بریدههایی از کتاب محشر صغرا
۴٫۵
(۸)
تعداد دیوانههایی که به آنها برمیخوریم، مدام بیشتر میشود؛ دیگر دیوانهها را نمیگیرند، چون تیمارستانها کیپ تا کیپ پر از انواع و اقسام مقامهای دولتیاند. یک وقتی اپوزیسیون را در بیمارستانهای روانی بستری میکردند تا هشدارشان بدهند، اما کوتاهزمانی بعد دیگر برای آنها جا نماند، چون مُد شد مقامهای سطح بالای دولت برای محافظت از خودشان در برابر سقوط، عزل یا محکومیت، با امضای خودشان به تیمارستان بروند.
نازنین بنایی
فقر معاصر ما مثل شیشه شفاف و مثل هوا نامرئی است. فقر ما صفهای یککیلومتری، تنه زدنهای مدام، مقامهای رسمی بدخواه، تأخیر بیدلیل قطارها، قطع جریان آب به دلیل بروز فاجعه یا کمآبی، تعطیل شدن نامنتظر یک مغازه، همسایهٔ عصبانی، روزنامههای دروغگو، تلویزیونی که به جای پخش رویدادهای ورزشی سخنرانیهای چندساعته پخش میکند، عضو شدن اجباری در حزب، ماشین لباسشوییِ خرابِ خریداریشده از فروشگاهی دولتی است که اجناسش را به دلار میفروشد، زندگی یکنواختِ خالی از امید، شهرهای تاریخی رو به زوال، خالی شدن شهرستانها و مسموم شدن آب رودخانههاست. فقر ما موهبت حکومتی توتالیتر است که در سایهٔ لطفش زندگی میکنیم.
نازنین بنایی
اکثریت خاموش روزگار میگذراند، یک کنج گرم پیدا میکند و پیلهٔ کامیابی نسبی خودش را میتند. این رژیم را رواج وسیع رشوهگیری و رشوهدهی نگه داشته است. رشوهها و انعامها یک جامعه غیرانسانی را انسانی کرده است. از آن بالای بالا، از خود دبیرکل گرفته تا خردهپاترین ناطور شب همه در کار گرفتن و دزدیدنند. ما در دریای بیکران دزدی مُجاز حرکت میکنیم. کشتی ما هرگز به صخرههای ساحل نخواهد خورد و درهم نخواهد شکست، چون ما دیگر هرگز روی ساحل را نخواهیم دید. این نظام کارراههاش را با این شعار لنین شروع کرد: ’هر چه را دزدی است بدزدید.‘»
ezzio
فریادِ نیرومند ابزاری مؤثر علیه بیعدالتی است.
سپیده اسکندری
گپ زدن در بارهٔ موضوعهایی که تمام روز در فکرمان بود و شب هم در خواب نکبتبارمان میدیدیمشان دشوار بود.
نازنین بنایی
در کشور من فقر وجود ندارد. تعدادِ انگشتشماری گوشه و کنار خیابان گدایی میکنند، اما فاقد اعتبار و قدرت درونی و حق اخلاقی ویژهٔ گدایان حقیقیاند. در مملکت من هیچکس چوب کبریت را چهار قسمت نمیکند، هیچکس دانههای نمک را نمیشمرد، وانگهی، امروزِ روز چهار قسمت کردن چوب کبریت بیمعنی است، چون همینطوریاش هم از هر سه تا چوب کبریت به ندرت یکیاش بگیرد.
نازنین بنایی
حزب ما دو سال است که تا آخرین پول سیاه ارزیاش را جمع کرده و برای مهمانیهای محرمانهٔ رهبرانش گذاشته است. آیا خبر داشتید که وزیر خارجهٔ لهستان سه ماه است، به دلیل نبود ارز، نتوانسته به سازمان ملل برود؟ اولین دلارها همین امروز رسید، یک نفر از فروشگاه ارزی یک قوطی کبریت سوئدی خریده، یک عرب هم سه دوجین کاپوت خریده، پولش را گذاشتهاند برای پیشپرداخت بلیت هواپیمای وزیر.
نازنین بنایی
نظام ما روشنفکرانه است و اساساً زادهٔ روشنفکرهاست. و چه کسی بهتر از خود روشنفکرها میتوانست سانسور را ابداع کند؟»
lordartan
یک وقتی یک چیزی آنجا بود. شکلها، رنگها، تکهپارههای عاطفه در تحرکی خشونتبار. زندگی من یا زندگی انسانی دیگر و به احتمال قوی، نوعی زندگی ساختگی. ملغمهای از خواندهها، کارهای ناتمام، فیلمهای قدیمی، خیالاتِ بیسرانجامِ افسانهها و رؤیاهایی که هیچوقت راست درنیامد. زندگی من کتلتِ پروتئین و گردوغبار کیهانی است.
نازنین بنایی
مردمِ این مملکت هر روز باید خودشان را آتش بزنند. خودسوزی فقط در صورتی داد و هوار ناظران و دنیا را درمیآورد که پای دیوار کرملین اتفاق بیفتد. اما خودسوزیهای محلی ما که ناشی از سهلانگاریاند، فقط دنیا را ناراحت میکنند و موجد پیچیدگی بیخود و بیجهت نمایش هیجانانگیز جنگ خیر و شر میشود.
ezzio
«باجسبیلبگیرِ پیر، خوب کردید که مُردید. مثل لولهکشی که نتوانسته شیر آب را تعمیر کند، جیم شدید و رفتید. دنیا یکدست شده. دیگر نه آدم درستکار پیدا میشود، نه آدم شرور، فقط یک تودهٔ بزرگ اسرارآمیز مانده که دارد خودش را لهولورده میکند. منابعِ حیاتبخشِ اخلاقیات قدیم از دَم خشکیدهاند و در شن تپههای فراموشی محو شدهاند. دیگر هیچ منبع حیاتبخشی، هیچ مکانی برای تجدید قوا وجود ندارد. هیچ سرمشقی، هیچ منبع الهامی در کار نیست. شب است، شب بیتفاوتی، دلمردگی و هرجومرج.»
ezzio
راستش خودم هم از بددهنی بدم میآید. اما گاهی وقتها کلمات رکیک حکم نفس کشیدن در هوای تازه را دارند، یکهو حال و هوای آدم را عوض میکنند، اصلاً آدم را سرحال میآورند.
ائمه
موفقیتْ موفقیت میآورد. اولین پیروزی سلسلهٔ پیروزیهای دیگر را رقم میزند.
ائمه
فقر ما موهبت حکومتی توتالیتر است که در سایهٔ لطفش زندگی میکنیم.
سپیده اسکندری
«از طرف همکارانمان برایت پیشنهادی داریم.»
پشتم لرزید و گیلاس ناتمامم را گذاشتم روی میز.
«چه پیشنهادی؟»
«پیشنهاد میکنیم امشب سر ساعت هشت خودتان را جلوی ساختمان کمیتهٔ مرکزی حزب آتش بزنید.»
نازنین بنایی
هوبرت با صدایی گرفته گفت: «همهچیز به کنار، مرگ همیشه مشغلهٔ ذهنیتان بوده. من هرگز این عقدهتان را ادا و اطوار ادبی تلقی نکردهام. شما با مرگ خودمانیاید، نباید از مرگ بترسید. شما هم خودتان و هم ما را برای مرگتان آماده کردهاید. قبل از آمدن ما داشتید به چی فکر میکردید؟»
«به مرگ.»
«ببینید. حالا دم دستتان است. فقط باید دست دراز کنید.»
«فقط دست دراز کنم.»
«بله. فقط همین.»
نازنین بنایی
بله، آخرین دوستانم بی آنکه سلامم کنند، از کنارم رد شده بودند. من واقعاً و حقیقتاً یک پایم لب گور است. به تدریج و بی آنکه حتی متوجه شوم، در دنیا تنها مانده بودم. وقتی دلم میگیرد هیچکس را ندارم که به او تلفن کنم. گوشی تلفن را برمیدارم، با سیمش بازی میکنم، اللهبختکی چند شماره میگیرم و بعد آن استخوان جوشخوردهٔ سفید را سر جایش میگذارم. اما روی هم رفته، از آنجا که فریادرسی نیست، بالاخره همهٔ آدمها، یا لااقل تقریباً همه، در دنیا تنها میمانند و به نحوی روزگار میگذرانند. آنهایی که حالیشان میشد دیرزمانی است که دیگر نیستند و آنهایی که هنوز این دور و اطرافند، هنوز دوزاریشان نیفتاده و نمیدانند چی به چی است.
نازنین بنایی
شاید سردی و بیتفاوتی، که ثمرهٔ میانمایگی است، یک مادهٔ فرّار باشد، مثل غبار باشد که سنگ میشود، کوه و کمر میشود و به شکل تودهای کوهپیکر سر به آسمان میکشد و زندگی رقتانگیزمان را خرد و خراب میکند. آیا ممکن است که این بیتفاوتی شفاف، بیرنگ، بیبو، بیشکل، بیحال، همیشه حاضر، زیبا و گرم و نرم تنها گناهی باشد که بساط کارهای پروردگار را بر هم میزند؟ و آیا احتمال دارد که فقط به خاطر همین یک گناه، که گناه هم نیست، در روز داوری دربارهاش حکم بدهند؟
نازنین بنایی
دلم میخواهد تمام داروندارم را بدهم تا آن راز را با تمام سادگیاش فقط یک نظر ببینم و بعد برای همیشه فراموشش کنم، اما روی هم رفته، هیچچیز ندارم و همین است که مقدار زیادی هیچ خواهم داد.
ezzio
مرگ نوابغ موجب استغنای بیشتر ما نمیشود و به شدت بینوا و بیخاصیتمان میکند.»
ezzio
«شما که در نوشتههایتان هیچوقت ویرگول و نقطهٔ صاحبمرده نمیگذارید، طوری حرف نزنید که انگار آدمید.»
ezzio
«تاریخ دارد به پایان میرسد، تاریخ از نزدیک نفرتانگیز، احمق و بیشعور است. فقط از دور دیدنش تراژیک، زیبا و باشکوه است.»
ezzio
استاد گفت: «حتی نباید بهشان سلام کرد.»
