
بریدههایی از کتاب و هیچ چیز همیشگی نیست
۴٫۲
(۵)
«یا خفته در گور، یا ایستاده در زندگی».
AS4438
فقط واژهها من را زنده نگه میدارند.
Mary
نمیتونی تصور کنی که چقدر احساس خوشبختی میکردم با خوندن این کتابها.
da☾
با گذشت زمان، به کمک سکوت، تنهایی، اگر نتوانم تعادل خودم را بازیابم حداقل خواهم توانست به آرامشی نسبی برسم.
da☾
دیدن آرامشت، مهربانیات من را دیوانه میکرد، بعضی وقتها به دنبال این بودم که عصبیات کنم، گریهات را درآورم، بله، بعضی وقتها دلم میخواست جلوی من از هم بپاشی، فکر میکردم اگر ببینم هر دوی ما با هم ویران میشویم، هر دویمان با هم دچار درد میشویم، احساس بهتری خواهم داشت. وای، خدای من، تا این حد حس کنی داری غرق میشوی، و هیچ کاری برای نجات از دستت برنیاید.
با وجود این، حتی در همان زمان فوران خشمم، هنوز دوستت داشتم. دیگر آنطور که باید دوست داشتنت را بلد نبودم، اما ناامیدانه، دوستت داشتم.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
وقتی که بمیری تازه من تنها خواهم شد. در تمام سالهایی که از هم جدا زندگی کردیم، همینکه میدانستم زندهای کمکم میکرد تا زندگی کنم، تا سرپا باشم. تو بودی، گوشهای؛ نمیدیدمت اما میدانستم کسی که همان رنجی را که من کشیده بودم تجربه کرده، هنوز سرپا است. دستانمان، بدون لمس، در دست هم بود. مرگ تو لرزش من است. دیگر زیر پاهایم زمین هیچوقت محکم نخواهد بود.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
امشب احساس خستگی زیادی میکنم. به مادرم فکر میکنم. اگر هنوز زنده بود، چقدر دوست داشتم که کنارم باشد، بغلم کند، روی تختی درازم کند، پتو را رویم بکشد، و حرفهای شیرین در گوشم زمزمه کند، حرفهایی که دنبال معنایشان نباشم اما مثل عسل در من جاری شوند، مثل دوران کودکی، مثل حس اطمینان از اینکه فردا همهچیز خوب خواهد بود.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
احساس میکردم که دنبال جملات دیگری برای زخم زدن میگشت، تا من را در ناامیدی خودش غرق کند، تا من را با خودش ببرد، میفهمیدم. بله، میفهمیدم: درد یعنی تنهایی و او نمیخواست تنها باشد. سرم را بالا آوردم. خواستم به او لبخند بزنم. اشکها روی صورتم سرازیر شدند.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
یکدفعه یادم میافتد چقدر همدیگر را دوست داشتیم. نیروی عشقمان با چنان نیرویی جلوی چشمانم میآید که حیرتزده میمانم. خوشبختی همین بود، من و او. به همان سادگی. و همهٔ آنچه با هم در آن شریک بودیم و بعد از دست دادیم، به همان عشق تعلق دارد.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
چطور زندگی میتواند، در یک حرکت، هم بگیرد و هم بدهد؟
Mary
نوشتن امشب به من اجازه داد تا روزم پایانی شایسته داشته باشد: بدون اینکه وا بدهم و تسلیم وسوسهٔ خودکشی شوم. این بار، باز هم نوشتن نجاتم داد.
da☾
. و همهٔ آنچه با هم در آن شریک بودیم و بعد از دست دادیم، به همان عشق تعلق دارد.
دختر کوچه ارغوان
اما اگر تصمیم گرفتهام زنده بمانم، باید مسئولیت عواقب آن را بپذیرم، به این معنی که شأن خودم را حفظ کنم، سرپا بمانم. سرپا یا خوابیده باید انتخاب کرد، اما برای من، گزینهها معلوم بود: یا خفته در گور، یا ایستاده در زندگی. زندگیای متفاوت، شاید، اما در هر حال زندگی.
faeze
چطور آخرین لحظات را میشود تصور کرد؟ دانستن اینکه تا چند روز دیگر، تا چند هفتهٔ دیگر، اینجا نخواهیم بود، جسم ناپدید شده، صدا ناپدید شده، فکر ناپدید شده. اینجاییم، مریض، احتمالاً ضعیف، اما زندهایم. دیگران به دیدنمان میآیند، دیگران با ما حرف میزنند، دیگران لمسمان میکنند. از نظر آنها وجود داریم. تشنهمان است، گرممان است، سردمان است، درد میکشیم: حس میکنیم، پس زندهایم. ولی دانستن اینکه همهٔ اینها آخرین بار است، آخرین تماسهای دست، آخرین نگاهها، آخرین لبخندها... آخرین گفتوشنودها... بپذیری که ناپدید شوی، بیآنکه بدانی چه از تو باقی خواهد ماند. و با وجود این هر ساعت را به سر بردن. گذراندن یک ساعت، سپس ساعت بعدی و بعدی و بعدی، همچنان وا ندادن... بعد یکباره، به رفتن تن دادن.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
منتظرم بمان، ژنویو. دارم میآیم. تا چند لحظهٔ دیگر با هم خواهیم بود. شاید ندانی چقدر هوا لطیف است. از تو خواهم خواست که برویم بیرون. به من تکیه خواهی کرد و بیرون خواهیم رفت، حتماً باغچهای داری که در خیال من پر از گلهای سرخ است، چقدر گلها را دوست داشتی، روی چمنهای نمدار مینشینیم، برای اینکه سردت نشود پتویی رویت میاندازم و حرف میزنیم، شاید حتی بتوانم بخندانمت، کمکت کنم رؤیاپردازی کنی، و فراموش کنیم که قرار است تا چند روز آینده تو دیگر نباشی.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
میترسم. چقدر میترسم خدایا. دارم سقوط میکنم، سقوطم تمامی ندارد، هیچوقت به زمین نمیرسم. هزار تکه نمیشوم. میافتم، میافتم، دورم را خلأ پر کرده است، خلائی بیپایان، و هیچکس اطرافم نیست تا مرا بگیرد، بغلم کند، در گوشم بگوید که زمین زیر پایم سفت است.
