بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد اول | طاقچه
تصویر جلد کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد اول

بریده‌هایی از کتاب قرارگاه فضایی آلفا؛ جلد اول

۴٫۷
(۴۰)
«من فرمانده قرارگاهم، دشیل. کارم اینه که بدونم این‌جا چه خبره.»
• Strawberry🍓
دِمیَن گریسن، متخصص تعمیرات و نگهداری
• Strawberry🍓
زندگی در برون‌فضا مفت نمی‌ارزد.
شراره نورمحمدی
تمدن ما از تمدن شما خیلی پیشرفته‌تره، و حتی ما هم راهی پیدا نکردیم که در مدتی کمتر از یه نسل از سیاره‌ای به سیارهٔ دیگه بریم. اما برخلاف اون چیزی که دانشمندهاتون به شما می‌گن، یه چیزی هست که می‌تونه سریع‌تر از نور حرکت کنه. در واقع خیلی سریع‌تر: فکر.»
باغچه خانم
دلخوری در چهرهٔ کایرا پیدا شد. «از کی؟
روح‌الله م
هرچه دربارهٔ سفرهای فضایی از فیلم‌ها یاد گرفته‌اید، مزخرف است. سفینه‌های عظیم فضایی که به اندازهٔ کشتی‌های تفریحی راحت‌اند؟ تخیل محض است. سفر با سرعتی بیشتر از نور؟ هرگز عملی نمی‌شود. هولودک؟ زمینی‌سازی؟ انتقال تابشی؟ هیچ‌کدامشان را جدی نگیرید. زندگی در برون‌فضا مفت نمی‌ارزد. حرفم را قبول کنید، من خبر دارم. اسم من دشیل گیبسن است. دوازده ساله‌ام و در ماه زندگی می‌کنم؛ دقیق بگویم، در قرارگاه فضایی آلفا. البته که این موضوع را می‌دانید، هرکسی در زمین این را می‌داند، مگر این‌که چند سالِ گذشته را در جنگل استوایی آمازون زندگی کرده باشد، و چون از جنگل استوایی آمازون تقریباً چیزی باقی نمانده است، حدس می‌زنم که چنین چیزی بعید باشد.
یک فنجان کتاب داغ
(می‌گویند کامپیوتری که سامانهٔ موشکی هسته‌ای امریکای شمالی را اداره می‌کند، وقتی حرف فرمانده را که گفته بود «خنک می‌شه غروب‌ها.» به‌اشتباه «خراب بشه اروپا.» فهمیده، چیزی نمانده بود که جنگ جهانی سوم به راه بیفتد.)
Ms.red
در مورد ادرار لازم است از شلنگ مکنده استفاده کنید که همه را به دستگاه پردازشگر می‌برد و دستگاه ناخالصی‌ها را خارج می‌کند و باقی را به مخزن آب‌انبار اصلی برمی‌گرداند. بله، ما در فضا ادرار خود را بازیافت می‌کنیم. این را هم در پیشتازان فضا نگنجاندند.
روح‌الله م
مطمئن نیستم این تصور که دانشمندها مدام سرشان در کتاب است، از کجا آمده
𝐑𝐎𝐒𝐄
در حالت بی‌وزنی، مجبورید بسیار احتیاط کنید تا مبادا چیزی که از بدنتان خارج می‌شود، پرواز کند و روی صورتتان بنشیند. (ضرب‌المثلی قدیمی دربارهٔ سفر فضایی در وضعیت بی‌وزنی هست که می‌گوید: اگر دیدی تکه‌شکلاتی در اتاقک شناور است، آن را نخور. احتمالاً شکلات نیست.)
𝐑𝐎𝐒𝐄
(می‌گویند کامپیوتری که سامانهٔ موشکی هسته‌ای امریکای شمالی را اداره می‌کند، وقتی حرف فرمانده را که گفته بود «خنک می‌شه غروب‌ها.» به‌اشتباه «خراب بشه اروپا.» فهمیده، چیزی نمانده بود که جنگ جهانی سوم به راه بیفتد.)
