ای دل که حریف چرخ گردون نشدی
روزی و شبی نبوده که خون نشدی
ای کهنه رفیق چاله میدانیِ من!
لوطی، تو چطور درب و داغون نشدی؟
sadeghi
من اهل همین حوالیام، مردم شهر!
از گریه و خنده خالیام، مردم شهر!
باید به عبادتکده راهم بدهید
هر چند که لاابالیام، مردم شهر!
sadeghi
افتاده هزار برگ خشکیده بر آب
شب، زیر لحاف برگ، برکه پر خواب
از مرگ قشنگ برگها مانده به جا،
یک تابلوی بزرگ با سوژۀ ناب
3741
از بند تعلق برهد، شاد شود
هر چند تهیدست قلمداد شود
مانند درختهای پاییز، دلم
کاش از غم هفت دولت آزاد شود
sadeghi
پرسیدی از این تبی که در تن دارم
بنشین که خیال قصه گفتن دارم
هر چند مسلمانم، در سینه خود
آتشکدهای همیشه روشن دارم
sogand
نه مثل درخت با تبر میمیرم
نه مثل شهاب در سفر میمیرم
در خانه خود، مثل گلی در گلدان
در حال سکوت و بیخبر میمیرم
sogand
ای مرگ! کلافهام که تو تنهایی
بدنامی و رسوای همه دنیایی
بنشین که فقط خودم تو را میفهمم
نسکافۀ تلخ میخوری یا چایی؟
sogand