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
همهٔ ما مثل هم هستیم، همه به یک اندازه شکنندهایم: یک روز خوشبختیم، فردای آن روز زندگیمان در یک چشم به هم زدن خرد و نابود میشود. اطرافیانمان را دیده بودیم که چطور سقوط میکنند اما فکر میکردیم که ما دچارش نمیشویم، در امان هستیم، تا زمانی که نوبت به ما میرسد: زمین یکدفعه فرو میریزد. اینجاست که میفهمیم ما هم مثل دیگران، به همان اندازه آسیبپذیر، به همان اندازه فانی هستیم. زندگیمان ارزشمندتر از زندگی آنها نیست.
آیا غرور است که تا این حد ما را کور میکند؟
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
اگر دیگر هیچوقت برنگردی، آیا به اندازهٔ کافی به تو عشق ورزیدهام؟ به اندازهٔ کافی برای نگاه کردنت، شنیدنت، تماشای بزرگ شدنت و لذت بردن از تو وقت گذاشتهام؟ به اندازهٔ کافی نازت کردهایم و بوسیدهایم تو را؟ به اندازهٔ کافی با هم خندیدهایم؟
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
نمیدانستم که کلمات میتوانند نجاتبخش باشند. امروز این را میدانم: کلمات، حافظ ارتباط با خود هستند. اجازه نمیدهند در تاریکیِ مطلقِ دیوانگی سردرگم شویم
کاربر ۲۶۳۲۹۵۴
کلارا دیگر نیست، تا چند روز آینده ژنویو هم دیگر نخواهد بود، یک روز من هم میروم. جای ما دیگران هستند، از زیبایی دنیا شگفتزده میشوند و رخوت ماههای ژوئن را تجربه میکنند. بله، شاید اینطوری همهچیز بهتر شود
Mary
ابدیت در طول زمان نیست، در عمق اونه.
Mary
اگر کلارا رو از دست نداده بودیم، من قدر لحظه، ارزش خاک و چیزهای کوچک، ارزش این چند ساعت رو که امشب من و تو با هم میگذرونیم نمیدونستم. این حس یکی شدن امشب که قویتر از عشقمونه
Mary
کلارا! چند وقت است که دیگر به تو فکر نکردهام؟ میترسم دنبالت بگردم. میترسم پیدایت کنم. چیزی در درونم سد راه میشود. من را ببخش؛ من پدری کردن برای شبح یک بچه را بلد نیستم. آنقدر ایمان ندارم که بتوانم چیزی را که وجود ندارد زنده کنم.
Mary
همهٔ ما میریم، ژنویو. ما فقط در گذریم. در نهایت، کلارا هم کاری جز گذر کردن نداشت.
Mary
انگار معلوم شد دنیا چیزی جز یک دکور محقر مقوایی نبوده است و وقتی آن دیوارههای مقوایی فرو ریخت، دیوارهایی ظاهر شدند که من میانشان زندانیام، دیوارهایی که فقط من و تو را میتوانند بپذیرند، دیگران نمیتوانند به ما بپیوندند، دیگران جای دیگری هستند، دور، دور از ما، چرا که این دیوارها تنهایی ما هستند
Mary
مثل بچهها، خیال کنم که وقتی دنیا اینقدر باشکوه است ما نمیتوانیم بمیریم
Mary
اما زندهایم. دیگران به دیدنمان میآیند، دیگران با ما حرف میزنند، دیگران لمسمان میکنند. از نظر آنها وجود داریم. تشنهمان است، گرممان است، سردمان است، درد میکشیم: حس میکنیم، پس زندهایم. ولی دانستن اینکه همهٔ اینها آخرین بار است، آخرین تماسهای دست، آخرین نگاهها، آخرین لبخندها... آخرین گفتوشنودها... بپذیری که ناپدید شوی، بیآنکه بدانی چه از تو باقی خواهد ماند. و با وجود این هر ساعت را به سر بردن. گذراندن یک ساعت، سپس ساعت بعدی و بعدی و بعدی، همچنان وا ندادن... بعد یکباره، به رفتن تن دادن.
Mary
ژنویو که آنقدر جنبوجوش شهرها را دوست میداشت... چطور تمایل پیدا کرد که خودش را در سکوت گم کند؟
Mary
بله، درد از ناکجا میآید، میتواند سر هر کسی نازل شود، و به همین دلیل است که همهٔ ما مثل هم هستیم، همه به یک اندازه شکنندهایم: یک روز خوشبختیم، فردای آن روز زندگیمان در یک چشم به هم زدن خرد و نابود میشود.
Mary
اگر این دفترچه را نداشتم، گمان کنم من هم مثل ونسان آرامآرام تسلیم ناامیدی میشدم. نمیدانستم که کلمات میتوانند نجاتبخش باشند. امروز این را میدانم: کلمات، حافظ ارتباط با خود هستند. اجازه نمیدهند در تاریکیِ مطلقِ دیوانگی سردرگم شویم.
Mary
حجم
۹۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۹۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۳۹,۵۰۰
تومان