𝐑𝐎𝐒𝐄
به عمرم آدمی محتاط‌تر از دکتر هولتز ندیدم. دوچرخهٔ ثابت هم که می‌خواست سوار بشه، کلاه ایمنی می‌ذاشت سرش!» مامان به من گفت: «حتی محتاط‌ترین آدم‌ها هم پیش می‌آد اشتباه کنن.
𝐑𝐎𝐒𝐄
وز ۱۸۸ قمری ساعت ده صبح هرچند قرارگاه ماه زیاد بزرگ نیست، باز هم خیلی جاهایش هست که من اجازهٔ ورود به آن‌ها را ندارم. خیلی از قسمت‌ها را به دلایل ایمنی یا نظافت و تعمیرات بسته‌اند و ورود بچه‌ها به بقیهٔ قسمت‌ها ممنوع است. من حتی اجازه ندارم بدون همراهی بزرگ‌ترها وارد کانون علوم یا گرم‌خانه شوم (اما گاهی این کار را می‌کنم چون قانونش بی‌خود است.) و البته هرگز به ردیف‌های خورشیدی یا گاراژ ماه‌نوردها نرفته بودم، چون برای رفتن به آن‌جاها باید از قرارگاه بیرون رفت و بچه‌ها اصلاً اجازهٔ چنین کاری را ندارند. اقامتگاه نینا هم یکی دیگر از جاهایی بود که هیچ‌وقت به آن پا نگذاشته بودم، با این‌که دیواربه‌دیوار من زندگی می‌کند. سر راهم به آن‌جا دوباره صاف از وسط گردآوردگاه هوابند رد شدم و بعد از پلکان فلزی بالا رفتم و به کناره‌رو رسیدم.
گربه
یک‌مرتبه نینا استک کنارم ظاهر شد. بدون این‌که حتی سلام کند، گفت: «می‌خوام یه کاری برام بکنی. یه دختری هم‌سن تو داره با اون موشک می‌آد.» گفتم: «کایرا هوارد. خبر دارم.» «تو می‌شی مأمور استقبالش.» به‌قدری تعجب کردم که چشم از تلویزیون برداشتم. «فکر کرده بودم این کار رو سپردین به سزار.» «نظرم رو عوض کردم.» نینا حتی نگاهم هم نکرد. به موشک در حال فرود چشم دوخته بود. «سزار وظیفه‌های دیگه‌ای داره و راستش فکر کنم تو به هر حال نمایندهٔ مناسب‌تری برای کایرا باشی، چون فقط چند ماه ازش بزرگ‌تری.» شروع کردم که «ولی من آمادگی ندارم...» «مطمئنم از پس این کار برمی‌آی.» قبل از این‌که بتوانم اعتراض دیگری به زبان بیاورم، نینا رفت. البته اعتراض دیگری هم به فکرم نمی‌رسید. حقیقتش از این مأموریت خوشحال بودم. کایرا مثل من دوازده‌ساله بود و بفهمی‌نفهمی هیجان داشتم که او را ببینم. به‌علاوه آشنا کردن او با قفا فرصتی بود که بالاخره من هم کاری انجام دهم.
گربه
رادی از فرط کلافگی جیغ کشید و به آن طرف میز شیرجه زد تا همبرگر سزار را بقاپد. سزار با حالتی عادی رادی را با صورت کوبید به میز و او را همان‌جا نگه داشت و بعد در حالی که برادرش بیهوده تقلا می‌کرد، به خوردن ادامه داد. بابا به ما گفت: «امشب این‌جا چقدر سرگرمی هست.» آن‌طرف اتاق، نینا داشت بر لارس شوبرگ پیروز می‌شد، گفت: «می‌دونین که نمی‌تونم شما رو برگردونم. تموم صندلی‌های اون موشک پر شدن. شما تا سه ماه دیگه قرار نیست از این‌جا برین.» لارس دستور داد: «پس چند نفر از مسافرهای موشک رو بذارین کنار!» چانگ داد زد: «آره، نینا! تو رو خدا بعضی‌ها رو بذار کنار. هرچی زودتر از شر شوبرگ‌ها خلاص بشیم، بهتره.»
