بعضی وقتها دلش میخواست میتوانست آینده را نشانشان بدهد، مثلاً پنجاه سال بعدِ هر کدامشان را. آن وقت قطعاً این ذوقزدگی و هیجان از بین میرفت.
Z.B
طبقهٔ دوم همین قبر را برای خودش خریده بود. به این فکر کرد که چند وقتِ دیگر، دقیقاً همین جا میگذارندش توی خاک. درست در همان لحظه، روبهروی جایگاه ابدیاش ایستاده بود و کاملاً میدانست قرار است چه به روزش بیاید.
Z.B
دوباره گفت «ببین چی ساختند.» شهرام خواست بگوید «احمق این غاره، غار رو که دیگه اینها نساختند.» ولی حوصلهٔ جروبحث نداشت.
k1
به این فکر کرد که چند سال دیگر وقت دارد و توی این چند سال چه کارهایی میتواند بکند
Z.B
برای همیشه از روی زمین محو میشد و دیگر هیچوقت برنمیگشت.
Z.B