بریدههایی از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ شاهزاده نخودفرنگی
۴٫۹
(۳۸)
دلم برای خودم خیلی میسوزد، با تشکر!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
دلم برای خودم خیلی میسوزد، با تشکر!
Maryam
دلم برای خودم خیلی میسوزد، با تشکر!
کاربر ۲۲۲۹۷۴۴
جونا تعظیم میکند. «شاهزادهخانم ایبی، من مفتخرم که برادر تو هستم.»
میگویم: «جونا، اصلاً هم بامزه نبود.» رو به بقیه میکنم: «دوست ندارم ناامیدتون کنم اما من شاهزادهخانم نیستم.»
مینروا فریاد میزند: «معلومه که هستی! تو نخودفرنگی رو حس کردی!»
برمیگردم تا دوباره به نخودفرنگی نگاه کنم. اما همین الان شازده قورتش داد.
به برادرم میگویم: «جونا، بهشون بگو من شاهزادهخانم نیستم.»
راحله فتح اللهی
«انگار خونوادهٔ تمساحها هستن!»
unikorn
این یعنی وقتی آدمها به هم کمک کنند، اتفاقات بزرگی میافتد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
میپرسم: «تمساحها سریع حرکت میکنن؟ احتمالاً نه، درسته؟ چون پاهای کوچیکی دارن؟»
جونا میگوید: «راستش، اونها با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت میتونن بدوئن. من یه کتاب دربارهٔ اونها خوندم!»
عالی است. خیلی عالی است.
★ fatemeh ★
البته که پختن کیک به اندازهٔ درمان سرطان آدم را تحت تأثیر قرار نمیدهد. کاملاً مشخص است
Leila Faghihi
دوباره به ساعتم نگاه میکنم. الان ساعت دوازده و هفت دقیقه است. بعد به ساعت روی دیوار نگاه میکنم. ساعت یک و ده دقیقه است.
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
فکر کنم بعضیوقتها هم همهٔ آدمهای یک سرزمین باید کمکت کنند.
همراه با یک تمساح و دوستهای خوب.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
برای اینکه خیالم راحت باشد، امروز زیرپوش خوششانسیام را پوشیدهام. خیلیخب، قبول، من زیرپوش خوششانسی ندارم، اما این خالخال سبز رویش دارد و سبز، رنگ خوششانسی است و شاید کمکم کند.
★ fatemeh ★
پیشخدمتی که سینی در دست دارد میپرسد: «لوله لای پتو؟» جونا با اشتیاق لبخند میزند. او به پیشخدمتها یاد داده تا به جای ساندویچ سوسیس این را بگویند. جونا همیشه دوست داشته به ساندویچ سوسیس این را بگوید.
★ fatemeh ★
دلم برای خودم خیلی میسوزد، با تشکر!
unikorn
گاهیاوقات، کل یک روستا باید کمکت کند. این یعنی وقتی آدمها به هم کمک کنند، اتفاقات بزرگی میافتد.
Sani and Eli
من بهشان گفتم خوبم، ولی نیستم.
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
هنوز در ته ذهنم هست. آزارم میدهد. مثل یک چیز کوچک گوشهٔ ذهنم مانده.
پروانه ای در باد
دیدید یکوقتهایی خیلی مشتاق چیزی هستید و ۹۹.۹ درصد مطمئنید به آن میرسید؟
somayeh.
لبخند میزند. «البته اگه سس کچاپ روش داشته باشه حالبه همزن نیست.»
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
باران شروع میشود. قایق بهسرعت پر از آب باران میشود. به مشکل بزرگی برخوردهایم.
شانههای باریک و ظریف لاله میلرزد. «از بارون متنفرم! از مرداب متنفرم! از تمساحها متنفرم!»
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
به جونا میگویم: «فکر کنم اینجا باتلاق باشه.»
جونا میپرسد: «باتلاق چیه؟»
تلاش میکنم تا چیزهایی را که دربارهٔ باتلاق توی مدرسه یاد گرفتهام، به خاطر بیاورم.
«کاملاً مطمئنم که این زمینیه که دچار آبگرفتگی شده. وقتی رودخونهها و دریاچهها به خاطر بارون زیاد، سرریز میشن، باتلاق تشکیل میشه.»