گربه
آقای گریسن در طبقهٔ همکف داشت می‌گذشت، ولی به‌جز او کسی آن دوروبر نبود. وقتی آقای گریسن از کنج راهرو پیچید، به کناره‌رو رفتم و به زان اشاره کردم که دنبال من بیرون بیاید و برود. تا من در را قفل می‌کردم، زان زود خودش را به پله‌ها رساند. چند پله پایین‌تر نرفته بود که فکری به نظرم رسید. آهسته گفتم: «وایستین!» زان برگشت و از این‌که در محوطه با من دیده می‌شد نگران به نظر می‌رسید. «چیه؟» «من تموم مظنون‌هایی رو که پیدا کرده بودم به شما گفتم. شما مظنونی پیدا کردین؟» «آره.» «کی؟» «دشیل، حرفم رو قبول کن که هرچی کمتر از کارم بدونی، امنیتت بیشتره.» زان قبل از این‌که بتوانم اعتراضی کنم از نظر ناپدید شد.
گربه
«برای این‌که این رو بیارم.» پیروزمندانه گوشی دکتر هولتز را بالا گرفتم. منتها حالا که لحظه‌ای فرصت پیدا کرده بودم به آن نگاه کنم، احساس موفقیتم زود فروکش کرد. موقع حمله‌های روبات گوشی هم به نحوی ضربه خورده بود. شیشه‌اش خرد شده بود و بدنهٔ گوشی تقریباً نصف شده بود. چیزی که جانم را به خطر انداخته بودم تا آن را به‌دست آورم نابود شده بود.
گربه
با ماه‌نشین‌های دیگر دوست شوید (اگر تا به حال با آن‌ها دوست نشده‌اید). بخشی از جمع باشید. فعالیت‌های دسته‌جمعی ترتیب بدهید. گروه کتاب‌خوانی تشکیل دهید، گروه تئاتر آماتور درست کنید یا دستهٔ حرکت‌های نمایشی در جاذبهٔ کم راه بیندازید.
باغچه خانم
اگر دیدی تکه‌شکلاتی در اتاقک شناور است، آن را نخور. احتمالاً شکلات نیست.) اما استفاده از توالت قرارگاه فضایی آلفا هم خیلی راحت نیست.
پسری که الان هستم!!
(گزارش‌های خبری دربارهٔ رادی اغلب او را «ورزشکار تحسین‌برانگیز» می‌خواندند.)
امیر مهدی
چانگ پرسید: «دیوونه شدی؟ اگه اون هوابند رو باز کنی، فقط ما چند نفر رو نمی‌کشی، هر کسی رو که این‌جاست به کشتن می‌دی.»
امیر مهدی
«تقصیر دشیل نیست! تویی که ما رو تهدید به مرگ می‌کنی! تویی که مسئول مرگ دکتر هولتزی! بعد روت می‌شه بگی موجودات فضایی هیولان؟ امکان نداره از تو بدتر باشن!»
mobina
در حالت بی‌وزنی، مجبورید بسیار احتیاط کنید تا مبادا چیزی که از بدنتان خارج می‌شود، پرواز کند و روی صورتتان بنشیند. (ضرب‌المثلی قدیمی دربارهٔ سفر فضایی در وضعیت بی‌وزنی هست که می‌گوید: اگر دیدی تکه‌شکلاتی در اتاقک شناور است، آن را نخور. احتمالاً شکلات نیست.)
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
شام مرغ پارمزان خورده بودم. البته فقط اسمش مرغ پارمزان است و ربطی به آن ندارد. این غذا هم مثل بقیهٔ غذاهایمان آجری خوردنی، مشمع‌پیچ و پیش‌پخته است که آن را پرتوزده و گرماپایا و آب‌زدوده و فشرده کرده بودند و مزه‌اش به مرغ پارمزانی که قدیم در خانه می‌خوردیم هیچ ربطی نداشت.
