بند دلم پاره شد: من که واکسن نزدهام! چرا همهچیز را شوخی گرفته بودم؟
«هر کس را بگیرند برش میگردانند. یک هفته هم زندان دارد.»
افسری از درِ جلوِ اتوبوس بالا آمد، با راننده خوشوبش کرد و با صدای تحکمآمیزی به مسافران گفت «کارتها سرِ دست!»
همه کارتها را درآوردند و سرِ دست گرفتند. چهار سربازِ کنارم دست در جیبِ جلوِ سینه کردند و کارتهایشان را درآوردند. افسر به وسط اتوبوس رسیده بود. قدرت تصمیمگیریام را از دست داده بودم و تودهی اسفنجی مغزم جایش را به یک توده شن داده بود. گیج و منگ بودم. افسر هر آن نزدیک و نزدیکتر میشد.
مادربزرگ💝
بعد از ناهار که نان و ماست یا تخممرغی بود، میخوابیدم تا غروب. چشم که باز میکردم، شب پشت پنجرهی کوچک ایستاده بود و یک روز دیگر به بطالت گذشته بود.
محمد
فکر کردم آدمِ بهدردخور در هر شرایطی بهدردخور است.
نوکر آسید مهدی
اصلاً زندگی یک طنز بزرگ است. خب که چی؟ آخروعاقبت از اوج آسمان به گوشهی پارکینگی تبعید میشوی، و عجیب اینجاست که لبخندت را فراموش نمیکنی.
نوکر آسید مهدی