بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب باغبان شب | طاقچه
تصویر جلد کتاب باغبان شب

بریده‌هایی از کتاب باغبان شب

امتیاز:
۴.۵از ۱۴۳ رأی
۴٫۵
(۱۴۳)
فقط چون نمی‌خوای یه چیزی رو باور کنی، دلیل نمی‌شه حقیقت نداشته باشه
vania
«دست‌های سرد، قلب گرم.» یعنی حتی آدم‌هایی که در ظاهر خشک هستند، گاهی می‌توانند مهربان باشند.
.Mohadd3.
«آتیش شاید نور داشته باشه، ولی دنیا رو سیاه‌تر می‌کنه
vania
احساساتش را پشت لبخندها و داستان‌هایش پنهان می‌کرد
arezo
واقعیت را می‌دانست؛ آدم‌ها بعضی‌وقت‌ها باید تنهایی سفر کنند.
Jolan...
«فکر کنم متوجه یه چیزی شدم. هِستِر از من پرسید فرق داستان و دروغ چیه. اون‌موقع من بهش گفتم داستان‌ها به آدم‌ها کمک می‌کنن و اون پرسید کمک واسه چه کاری. خُب فکر کنم حالا جوابش رو می‌دونم. داستان‌ها به آدم‌ها کمک می‌کنن با دنیای واقعی روبه‌رو بشن؛ حتی اگه داستان ترسناکی باشن... ولی دروغ برعکسه؛ باعث می‌شه خودت رو پنهون کنی.»
vania
ما اغلب از برآورده شدن آرزوهایمان پشیمان می‌شویم.
الف . کاف
«عزیزم! چیزی که هستی، ربطی به کاری که می‌کنی نداره. درضمن، کار که عار نیست. خود اِزوپ، شاه قصه‌گوها، توی کل عمرش بَرده بود و یه نفس آزاد هم نکشید؛ ولی دنیا رو با دو کلمه تغییر داد: روزی روزگاری! و فکر می‌کنی ارباب‌های بزرگش الان کجان؟ اگه خیلی خوش‌شانس باشن، توی قبرهاشونن! ولی اِزوپ تاحالا زنده مونده و اسمش روی زبون هرکی که داستانی تعریف کرده، چرخیده.»
mehrsa
«آتیش شاید نور داشته باشه، ولی دنیا رو سیاه‌تر می‌کنه. نمی‌تونم اطرافم رو ببینم.»
luna
اگه مقصد خوبی داشته باشین، فرار کردن اصلاً بد نیست.
Jolan...
با طرز فکر واقع‌بینانه نمی‌شه به افسانه‌ها گوش داد.
هلیا طارمی
هر چیز پیر و زشتی که بد نیست.
=o
خواب بد بهتر از بی‌خوابی است.
=o
ولی همهٔ این‌ها قبل از امشب بود، قبل از اینکه بداند دنیا واقعاً چه‌جور جایی است.
masm
قویم، بهار را نشان می‌داد، ولی هوا بوی پاییز داشت. آفتاب تندی بر فراز سِلار هالو می‌تابید و آخرین تکه‌های یخ روی درخت‌ها را آب می‌کرد. بخار مثل روح از خاک بلند می‌شد و مه پاییزی را که در زمین یخ‌زده پنهان شده بود، به آسمان می‌برد.
کاربر ۱۴۰۲۲۷۷
«افسانه‌ها با بقیهٔ داستان‌ها یه فرقی دارن و اونم اینه که کسی نمی‌دونه از کجا شروع شده‌ن. آدم‌ها افسانه‌ها رو خلق نمی‌کنن، فقط بارها و بارها تکرارشون می‌کنن. داستانی که من می‌خوام براتون بگم هم...» او به صندلی‌اش تکیه داد و گفت: «یه افسانه‌ست.»
مالی آرام به‌طرف کمدش رفت که یک آینهٔ تَرَک‌خورده داشت. دوست نداشت به آن نگاه کند، ولی مجبور بود. سرش را بالا گرفت و به تصویرش توی آینه چشم دوخت؛ «واقعیت نداره.» دختری که توی آینه بود، به مالی شباهت داشت؛ ولی یک‌جور دیگر بود. پوستش لطیف بود. کَک‌ومَک‌هایی که از مادرش به ارث برده بود، ناپدید شده بودند. گونه‌هایش را نیشگونی گرفت تا سرخ شوند، ولی آن‌ها تغییری نکردند. آرام کلاهش را برداشت و به موهایش اجازه داد دور گردنش بریزند. تقریباً سیاه شده بودند. او دسته‌ای از آن‌ها را توی دست گرفت؛ موها از سرش جدا شدند و مثل علف‌های هرز روی انگشت‌هایش افتادند. با وحشت موهایش را پرت کرد و گفت: «نه، نه، نه، نه...»
ن. عادل
آن‌ها به‌سوی مرگ حرکت می‌کردند!
Baran
متنفر بودن از چیزی که قابل تغییر نیست، هیچ فایده‌ای ندارد.
=o