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
روده‌هایم به قدری بلند می‌غرید که تعجب کردم چطور صدایشان همهٔ ساکنان قفا را بیدار نکرده است.
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
بی‌وزنی، همان وضعیتی که در سفینهٔ فضایی داشتیم، ممکن است جالب باشد، ولی جاذبهٔ یک‌ششم گیج‌کننده است. درواقع، روزهای اول در قفا، همه مجبور بودیم دوباره راه رفتن را یاد بگیریم و مدت زیادی مرتب به دیوار می‌خوردیم. بالاخره قلقش دستمان آمد، البته باز گاهی اشتباه می‌کردیم.
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
مطمئن نبودم بازی واقعیت مجازی در توالت عمومی بتواند به کسی چیزی را نشان بدهد، به‌جز این‌که طرف چقدر به واقعیت مجازی اعتیاد دارد.
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
دکتر مارکز خودش را عقب کشید. «دشیل، من می‌فهمم خشمت از کجا می‌آد. مرگ دکتر هولتز همهٔ ما رو ناراحت کرده.» گفتم: «نه، نکرده.» دکتر مارکز ابرویش را بالا داد. «منظورت اینه که تو رو ناراحت نکرده؟» «نه، من رو که خیلی ناراحت کرده. اما آدم‌های دیگه‌ای این‌جا هستن که ککشون هم نگزیده. در واقع خیلی‌ها این‌جا بودن که زیاد از دکتر هولتز خوششون نمی‌اومد.» «این حرف درست نیست.» «یکی‌شون خود شما.» دکتر مارکز خشکش زد. می‌خواست چیزی بگوید، ولی صدای عجیبی از دهنش درآمد که انگار هم تعجب کرده و هم دارد خفه می‌شود.
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
نینا چنان غضبناک بود که نمی‌دانست اول از چه عصبانی بشود. ابتدا راجع‌به یک‌چیز دادوبیداد می‌کرد و بعد نظرش عوض می‌شد و از بابت چیز دیگری فریاد می‌کشید. تنها ظرف سی ثانیه به دلیل بی‌مسئولیتی من، ویرانی گاراژ ماه‌نوردها، خرد شدن پنل‌های خورشیدی، قیمت گزاف روبات، و این‌که با دنبال کردن تحقیقاتم دستور مستقیم او را نقض کرده بودم از کوره در رفت. در این ضمن هیچ به فکر نیفتاد که از من بپرسد بعد از رفتن تا آستانهٔ مرگ، حالا حالم چطور است.
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵
تصمیم گرفتیم با بازوی روباتی بازی کنیم، تصادفی زدیم داغونش کردیم، بعد رفتیم بیرون خودمون رو بزنیم به مردن که کسی نفهمه.» نینا با پرخاش گفت: «از تو برمی‌آد.» دکتر هوارد داد زد: «آخ محض رضای خدا ول کن دیگه، نینا!» کلماتش همه را شگفت‌زده کرد، چون فقط تعداد کمی از ما اصلاً حرف زدن دکتر هوارد را شنیده بودیم، چه برسد به این‌که دیده باشیم صدایش را بلند کند. تک‌تک ماه‌زده‌ها هرکاری داشتند، زمین گذاشتند و به طرف او برگشتند. حالا کنار کایرا ایستاده بود و هنوز او را محکم چسبیده بود و با خشم به نینا نگاه می‌کرد. «همه می‌دونیم می‌ترسی این‌جا افتضاحی به‌پا بشه، ولی حالا دیگه مدرک انکارنشدنی داریم که قاتلی توی این قرارگاه داره آزاد می‌چرخه! پس دیگه خودت رو نزن به اون راه که مرگ دکتر هولتز حادثه بوده و با واقعیت‌ها روبه‌رو شو!»
کاربر ۲۷۴۴۳۱۵

حجم

۳۹۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

حجم

۳۹۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان