بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ هانسل و گرتل | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه ها عوض می شوند؛ هانسل و گرتل

بریده‌هایی از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ هانسل و گرتل

۴٫۹
(۲۸)
گرتل می‌خندد. «خونه‌ای که از کیک ساخته شده باشه؟ این احمقانه‌ترین چیزیه که تا حالا شنیده‌م.» جونا می‌گوید: «نه، این خوش‌مزه‌ترین چیزیه که تا حالا شنیدی.»
★ fatemeh ★
هانسل و گرتل؛ این دوتا اسم همیشه باهم میاد؛ مثل کرهٔ بادوم‌زمینی و ژله.» جونا می‌گوید: «مثل سیب‌زمینی و سُس کچاپ... یا مثلاً کچاپ و هرچی.»
★ fatemeh ★
من مثل رابین‌هود می‌شوم؛ از پولدارها می‌گیرم و به فقرا می‌دهم. از جادوگر می‌گیرم و به فقیرها می‌دهم.
Maryam
فکر کنین تو خونهٔ خودتونین؛ خونه‌ای که نمی‌تونین ازش برین بیرون.
𝐑𝐎𝐒𝐄
بَه‌بَه! گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
Maryam
پتی می‌گوید: «من فقط اهل سبزیجاتم. حیوون‌ها رو نمی‌خورم.» «پس چه‌جوری بچه‌ها رو می‌خوری؟» می‌گوید: «بچه‌ها که حیوون نیستن! اونا آدمن.» منطقش را نمی‌فهمم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
چقدر جالب می‌شود که با خودم یک تک‌شاخ به اسمیت‌ویل ببرم. می‌توانم تک‌شاخ را به‌عنوان حیوان خانگی نگه دارم. شاید رنگش صورتی باشد با یک شاخ درخشان. آن‌وقت همهٔ دوستانم به من حسودی می‌کنند.
★ fatemeh ★
ببین چی دارم.» «چی؟» دستش را توی جیب شلوارش می‌کند و یک آبنبات بدون جلد درمی‌آورد. «یه آبنبات!» «اَه، جونا! حالم به‌هم خورد!» شازده میومیو می‌کند. امیدوارم دلش نخواهد این آبنبات را بخورد. جونا می‌گوید: «خیلی هم خوبه. توی کمد لباس‌هام پیداش کردم. چون امشب دسر نخوردیم، گفتم یه چیز شیرین بیارم بخوریم.» «ممنون! من که نمی‌خوام.» «باشه، بچه باکلاس. آبنبات‌های تو باید همیشه جلد داشته باشن؟ آره؟ لابُد غذایی رو هم که روی زمین افتاده، نمی‌خوری!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«راستش نمی‌دونم واسه چی. همه‌ش می‌گفت وقتی می‌خوام حرف بزنم، باید دستم رو بالا ببرم. البته منم بهش گفتم این خیلی مسخره‌ست. کی وقتی می‌خواد حرف بزنه، دستش رو بالا می‌بره؟ حالا شاید آدم سرش رو بالا بگیره؛ ولی دستش رو نه. من که با دستم حرف نمی‌زنم!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
دوستش ندارم. با تشکر!»
unikorn
من به چیزهایی که گفته‌ایم، فکر می‌کنم؛ همهٔ چیزهایی که ما داریم و آن‌ها ندارند. صورتم گُر می‌گیرد. او شوخی نمی‌کند؛ آن‌ها واقعاً فقیرند. توی قصهٔ اصلی گفته شده که هانسل و گرتل اگر روزی یک نان بخورند، شانس آورده‌اند. ما مثل بچه‌های لوسِ نُنُر رفتار کردیم. به شانهٔ برادرم می‌زنم.
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
من به چیزهایی که گفته‌ایم، فکر می‌کنم؛ همهٔ چیزهایی که ما داریم و آن‌ها ندارند. صورتم گُر می‌گیرد. او شوخی نمی‌کند؛ آن‌ها واقعاً فقیرند. توی قصهٔ اصلی گفته شده که هانسل و گرتل اگر روزی یک نان بخورند، شانس آورده‌اند. ما مثل بچه‌های لوسِ نُنُر رفتار کردیم. به شانهٔ برادرم می‌زنم.
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
می‌گویم: «خُب، بیاین به راهمون ادامه بدیم. شاید یه قلعه‌ای قصری چیزی ببینیم.» «یا یه لوبیای سحرآمیز.» می‌گویم: «یا یه لوبیای سحرآمیز! مطمئنم بالاخره یه چیزی می‌بینیم.» توی این شهرِ سبزیجات، بالاخره باید خانه‌ها و آدم‌هایی باشند. فلفل‌ها که خودبه‌خود سبز نشده‌اند. حتماً کسی آن‌ها را کاشته است. از صخره‌ای بالا می‌رویم و از بین درخت‌های زیادی رد می‌شویم. شازده به ناله‌کردن افتاده و جونا بغلش می‌کند. جونا می‌گوید: «اِیبی؟ اگه هیچ‌وقت راهمون رو پیدا نکنیم، چی می‌شه؟» می‌گویم: «هنوز که خیلی نگذشته. ما تازه یه ساعته اومدیم.» به ساعتم نگاه می‌کنم؛ ساعت ۲ نیمه‌شب به وقت اسمیت‌ویل است.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
یکی از بوته‌های اسفناج درحالِ تکان‌خوردن است. شاید هنوز وقت هست که آن‌ها هم بیایند. خم می‌شوم و داد می‌زنم. «جونا؟ شازده؟ کجایین؟ زود باشین.» هیچ اتفاقی نمی‌افتد. تکان‌های بوته کمتر می‌شود. ای، وای! اگر نیایند چه می‌شود؟ من باید از توی همان بوته به خانه برگردم؟
اسمعیل زاده

حجم

۴۱۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۴۱۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان