بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پلیس حافظه | طاقچه
تصویر جلد کتاب پلیس حافظه

بریده‌هایی از کتاب پلیس حافظه

نویسنده:یوکو اوگاوا
انتشارات:نشر آموت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۱۴ رأی
۳٫۴
(۱۱۴)
«مامان، چرا تو تمام چیزهایی رو که ناپدید شدن یادت میاد؟ چرا هنوز می‌تونی بوی "عطر" رو که بقیه فراموشش کردن، احساس کنی؟» مادر لحظه‌ای از پنجره به بیرون چشم دوخت. به ماه خیره شده بود. سپس خاکه‌سنگ‌هایی را که به پیش‌بندش چسبیده بود، تکاند. گفت: «به نظرم چون همیشه بهشون فکر می‌کنم.»
کاربر ۱۴۸۷۱۹۴
«اصلا هم عجیب نیست. بدون شک این جعبه وجود داره و درست جلوی ماست. آهنگش هم همچنان ادامه داره، چه قبل چه بعد از ناپدید شدنش. تا وقتی هم که کوک بشه وفادارانه آهنگ می‌زنه. این نقش این جعبه است، چه حالا چه در آینده. تنها چیزی که تغییر کرده قلب آدم‌هاییه که یه زمانی آهنگش رو شنیدن.»
کاربر ۱۴۸۷۱۹۴
آدم‌هایی که با کتاب‌سوزی شروع کنند در نهایت به آدم‌سوزی می‌رسند.
Massoume
چهرهٔ آن آدم‌ها پر از آرامش بود. نگاه‌های‌شان که همچون برکه‌ای آرام در اعماق جنگل بود، به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست‌ها خیره مانده بود. بدون شک آن چشم‌ها پر از خاطراتی بود که ما مدت‌ها آنها را فراموش کرده بودیم.
ÁTRIN
ناگهان به این فکر کردم که چقدر پیرمرد خوش‌شانس بود که پیش از آغاز ناپدید شدن جسم‌ها مُرده بود. این بدین معنی بود که هنوز می‌توانستم احساس لمس دست مهربانش را در دستم حس کنم. برای پیرمرد که پیش‌تر چیزهای زیادی را از دست داده بود، مرگ در حالی که هنوز جسمش به او تعلق داشت راحت‌تر از آن بود که زندگی می‌کرد و منتظر می‌ماند چیزهای بیشتری ناپدید شوند. هنگامی که پیکر او را روی آن تخت آهنی دیده بودم، بدنش خشک و سرد بود اما بازوان و شانه‌ها و سینه و پاهایش هنوز نشانه‌هایی از قدرت نجیبانهٔ او را در خود داشتند، قدرتی که با اتکای به آن پیرمرد از من و "ر" مواظبت کرده بود.
ZA
«این جزیره رو آدم‌هایی اداره می‌کنن که عزم‌شون رو جزم کردن یه چیزهایی ناپدید بشن. به نظر اونها، هر چیزی رو که دستور به ناپدید شدنش بدهند و ناپدید نشه، غیرقابل قبوله. بنابراین کار ناپدید شدنش رو اجباری می‌کنن.»
آرتمیس
«عکس‌ها خیلی باارزشن. اونها خاطرات رو حفظ می‌کنن. اگه عکس‌ها رو بسوزونی دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اونها رو برگردونی. نباید این کار رو بکنی. اصلا نباید بسوزونی‌شون.» گفتم: «ولی چیکار می‌تونم بکنم. وقتش شده عکس‌ها ناپدید بشن.» "ر" پرسید: «اگه عکس‌های پدر و مادرت رو بسوزونی چطوری می‌خوای چهره‌شون رو به خاطر بیاری.» ظاهرش خیلی آشفته بود.
_mohamd_e_amin
«این‌طوری نیست که چیزی از حافظهٔ من ریشه‌کن بشه. حتی وقتی چیزی تو حافظه‌ام ناپدید می‌شه، باز یه ردی ازش می‌مونه. مثل بذرهای کوچکی که در صورت اومدن بارون دوباره جوونه می‌زنن. حتی وقتی خاطرهٔ چیزی به طور کامل از ذهنم پاک بشه، باز ته قلبم یه حسی نسبت بهش باقی می‌مونه. یه حس رنج یا درد ضعیف، یه جور شادی، یه جور غم.»
fateme
"ر" پرسید: «اگه عکس‌های پدر و مادرت رو بسوزونی چطوری می‌خوای چهره‌شون رو به خاطر بیاری.» ظاهرش خیلی آشفته بود. گفتم: «عکس‌هاشون ناپدید می‌شن نه خود پدر و مادرم. من هیچ وقت صورت‌هاشون رو فراموش نمی‌کنم.» «شاید اون عکس‌ها فقط یه مشت کاغذ باشن، اما چیزی خیلی عمیق‌تر رو تو خودشون ثبت کردن. نور، هوا، باد، مهربانی و خوشحالی عکاس، خجالت کشیدن یا لذت بردن سوژه. باید تا ابد این جور چیزها رو تو دلت حفظ کنی. اصلا برای همینه که ما عکس می‌گیریم.»
Saharnaz
احساس می‌کردم با کوچکترین ضربه‌ام به سینه‌اش تمام جسمش فرو می‌ریزد، مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی که نخ‌هایش پاره شده باشد.
آرتمیس
گفتم: «یادم میاد خیلی وقت پیش یه جملهٔ معروفی رو شنیدم: آدم‌هایی که با کتاب‌سوزی شروع کنند در نهایت به آدم‌سوزی می‌رسند.» پیرمرد گفت: «این جمله از کیه؟» این را خیلی آرام گفت و دستش را به چانه‌اش گرفت. «یادم نمیاد ولی مطمئنم آدم مهمی این رو گفته بود. نمی‌دونم یعنی ما هم داریم تو همون مسیر می‌ریم.» پیرمرد انگار حرفم را تکرار کرد: «نمی‌دونم. گفتنش سخته.»
Saharnaz
هنگامی که مادرم مرا بوسید و شب‌بخیر گفت، سرانجام سوالی را که مدت‌ها ذهنم را درگیر کرده بود، پرسیدم. «مامان، چرا تو تمام چیزهایی رو که ناپدید شدن یادت میاد؟ چرا هنوز می‌تونی بوی "عطر" رو که بقیه فراموشش کردن، احساس کنی؟» مادر لحظه‌ای از پنجره به بیرون چشم دوخت. به ماه خیره شده بود. سپس خاکه‌سنگ‌هایی را که به پیش‌بندش چسبیده بود، تکاند. گفت: «به نظرم چون همیشه بهشون فکر می‌کنم.» صدایش کمی خش‌دار بود. گفتم: «ولی نمی‌فهمم. چرا تو تنها کسی هستی که هیچی رو هیچ‌وقت یادت نمی‌ره؟ چرا همه چی تو خاطرت مونده؟» سرش را پایین انداخت. انگار از این موضوع غصه‌اش گرفت. برای همین یک‌بار دیگر بوسیدمش تا حالش بهتر شود.
آرتمیس
«این جزیره رو آدم‌هایی اداره می‌کنن که عزم‌شون رو جزم کردن یه چیزهایی ناپدید بشن. به نظر اونها، هر چیزی رو که دستور به ناپدید شدنش بدهند و ناپدید نشه، غیرقابل قبوله. بنابراین کار ناپدید شدنش رو اجباری می‌کنن.»
نگار هستم
«هیچ‌کس نمی‌تونه قصه‌ها رو نابود کنه!» موقعی که پلیس‌ها او را کشان‌کشان می‌بردند این آخرین کلمات زن جوان بود که به وضوح شنیدم و معنای‌شان را فهمیدم.
_mohamd_e_amin
آنجا، پشت ضربان قلبت، آیا تمام خاطرات من را حفظ کرده‌ای؟
آرتمیس
دل آدم خیلی شبیه حافظهٔ آدمه
نگار هستم
«یادم میاد خیلی وقت پیش یه جملهٔ معروفی رو شنیدم: آدم‌هایی که با کتاب‌سوزی شروع کنند در نهایت به آدم‌سوزی می‌رسند.»
آرتمیس
«نباید با کله‌ات بنویسی. می‌خوام با دستت بنویسی.»
Massoume
سالم‌ترین شیوهٔ زندگی در یک اطاق مخفی این است که آدم صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، به این فکر کند که در طول آن روز چه کارهایی باید انجام بدهد. سپس، شب‌هنگام و پیش از خوابیدن ببیند آیا تمام کارهای آن روزش را انجام داده است و باز این که آیا کارهایش موفقیت‌آمیز بوده‌اند یا نه. در عین حال شخص باید حتی‌الامکان کارهایی را در فهرست کارهای روزانه‌اش قرار دهد که فعالیت‌هایی ملموس باشند و بهترین حالت ممکن این است که انجام آن کارها جایزه‌ای، هرچند کوچک، برایش داشته باشد. دست آخر هم این که کارهای روزانه باید فرد را از نظر جسمی و فکری خسته کنند.
Saharnaz
