بریدههایی از کتاب زندگی در شب
۴٫۱
(۹)
«مردهای قوی مجبور نیستن بیرحم باشن.»
soheil.mrajabi
اگر در این جهان پاسخ اولین بدی خوبی بود، بسیاری از گناهان هرگز تکرار نمیشد و بسیاری از ثوابها افزون و افزونتر میشد.
soheil.mrajabi
پسرم، من بهخاطر تو حاضرم همه رو بکشم، اما آدمکشی نمیکنم.»
soheil.mrajabi
«شب قانون و روال خودش رو داره.»
«روز هم برای خودش قانون داره.»
جو گفت: «آره، میدونم. اما من ازش خوشم نمیاد.»
آن دو از روزنهٔ شیشهٔ محافظ مدتی طولانی به هم خیره شدند.
دنی بهآرامی گفت: «من که نمیفهمم.»
جو گفت: «میدونم، معلومه که تو نمیفهمی. تو همهچی این عالم رو از زاویهٔ آدمهای خوب و آدمهای بد میبینی. کار یه شَرخَر که دست بدهکاری رو میشکنه چون نزول پولش رو نداده با کار یه بانکدار که اثاث بدهکاری رو که نتونسته قسط وامش رو بده از خونهاش میریزه بیرون یکیه. اما به نظر تو این دو تا با هم خیلی فرق دارن. فکر میکنی بانکدار به وظیفهٔ قانونیش عمل میکنه، اما نزولخور و شرخر جنایت میکنن. ولی من شرخر رو از اون بانکدار بیشتر دوست دارم، چون حقه نمیزنه و تظاهر نمیکنه. من فکر میکنم بانکدارها باید از جایی که من وایسادم و مثل من به زندگی نگاه کنن.
soheil.mrajabi
گفت: «همهٔ گانگسترها لزوماً آدم نمیکشن.»
«اما تو باید بتونی چنین کاری بکنی.»
جو سر تکان داد. «درست مثل تو.»
«من یه تاجرم. چیزهایی رو که مردم نیاز دارن براشون تهیه میکنم. من کسی رو نمیکشم.»
«تو داری اسلحه برای انقلابیهای کوبایی میفرستی که اونها چیکار کنن؟»
«من برای کارم دلیل دارم.»
«دلیلی که باعث مرگ آدمها میشه.»
استبان گفت: «فرق داره. درسته که من میکشم، اما برای یه چیزی میکشم.»
جو گفت: «چهچیزی؟ یه هدف لعنتی؟»
«دقیقاً.»
«استبان، اون هدف مسخره دقیقاً چیه؟»
«اینه که هیچ انسانی حق نداره برای زندگی دیگرون تصمیم بگیره.»
جو گفت: «چه جالب. گانگسترها و معترضها هم دقیقاً به همین دلیل آدم میکشن.»
soheil.mrajabi
جو گفت: «هیچکدوم از ما به حد خودمون قانع نیستیم. تو، من، پسکاتور. مزهٔ خوبی داره.»
«چی؟»
جو گفت: «شب. زندگی در شب. مزهٔ خوبی داره. اگه توی روز زندگی کنی، از قانونهای اونها اطاعت میکنی. و ما که تو شب زندگی میکنیم از قانونهای خودمون اطاعت میکنیم. اما، دیون، بدی قضیه اینجاست که ما هیچ قانونی نداریم، مثل جنگل.»
soheil.mrajabi
ما اینجا کلی کار کردیم. خیلی چیزها ساختیم، خیلی بیشتر از اونکه تو بدونی و بفهمی. و تو از راه رسیدی و خواستی یهروزه همهچی رو نابود کنی.»
«این طبیعت انسانه. اینطور نیست؟»
«اینکه یه چیز سالم و خوب رو بزنیم له و نابود کنیم؟»
soheil.mrajabi
«میگم توبه کن.»
جو گفت: «باشه، ولی پیش کی؟»
«پیش خدای بزرگ. به اون پناه ببر.»
جو یک قدم جلوتر رفت و گفت: «کی گفته که نمیکنم و پناه نمیبرم؟ ایروین، کاری که من عمراً نمیکنم پناه بردن به توئه، توبه کردن پیش تو.»
ایروین با نفسهایی کوتاه و سریع گفت: «پس پیش خدا توبه کن. جلوی من. همین حالا.»
