بریدههایی از کتاب این کتاب برایت ضرر دارد
۴٫۵
(۴۱)
آدمبزرگها، مواظب باشید؛ یک بچه میتواند بهراحتی با شیرینیاش شما را مسموم کند!
☀️J.S.Kinglee🍂
کاس با دیدن خانوادهٔ یو ـ یوجی توی سینهاش درد عمیقی احساس کرد. بخشی از آن، در واقع بیشترش، از دلتنگی برای مادرش بود، اما بخش دیگرش، بخشی مخفیتر و عمیقتر، از دلتنگی برای چیزی بود که اصلاً آن را نداشت.
Hana_NP
«منظورت اینه که من باید راز رو بدونم؟»
«درسته.»
«فکر میکردم هیچکس نباید اون رو بدونه، منظورم اینه که حتی شما هم نمیدونین چیه، درسته؟»
«هیچکس، جز تو. بذار اینطوری توضیح بدم: این قانون برای همه بهجز تو صدق میکنه.»
کاس لحظهای ساکت ماند. سعی کرد حرفهای آقای والاس را هضم کند.
«ولی وقتی کسی اون رو نمیدونه، من چهجوری قراره بدونم؟ جایی نوشته شده؟»
آقای والاس با سر حرفش را رد کرد.
«پس چهجوری باید بفهمم...؟»
پیترو گفت: «فکر کنم خودت جواب این سؤالت رو فهمیدهای.»
ولی کاس مطمئن نبود آن را فهمیده باشد، اصلاً مطمئن نبود.
lovely
با اینکه تنها هدف انجمن هنامرحم حفظ و نگهداری از راز بود، اسم راز را بهندرت با صدای بلند به زبان میآوردند.
lovely
«معلومه دیگه، در مورد آزمایش حساسیتم. اصلاً به حرفهام گوش نمیکردی، نه؟»
«آزمایش حساسیت؟»
«آره، جوابش اومد. همهش منفی بود.»
«یعنی به همهچی حساسیت داری؟»
«از اون بدتر! به هیچی حساسیت ندارم! ...» «چیزی میبینی؟ کهیری، جوشی، چیزی؟»
«اوممم، نه. فقط یه تعداد دوندون میبینم.»
«دیدی؟ چطوره؟ ها؟ پوستم رو با یهعالمه مادهٔ شیمیایی و سمی خراش دادن و به هیچکدومشون واکنش نشون ندادم!»
گربه
‘برای اینکه بری جلو، اول باید برگردی به عقب.
f.nik
یککم قبل چی گفتی؟ گفتی شکلاتی که برایم فرستاده بودند حتماً یکجور کلک بوده؟ جالب است که چقدر هم مطمئن بودی. تقریباً مثل این بود که چیزی میدانستی و نمیخواستی به من بگویی.
البته نه اینکه بخواهم متهمت کنمها.
شاید هم دارم متهمت میکنم.
میدانی، مردم همیشه به بچهها هشدار میدهند از آدمبزرگهای غریبه شکلات نگیرند، اما هیچوقت به آدمبزرگها هشدار نمیدهند از بچههای غریبه شکلات قبول نکنند.
آنهمه بچهای که ظاهری دوستداشتنی دارند و توی خیابان جعبهجعبه شکلات میفروشند که خرج مدرسهشان را در بیاورند. از کجا بدانیم چی توی آن شکلاتهاست؟ دست روی دلم نگذار، وگرنه باید کلی دربارهٔ آن مؤسسهٔ نابکاری حرف بزنم که هدف از تأسیسش اغوا کردن مشتریان ازهمهجابیخبر است برای خریدن هلههولههای عجیبوغریب پررنگولعاب: بازارچهٔ خیریهٔ شیرینیجات.
آدمبزرگها، مواظب باشید؛ یک بچه میتواند بهراحتی با شیرینیاش شما را مسموم کند! و اینجا منظورم از شیرینی واقعاً شیرینی خوراکی است، نه ذات شیرین بچگانه!
گربه
مکس ـ ارنست یک لحظه فکر کرد، بعد شانه بالا انداخت؛ ارزش امتحان کردن داشت.
من ارباب تو هستم. مأموریت تو نجات جان دوستمان، کاس، است.
به محض اینکه مکس ـ ارنست این کلمات را تایپ کرد، صدایی تیز و واضح از کدشکن پخش شد:
نرگس
مشکل این بود که صدا زنانه بود.
یو ـ یوجی با سردرگمی به مکس ـ ارنست نگاه کرد.
مکس ـ ارنست سرخ شد، تغییرات لازم را روی کدشکن انجام داد و کاری کرد کلمات قبلی را تکرار کند، البته این بار با صدای مردانه.
