بریدههایی از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ ملکه برفی
۴٫۸
(۴۶)
«آره! تو هم میتونی. چیه؟ لابُد حالا انتظار داری بهمون مدال افتخار بِدَن!»
yekta
من دوست دارم نصفهشبها پا شم خوراکی بخورم
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
جونا ذوقزده است. «منم شنیدم! تو میتونی حرف بزنی؟»
«آره! تو هم میتونی. چیه؟ لابُد حالا انتظار داری بهمون مدال افتخار بِدَن!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
از جایش میپرد. جونا کنار من نشسته، رالف هم چُرت میزند.
گِردا میگوید: «من گرسنه نیستم. فقط آمادهم که بریم. بریم، بریم. رالف! پاشو. داریم میریم.»
رالف خمیازهای میکشد و چشمهایش را باز میکند.
شارون میپرسد: «کجا بریم؟»
گِردا چانهاش را جلو میدهد. «خودت گفتی من میتونم برم. یادته؟ تو دلت برای من و دوستم کای سوخت و گفتی امشب میتونم از اینجا برم.»
راحله فتح اللهی
«لیز... بخوریم؟... مثل... سورتمه؟»
«آره، ولی بدون سورتمه!»
«پس روی چی لیز بخوریم؟»
«روی شیکممون.»
«نه نه نه! دماغمون میشکنه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
سیبیل بهترین راه برای تغییر قیافهست
𝐑𝐎𝐒𝐄
اصلاً فراموش کن که چانه داری.
چونه؟ چونه چیه؟ من که ندارم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«ولی اگه تکون نخورم، چطوری خودم رو از این دریاچه که داره میشکنه، نجات بدم؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
دستهایم را به سینه میزنم. «باحال بودن نشونهٔ خوب بودن نیست! تو نمیتونی هم بهترین دوست پِنی باشی و هم بهترین دوست ما!»
رنگ از روی رابین میپرد؛ «چرا نمیتونم؟»
با صدای بلند میگویم: «چون من میگم! باید بین ما و پِنی، یکی رو انتخاب کنی!»
رابین چشمهایش را باریک میکند و میگوید: «اگه مجبورم کنی که انتخاب کنم... انتخاب من پِنیه!»
جا میخورم! هم ناراحتم و هم خیلیخیلی عصبانی! من هم چشمهایم را باریک میکنم و میگویم: «پس گردنبندت رو دربیار!»
☆بهار☆
با تعجب میگویم: «شما دارودستهٔ دزدها هستین.»
هر چهارتایشان لبخند مرموزی میزنند.
جونا میگوید: «عه! پس دارودسته شمائین؟»
وای! پس این لباسهای درختی و خرسی و پنگوئنی برای همین بود؛ برای اینکه بتوانند قایم شوند و بهموقع دزدی کنند. حتماً موقعی که ما توی دریاچه بودیم، اینها مشغول دزدی بودند.
مادرِ یکچشم گفت: «آره، ما چیزمیزا رو کِش میریم. حالا هم میخوایم شماها رو بدزدیم. شماها همسنوسال اونیکی زندونی مائین.»
☆بهار☆
جونا میگوید: «ما باید تغییر قیافه بدیم. باید لباس مبدل بپوشیم.» بعد انگشتش را بالای لبش میگذارد. «مثلاً سیبیل بذاریم.»
میپرسم: «حالا چرا سیبیل؟»
«آخه با سیبیل قشنگ تغییر میکنیم.»
★ fatemeh ★
«چقدر خوبه بیرون از زیرزمین باشی. گوزنها نیاز دارن که تکونی به بدن و مغزشون بِدَن. میدونین که، ما گوزنها آیکیوی بالایی داریم؛ حتی بالاتر از آدمها! میدونستین ما نابغهایم؟»
★ fatemeh ★
«تو باید این چیزا رو بهدست بیاری.»
«چی رو؟»
«دوستی... صمیمیت... مهربونی... وفاداری! تو نمیتونی آدمها رو مجبور به انجام این کارها بکنی.»
★ fatemeh ★
شازده، درست بالای کوه ایستاده و میو میو میکند.
خیلی ممنون شازدهجان! جای خیلی خوبی ایستادهای!
unikorn
ملکهٔ برفی انگشت اشارهاش را تکان میدهد. «بهت هشدار داده بودم این کارو میکنم... نُچنُچ! تو به حرفم گوش ندادی.»
حالا من تبدیل به اِیبیِ یخزده شدهام. میتوانید اِیبی یخی صدایم کنید.
حتی نمیتوانم یک قدم بردارم.
حالا نهتنها قدرتهای جادویی ندارم، بلکه کاملاً ضعیف و ناتوانم.
تنها خبر خوب این است که هنوز زندهام.
و اینکه دیگر احساس سرما نمیکنم.
اما حس میکنم بیحس و کِرِخت شدهام؛ مثل وقتیکه پایم خواب میرود. (قبل از اینکه سوزنسوزن شود.)
Hosna
تاحالا هیشکی جونش رو به خطر ننداخته تا من رو نجات بده
𝐑𝐎𝐒𝐄
بااینکه ملکهٔ سرماست، اما مثل آتش جذاب و گیراست.
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
جونا میگوید: «چقدر دلم بستنی میخواد.»
«جونا! الان؟! توی این سرما؟ بستنی؟! خُل شدی؟»
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
بههمین راحتی، بههمین خوشمزّگی!
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
جونا کمی دستوپاچُلُفتی است و همیشه به دَرودیوار میخورد
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
دوباره میگویم: «اونا دوستهای تو نیستن. تو داری اونا رو مجبور میکنی دوستت باشن.»
دستهای از موهای نقرهایاش را کنار میزند و میگوید: «چه اهمیتی داره؟ من میتونم آدمها رو مجبور کنم هر کاری رو که دلم میخواد، برام انجام بِدَن. من میتونم مجبورشون کنم پیش من بمونن.»
«ولی دوست واقعی اینطوری نیست. دوست کسیه که واقعاً دلش میخواد پیشت باشه.»
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
ملکهٔ برفی زیرِ لب میگوید: «ولی تاحالا هیشکی جونش رو به خطر ننداخته تا من رو نجات بده.»
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
تو باید به آدمها این قدرت انتخاب رو بدی تا با میل باطنی خودشون پیشت بمونن؛ نهاینکه مجبور باشن و بمونن
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
برای اینکه با آدمها دوست بشی، باید بهشون اعتماد کنی.
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
میبینی چقدر میتونم به آدمها کمک کنم...
کاربر ۲۱۳۷۳۶۸
حجم
۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۸۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
قیمت:
۷۳,۰۰۰
تومان