حفره‌های جدید درون قلبم در جست‌وجوی چیزی هستن تا اون رو بسوزونن. وادارم می‌کنن که اون چیزها رو بسوزونم و من هم تا تمام اونها خاکستر نشن آروم نمی‌شم. برای چی باید اونها رو نگه دارم وقتی می‌دونم دیگه حتی قرار نیست معنی کلمهٔ "عکس" رو یادم بیاد.
Saharnaz
آن روز صبح آفتاب ضعیفی می‌تابید اما انبوهی از برف هنوز در پیاده‌روها بود. برف نرم و تازه. در هر گام پایم تا مچ در برف فرو می‌رفت. پلیس‌های حافظه چکمه می‌پوشیدند اما مردم عادی برای تردد در خیابان‌های شهر دچار مشکل می‌شدند. آدم‌ها در حالی که کیسه‌ای در بغل داشتند، با قامت‌هایی خمیده با دقت قدم به قدم در برف پیش می‌رفتند. همچون حیواناتی بیشمار، غرق در فکر و خیال، با زحمت گام برمی‌داشتند. موقع راه رفتن برف توی کفش‌هایم می‌رفت و کمی که گذشت جوراب‌هایم خیس شدند.
آرتمیس
مطمئنم شما هم قبول دارید که آویزون خاطرات شدن خیلی فایده نداره. اگه انگشت بزرگ پاتون عفونت کنه و قانقاریا بگیره، در اولین فرصت ممکن می‌بریدش. اگه کاری نکنید طولی نمی‌کشه که مجبور می‌شید تمام پا رو ببرید.
_mohamd_e_amin
دل آدم خیلی شبیه حافظهٔ آدمه
نگار هستم
دل آدم خیلی شبیه حافظهٔ آدمه
نگار هستم
شاید رهایی از هر چیزِ سطحی لازمهٔ غرق شدن در فضای خفه، ساکت و تنگ و باریک این اطاق بود که چتری از وحشتِ پیدا شدن و دستگیری بر رویش کشیده شده بود.
پویا
«ولی خاطرات نامرئی‌اند، درست می‌گم؟ هر چقدر هم یه خاطره شیرین باشه اگه تنهاش بذاریم، اگه بهش بی‌توجهی کنیم، ناپدید می‌شه. هیچ ردی هم ازش نمی‌مونه، هیچ نشونه‌ای که نشون بده اون خاطره یه زمانی وجود داشته. ولی به نظرم درست می‌گی که ما باید تمام تلاش‌مون رو بکنیم تا خاطرات چیزهایی رو که ناپدید شدن زنده کنیم.»
f@22
آنجا، پشت ضربان قلبت، آیا تمام خاطرات من را حفظ کرده‌ای؟
niloofar
«ولی چرا آدم‌ها رو می‌گیرن؟ اونها که کار خطایی نکردن.» «این جزیره رو آدم‌هایی اداره می‌کنن که عزم‌شون رو جزم کردن یه چیزهایی ناپدید بشن. به نظر اونها، هر چیزی رو که دستور به ناپدید شدنش بدهند و ناپدید نشه، غیرقابل قبوله. بنابراین کار ناپدید شدنش رو اجباری می‌کنن.»
کاربر حسن ملائی شاعر
حالا هم با تهدید اسلحه آنها را به صف از ساختمان بیرون می‌کشیدند. ولی چهرهٔ آن آدم‌ها پر از آرامش بود. نگاه‌های‌شان که همچون برکه‌ای آرام در اعماق جنگل بود، به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست‌ها خیره مانده بود. بدون شک آن چشم‌ها پر از خاطراتی بود که ما مدت‌ها آنها را فراموش کرده بودیم.
کاربر حسن ملائی شاعر
یک بار وقتی به او گفتم دوست دارم بدانم نظرش دربارهٔ رمان‌های من چیست، به تته‌پته افتاد. گفت: «خب، شاید نتونم بگم. اگه آدم یه رمان رو تا آخرش بخونه بعد اون تموم می‌شه. من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد این طوری اسراف کنم. ترجیح می‌دم اونها رو همین طوری صحیح و سالم تا ابد پیش خودم نگه‌شون دارم.» سپس کتاب را در محراب کوچک خدایان دریا که در کابین هدایت کشتی داشت، گذاشت و دست‌های پر از چین و چروکش را به علامت دعا در هم قلاب کرد.
سورینام

حجم

۲۵۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

حجم

۲۵۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

قیمت:
۹۹,۵۰۰
۶۹,۶۵۰
۳۰%
تومان