جو گفت: «نه، نمیکنم، چون باز معناش توبه کردن به درگاه خدا نیست، به درگاه توئه. مگه غیر از اینه؟»
soheil.mrajabi
اما بدان که من برایت دعا خواهم کرد، چرا که وقتی قدرت زایل میشود و نیرو از میان میرود دعا تنها چیزی است که برای انسان میماند. و من حالا قدرتی ندارم. من قادر نیستم به آن سوی دیوارهای سنگی زندان دست دراز کنم. من قادر نیستم زمان را متوقف یا کند کنم. و عجب نیست که در این لحظه حتی قدرت تکلم هم ندارم.
soheil.mrajabi
نکتهٔ جالب راجع به پدرها و پسرها اینه که تو میتونی تلاش کنی و یه امپراتوری بسازی، پولدار بشی، پادشاه بشی، رئیسجمهور ایالات متحده بشی، اما همیشه زیر سایهٔ پدرت میمونی، همیشه پسر اون خواهی بود و هیچ راهی برای فرار از این نیست.»
soheil.mrajabi
من این زندگی رو نمیخوام که مثل بَره سر هر ماه مرتب مالیات بپردازم و تا آخر ماه هی لیموناد واسه رئیسم درست کنم تا ببینم حقوقم رو بهموقع میده یا نه. تازه با اون هم بیام بیمهٔ عمر بخرم تا وقتی که پیر و چاق شدم من رو تو کلوب بازنشستهها تو ساحل راه بدن. که تازه اونجا با یه مشت تنپرور عوضی کنار استخر بشینم، سیگار برگ دود کنم و هی از بازی اسکواش یا تحصیلات بچههام حرف بزنم و قُپی بیام. آخرش هم پشت میزی توی یه دفتر بمیرم و اون دیوثها قبل از اینکه کفنم خشک بشه اسمم رو از روی اون دفتر و میز پاک کنن.»
دنی گفت: «اما زندگی همینه.»
«نه، این یهجور زندگیه. تو میخوای طبق قوانین اونها زندگی کنی؟ بفرما. اما من میگم قوانین اونها مزخرفه. من میگم قانونی وجود نداره جز اون قانونی که یه مرد خودش برای زندگیش میگذاره.»
soheil.mrajabi
همهٔ ما ترجیح میدیم دروغ بشنویم، چون که این برامون آسونتر از شنیدن حقیقته.
soheil.mrajabi
مرد سرش را تکان داد و گفت: «من مخالف آدمهای شریف نیستم. فقط متوجه شدهام که اونها بهندرت چهل سالگی رو رد میکنن.»
«گانگسترها هم همینطور.»
جو گفت: «درست میگی، ولی ما تو رستورانهای بهتری غذا میخوریم.»
soheil.mrajabi
«اشتباهت همینجاست. دنیا میتونه عوض بشه، اما آدمها نه. مردم همونطور که هستن میمونن.
soheil.mrajabi
روز به روز بیشتر در این منجلاب فساد و تباهی فرو میرفت و آنچه توجهش را جلب میکرد این بود که هر بار که بخشی از وجود خود را میفروخت و آن را تحت عنوان مصلحت یا ضرورت توجیه میکرد انجام این رذالت برایش آسانتر میشد.
soheil.mrajabi
ما گوش کن، جدی میگم، من به خدا اعتقاد دارم، چون میخوام ایمن بمونم. اما به حرص و طمع هم اعتقاد دارم، باز چون میخوام ایمن بمونم.»
soheil.mrajabi
«من اصلاً نمیدونم خدایی هست یا نه، ولی خیلی امیدوارم که باشه. و دلم میخواد که مهربون هم باشه. آقای کولین، به نظرتون این خیلی جالب نیست؟»
جو گفت: «چرا هست.»
«من فکر نمیکنم خدا مردم رو تا ابد داخل آتیش جهنم بکنه، اون هم بهخاطر اون چیزی که شما گفتین، یا بهخاطر جور دیگهای اعتقاد داشتن به خودش، جوری که یه ذره با نوع اعتقاد همه فرق کنه. من اعتقاد دارم، یا میخوام که اعتقاد داشته باشم، خدا بدترین گناهان رو کارهایی میدونه که ما به اسم اون انجام میدیم.»
soheil.mrajabi
ساعت به این گرونی و اعلایی که حتی نمیتونه زمان رو نشون بده. مثل همهٔ پولهای دنیا. درست میگم، جو؟ همهٔ پولها و چیزهای باارزش دنیا فقط به خودشون خدمت میکنن نه به ما.
soheil.mrajabi
«بلند شو ببینم. کی مهاجرت کردین؟»
دیون سرپا شد و گفت: «وقتی من هشت ساله بودم.»
«هیچوقت برگشتی اونجا؟»
دیون گفت: «چرا باید برگردم؟»
«برای اینکه برگشتن به تو یادآوری میکنه که واقعاً کی هستی. نه اون کسی که داری سعی میکنی باشی، اینکه در اصل و ریشه واقعاً کی هستی.»
soheil.mrajabi
حجم
۵۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
حجم
۵۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
قیمت:
۲۰,۷۵۰
تومان