شانههای جونا پایین میافتد. «دارم فکر میکنم توی جک و لوبیای سحرآمیز که باتلاق نبود.»
میگویم: «فکر نمیکنم. متأسفم.»
جونا یک سنگریزه را با پایش پرت میکند. «اما حداقل الان میدونم توی کدوم داستان هستیم.»
ابرویم را بالا میاندازم. از کجا میداند؟
میپرسم: «کدوم داستان؟»
او که از خودش خیلی راضی به نظر میرسد میگوید: «همون که توش باتلاق داشت!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
دو ساعت است که من شاهزادهخانم ''مرداب'' شدهام و این بهترین چیزی است که تا حالا برایم اتفاق افتاده.
rojhan
وای، صبر کنید! جعبهٔ جواهراتم! من جالبترین جعبهٔ جواهرات را دارم چون رویش شخصیتهای داستانهای افسانهای کشیده شده. هربار که از یک قصه برمیگردم، نقش و نگارهایش عوض میشود. البته به این بستگی دارد که پایان قصه چطور تغییر کند.
جعبه را میچرخانم و دنبال بلی میگردم که الان شاهزادهخانم است. هرچند شاهزادهخانمی نبوده که نخود را حس کند.
اینجاست!
به جای نشستن روی تختی با صدتا تشک، روی یک تختخواب نشسته. البته تختخواب سهطبقه است. لاله طبقهٔ بالایش است. بلی طبقهٔ وسط و وندی طبقهٔ پایین.
هر سهٔ آنها فوقالعادهاند. ''مرداب'' جای خیلی خوبی برای زندگی خواهد شد. گرم اما عالی.
یـ★ـونا
به طرفش میدوم و میپرسم: «میخوای تابت بدم؟»
انیسا لبخند میزند. «حتماً.»
تابش میدهم و میگویم: «شنیدم میخوای مسابقهٔ استعدادیابی توی جشنواره راه بندازی. فکر خیلی خوبیه.»
او که سعی میکند پاهایش را حرکت دهد. میگوید: «واقعاً؟»
سر تکان میدهم. «میدونی، اگه هنوز دنبال یکی میگردی که کمکت کنه، من خوشحال میشم توی جشنواره بهت کمک کنم.»
خوشحال میشود. «عالیه! من واقعاً آرزو میکردم تو نظرت عوض بشه. کار خیلی زیاده و من هم به کمک احتیاج دارم.»
محکمتر انیسا را تاب میدهم و او هم همانطور که بالاتر میرود، میخندد.
همه به کمک احتیاج دارند. مسئلهٔ مهم، کار گروهی است. یاد حرفی از مامانبزرگم میافتم؛ گاهیاوقات، کل یک روستا باید کمکت کند. این یعنی وقتی آدمها به هم کمک کنند، اتفاقات بزرگی میافتد.
گاهی وقتها، واقعاً کل یک روستا باید کمکت کند. فکر کنم بعضیوقتها هم همهٔ آدمهای یک سرزمین باید کمکت کنند.
همراه با یک تمساح و دوستهای خوب.
یـ★ـونا
. به این خاطر ممنونم.
unikorn
«اما ایبی. حدس بزن چی دارم. اسمارتیز اِمانداِم. من همهٔ آبیهاش رو برای تو کنار گذاشتم. همون رنگی که دوست داری.»
Farnia
همه به کمک احتیاج دارند.
Kiana
«یه شاهزادهٔ واقعی باید دو بار در روز بخوابه و خدمتکار باید شیرکاکائوش رو موقع خواب فوت کنه تا زبونش نسوزه.»
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
«اگه این امتحان رو خوب ندین، به این معنی نیست که باهوش نیستین. فقط نشون میده که شما توی این نوع امتحانات زیاد وارد نیستین. بعضی آدمها هوش کتابخونی دارن، بعضی دیگه توی شناخت آدمها باهوشن. بعضی آدمها هوش موسیقایی دارن. بعضیها هم توی شناخت خندقها باهوشن
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
«با زور قدرت رو به دست گرفتن روش درستی برای رسیدن به اون چیزی که میخوای نیست.»
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
دلم برای خودم خیلی میسوزد، با تشکر!
رونیا شیردست
حجم
۳۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۳۶۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۷۳,۰۰۰
تومان