این بار یو ـ یوجی با سر تأیید کرد و طوری تعظیم کرد که بینیاش رسید به زمین.
با جدیت گفت:
ارباب ـ سان، شمشیر من شمشیر شماست. روح من روح شماست. آنچه بگویید انجام خواهم داد.
نرگس
وقتی بچهها رفتند پشت انبار، ماه درآمد و توانستند از راه دور هالهای از جنگل استوایی رنگینکمانی ببینند. تودهای تاریک بود که حدود هشتصد متر با آنها فاصله داشت و مرغزار سرنگتی سر راهشان بود. از آن فاصله، بیشتر شبیه جبههٔ هوای توفانی بود تا جنگل استوایی.
کاس به جنگل خیره شد و گفت: «مامان من یه جایی اون توئه. بیاین بریم... باید نجاتش بدیم.»
گربه
اتاق یو ـ یوجی شکلی بود که انگار مال یک خانهٔ دیگر است.
به جای اینکه پر از صنایع دستی اقوام گوناگون باشد، انگار زیارتگاه فرهنگ عامه بود. پوسترهای موسیقی راک را بدون نظم و ترتیب خاص روی همهٔ دیوارها چسبانده بود. چند کنسول بازی، چند ساز و همینطور تعدادی شلوار و تیشرت روی زمین پخشوپلا بود. تنها جای اتاق که از شلختگی در امان مانده بود قفسهٔ شیشهای چراغداری بود که یو ـ یوجی مجموعهٔ کفشهای کتانیاش را توی آن نگه میداشت.
گربه
«میخواستی با شلنگ آتشنشانی به چمنها آب بدی؟ یه کم شبیه این نیست که شمع رو با دستگاه جوشکاری روشن کنی؟»
شقایق
«سرآشپز واقعی فقط یه چاقو نیاز داره. چاقو شمشیرشه، بهترین دوستشه، همهچیزشه.»
یـ★ـونا
مکس ـ ارنست ناخودآگاه سُر خورد کنار پنجره تا کاس بتواند کنارش بنشیند، در طول سال تحصیلی، هر روز توی اتوبوس همین کار را میکرد. کاس هم نزدیک بود کنارش بنشیند، در سال تحصیلی هر روز توی اتوبوس همین کار را میکرد، که از گوشهٔ چشم دید یو ـ یوجی هم سُر خورده کنار تا برای کاس جا باز کند. در واقع میخواست سُر بخورد کنار.
کتاب باز
«مامانمه. قرار گذاشتهایم الان بیرون اینجا ببینمش. فکر میکنه اینجا... اردوی دلقکهاست.»
fatik
آن روز صبح کتانیهایی را پوشیده بود که برایش شانس میآوردند: کتانی کلاسیک زرد شبرنگی که از ژاپن خریده بود. وقتی خریده بودش یککم برایش بزرگ بود و حالا یککم برایش کوچک شده بود، اما باحالترین کفشش بود. خیلی کمیاب بود و به درد کلکسیون میخورد. معمولاً آنها را فقط موقعساز زدن با گروه راکش، یعنی گوشدرد فضاییها، میپوشید یا وقتهایی که امتحان داشت.
البته کاس که بههرحال به کفشهای او دقت نمیکرد. همیشه نگران چیزهای جدیتر بود، مثل گردباد و سیل و لجن سمی.
fatik
کاس دزدکی نگاهی به شاگرد ویولنِ بیانگیزه انداخت و به لیلی لبخند زد. «سلام لیلی.»
اولین چیزی که نظر کاس را جلب کرد این بود که: کتانی زردش را پوشیده بود؛ همانی که از همه بیشتر دوست داشت، البته امکان نداشت به روی یو ـ یوجی بیاورد متوجه این موضوع شده.
قبل از اینکه یو ـ یوجی بفهمد کاس دارد نگاهش میکند، سرش را برگرداند و پرسید: «بقیه کجان؟»
fatik
نگاه آقای والاس به کاس طوری بود که با نگاه سختگیرترین معلمهای مدرسهٔ ابتدایی رقابت میکرد. «با خودت موبایل آوردهای جلسهٔ انجمن هنامرحم؟ جدا از اینکه کار خیلی بیادبانهایه، به این فکر کن که چقدر خطرناکه. ممکنه شنود داشته باشه.»
پیترو گفت: «ای بابا، اینقدر به این دختر سخت نگیر. هیچکس تلفن اون رو شنود نمیکنه.»
fatik
حجم
۳۹۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
حجم
۳۹۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
قیمت:
۱۲۹,۰۰۰
تومان