانم توصیف کنم به من دوخت و گفت «امین، یعنی من میمیرم؟» نمیدانست که مرگ ممکن است به همین سادگی باشد.
شعبدهباز واژگان
بعد از ناهار که نان و ماست یا تخممرغی بود، میخوابیدم تا غروب. چشم که باز میکردم، شب پشت پنجرهی کوچک ایستاده بود و یک روز دیگر به بطالت گذشته بود.
محمد
فکر کردم آدمِ بهدردخور در هر شرایطی بهدردخور است.
نوکر آسید مهدی
اصلاً زندگی یک طنز بزرگ است. خب که چی؟ آخروعاقبت از اوج آسمان به گوشهی پارکینگی تبعید میشوی، و عجیب اینجاست که لبخندت را فراموش نمیکنی.
نوکر آسید مهدی
خودم ضعیفتر از نوشتهام هستم.
شعبدهباز واژگان