. داستان‌ها به آدم‌ها کمک می‌کنن با دنیای واقعی روبه‌رو بشن؛ حتی اگه داستان ترسناکی باشن... ولی دروغ برعکسه؛ باعث می‌شه خودت رو پنهون کنی.»
lilith
واقعیت، واقعیته، حتی اگه بد باشه
vania
اگه چشم‌های خودت نتونن قانعت کنن، من چی‌کار می‌تونم بکنم؟
هلیا طارمی
پِنی سرش را تکان داد؛ «خواب‌ها که من رو نمی‌ترسونن.» او طوری به اطراف اتاق نگاه کرد که انگار دیوارها هم داشتند به حرفش گوش می‌دادند؛ «بعضی‌وقت‌ها که من خوابم نمی‌بره، یه صدایی می‌شنوم... صدای اون رو می‌شنوم.» نفس مالی بند آمد. پرسید: «اون یعنی کی؟» پِنی خم شد و با صدایی آهسته گفت: «مرد شب.» مالی به دخترک نگاه کرد و سعی کرد نشانه‌های شوخی را توی صورتش ببیند. پِنی ادامه داد: «اون توی کل خونه راه می‌ره؛ توی همهٔ اتاق‌ها. بعد هم می‌ره بیرون. من از مامان پرسیدم و اون گفت من این داستان رو از خودم درآوردم! ولی من مطئنم، چون بعضی روزها ردِپاش رو هم می‌بینم. ردپاهاش گل‌آلود و عجیب‌غریبن. من ازشون بدم میاد.»
گربه
«این‌یکی فقط واسه خودمه. این خاصیتِ آخرین داستان‌هاست.»
masm
آن‌ها به‌سوی مرگ حرکت می‌کردند!
کاربر ۱۴۰۲۲۷۷
روزی روزگاری... مالی آب دهانش را قورت داد و بلند گفت: «روزی روزگاری... پسری بود به نام کیپ.» او دوباره آب دهانش را قورت داد و جلوی گریه‌اش را گرفت؛ «اون پسر خیلی خاص بود و با همه فرق داشت. موهاش هم‌رنگ موهای قرمز باباش بود و چشم‌هاش به سبزی چشم‌های مامانش. روح بزرگ و جنگنده‌ای داشت که شبیه هیچ‌کس نبود؛ ولی مهم‌تر از اینا، کیپ یه خواهر داشت که اون رو از همهٔ دنیا بیشتر دوست داشت.» مالی لب‌هایش را روی هم فشار داد؛ «ولی یه روز خواهرش یه اشتباه بزرگ کرد... اون به‌اندازهٔ کافی مراقب کیپ نبود؛ کیپ لایق توجه بیشتری بود. خواهرش حقیقت رو به اون نگفت.» مالی چشم‌هایش را بست و دیگر چیزی نگفت. زیر گوش کیپ زمزمه کرد: «متأسفم... متأسفم...» و بعد او را روی زمین گذاشت. کیپ بی‌حرکت روی زمین ماند. صورتش از نور شعله‌های آتش، روشن شده بود. ناگهان بدنش لرزید! سرفه‌ای کرد و سرش را بالا آورد تا نفس بکشد. مالی که ترسیده بود، عقب پرید؛ «کیپ!» بالای سر برادرش نشست. می‌ترسید او را لمس کند؛ می‌ترسید چیزی که می‌بیند، واقعیت نداشته باشد. کیپ که نفس‌نفس می‌زد، به خود لرزید و به آتش نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و آرام‌تر نفس کشید؛ «چی...» چشمش به مالی افتاد و لبخند زد؛ «آخرش چی شد؟»
arezo
یعنی دروغ‌هایی که دیگران فکر می‌کنن واقعیت داره، داستان حساب می‌شن؟
=o
«من نمی‌ترسم. یعنی می‌ترسم... ولی از ترسیدن نمی‌ترسم! اگه حرفت درست باشه، باید بهم بگی. واقعیت، واقعیته، حتی اگه بد باشه. واسه همین هم می‌خوام بشنومش.»
بوک تاب
«فکر کنم متوجه یه چیزی شدم. هِستِر از من پرسید فرق داستان و دروغ چیه. اون‌موقع من بهش گفتم داستان‌ها به آدم‌ها کمک می‌کنن و اون پرسید کمک واسه چه کاری. خُب فکر کنم حالا جوابش رو می‌دونم. داستان‌ها به آدم‌ها کمک می‌کنن با دنیای واقعی روبه‌رو بشن؛ حتی اگه داستان ترسناکی باشن... ولی دروغ برعکسه؛ باعث می‌شه خودت رو پنهون کنی.
بوک تاب
«بیشتر آدم‌ها ارزشی واسه یه داستان خوب قائل نمی‌شن و پول خوبی هم بابتش نمی‌دن
Jolan...

حجم

۲۵۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

حجم

۲۵۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۸ صفحه

قیمت:
۱۱۷,۰۰۰
تومان