«به چه کسانی؟»
«به اپوزیسیون. آنها هم عین همان کلهگندههاییاند که برای حکومت کار میکنند. منصب اپوزیسیون ما مخالفخوانی مادامالعمر است. رژیم دیگر بهشان عادت کرده، آنها هم به رژیم عادت کردهاند. اپوزیسیون و رژیم هر دو از یک قماشند. شما باید برای ادارهٔ سانسور مطلب بنویسید. ازتان قدردانی میکنند. شما استعداد درخشانی در زمینهٔ کنایهها دارید. و کنایهها ابتکار بیشتری به عرصهٔ هنر عرضه میکنند. یادتان هست جویس چه میگفت؟ میگفت اگر ادبای ملانقطی سی سال آزگار هم کار کنند، باز نمیتوانند تمام کنایههای او را دربیاورند. جویس سانسور دولتی نداشت، در نتیجه، خودش دست به کار ابداع نوعی سانسور شد و خودش آن را به خودش تحمیل کرد.»
lordartan
اینجا، در همهسو، موج موجِ صورتهای نحس نامطبوع به چشم میخورد، اگر اساساً بشود که اسمشان را گذاشت صورت. صورتهایی مفلوک و لاابالی که انگ توارث و زشتی ابدی را بر خود دارند. گاه در میانشان کلهٔ بیضیِ خربزهایشکلِ یکی از سران حکومت یا یکی از گردنکلفتهای حزب مثل برق میگذرد. آنها را از روی پفآلودگی خاص الکلیها، موهای زشتِ تنکِ زلفشده بر جمجمههای عرقکردهشان میتوان شناخت. آنها را از چشمهای تنگ و قبراق و مشکوکشان، از گونههای گرد و قلنبه و اسفنجیشان، و از فقدان دهان در صورتشان میتوان شناخت، آنها به جای دهان یک سوراخ برونریزِ گزارش دارند. خدای بزرگ، کِی آن جادوگر پلید این جامعه را به یک گلهٔ عظیم نئاندرتال بدل کرد و مجازات کرد؟
lordartan
موفقیتْ موفقیت میآورد. اولین پیروزی سلسلهٔ پیروزیهای دیگر را رقم میزند.
ائمه
بله، آخرین دوستانم بی آنکه سلامم کنند، از کنارم رد شده بودند. من واقعاً و حقیقتاً یک پایم لب گور است. به تدریج و بی آنکه حتی متوجه شوم، در دنیا تنها مانده بودم. وقتی دلم میگیرد هیچکس را ندارم که به او تلفن کنم. گوشی تلفن را برمیدارم، با سیمش بازی میکنم، اللهبختکی چند شماره میگیرم و بعد آن استخوان جوشخوردهٔ سفید را سر جایش میگذارم. اما روی هم رفته، از آنجا که فریادرسی نیست، بالاخره همهٔ آدمها، یا لااقل تقریباً همه، در دنیا تنها میمانند و به نحوی روزگار میگذرانند. آنهایی که حالیشان میشد دیرزمانی است که دیگر نیستند و آنهایی که هنوز این دور و اطرافند، هنوز دوزاریشان نیفتاده و نمیدانند چی به چی است.
rezai milad
حالا در لهستان هم مثل روسیه به دیوانهها احترام میگذارند. سابقاً تمام الاغهای مخالف حکومت را برای معاینهٔ روانی توی دیوانهخانه میانداختند. انگار تمام مخالفان این جمهوری خلق دیوانه بودند. امروزِ روز دیگر این کار عملی نیست. فقط فکر کنید همین
حالا چند تا نخستوزیر و دبیرکل و استاد مارکسیسم ـ لنینیسم مهمانِ دیوانهخانههای مختلفند؟ در دوره و زمانهٔ ما آسایشگاههای روانی به شعبهٔ فرهنگستانهای ملی بدل شدهاند
rezai milad
بهترین سؤالها سؤالهای احمقانهاند، چون به آدم فرصت حرف زدن میدهند. عالمان نامجوی لهستانی ما سؤالهایی میکنند که طرحشان ده دقیقه طول میکشد. سؤالهای هوشمندانه معمولاً پاسخ را در خودشان دارند.
سپیده اسکندری
تمام طبقات اجتماعی فعالتر و تحصیلکردهتر مهاجرت کردند. فقط دهقانها، کارگرها یا آن بخش از روشنفکرهایی ماندند که وضعیتشان به دلیل تعقیب و آزارها خراب شده بود. به همین دلیل است که آنها ضعیفند، و به همین دلیل است که نظام شوروی را انتخاب کردند
سپیده اسکندری
من حریص، مالاندوز و مالدوست نیستم، چون برایم خیلی چیزها اهمیت ندارد. این به من آزادی میدهد. به همین دلیل است که میتوانم بگویم که من فقط یک عابرم.
سپیده اسکندری
حجم
۲۸۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۱۹ صفحه
حجم
۲۸۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۱۹ صفحه
قیمت:
۱۵۹,۵۰۰
تومان