خواستنِ چیزی از کسی فایده نداره. هرچیزی رو باید با طیب خاطر بِدن به آدم.
ChaD
آنقدر آشکارا گرم، پرشور و صمیمانه بود که او در برابرش سر تعظیم فرود آورد و ماند. درست است، او باز هم مدتی یاد آلمان میکرد، اما فقط مدتی بود. طولی نکشید که او خواست وسایل منزلش را از آلمان بیاورن
پوریای معاصر
اُلمِش: (آهسته، در او با درشتی مینگرد.) از این بهبعد، همیشه بین ما دیوار و سدی هست.
صدراجون من دوست دارم
آستا: ولی شادی... یعنی میگین این رو آدم باید با کسی شریک بشه؟
بورگهایم: آره. وگرنه، در شادی چه لذتی هست؟
آستا: خب، اینم حرفیه.
بورگهایم: اوه، البته آدم میتونه یه مدتی، تنها با شادی سرکنه. ولی در درازمدت شدنی نیست. آره، برای شادی دو نفر لازمه.
صدراجون من دوست دارم
آستا: ولی شادی... یعنی میگین این رو آدم باید با کسی شریک بشه؟
بورگهایم: آره. وگرنه، در شادی چه لذتی هست؟
نگار
آستا: اوه، ولی آلفرد تو تنها نیستی که.
اُلمِش: این هم خودش میتونه وحشتناک باشه آستا.
نگار
ریتا: مردم احساس ندارن. برای چیزی اهمیت قائل نمیشن. نه برای زندهها، نه برای مردهها.
اُلمِش: در این مورد درست میگی. زندگی، مسیر خودش رو میره، آره. دقیقاً انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
نگار
میگن بار اول که خوشاقبالی درِ خونهٔ آدم رو میزنه، مثل سیلاب بهاری میآد.
ChaD