بریدههایی از کتاب از طرف آبری، با عشق
نویسنده:سوزان لافلور
مترجم:مرضیه ورشوساز
ویراستار:محمدهادی قوی پیشه، فرزانه فرزانیان
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۷از ۹۷ رأی
۴٫۷
(۹۷)
شاید اگه بدنم حواسش به نفسکشیدن نبود، خودم تنبلیم میاومد نفس بکشم.
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
پس چرا اینقدر ناراحت بودم و درد میکشیدم؟
𝘙𝘖𝘡𝘈
عکس پارسال تابستان بود که رفته بودیم گردش.
ساوانا شش سالش است. من دهسالهام و دارم با انگشتم بهش سیخونک میزنم؛ محض خنده. او هم لبخند میزند و پای بابا را گرفته. بابا دستش را انداخته دور مامان و مامان هم بهش تکیه داده. کسی نمیتوانست ما را از هم جدا کند، چون اگر میخواستی عکس یک نفر را پاره کنی حتماً یک نفر دیگر هم کنده میشد.
𝘙𝘖𝘡𝘈
پرسید: «به خاطر تو گذاشت رفت؟»
چند دقیقه خوب فکر کردم.
گفتم: «به خاطر من نموند.»
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
کلمهها هیچوقت هیچ کمکی نمیکردند.
El
به نظرم خیلی وقته دارم ادای اینو درمیارم که همهچی خوبه، ولی هر روز اوضاع داره سختتر میشه.
El
شاید خودت همهٔ اینا رو میدونی. شایدم الآن بالای سرم وایسادی و داری این نامه رو میخونی. این حس خوبی بهم میده. شایدم وقتی نامه رو تا زدم و بردمش بیرون و فرستادمش که بره، بفهمی توش چی نوشته.
میخوام اینو بدونی که عاشقتم. دلم برات تنگ شده. امیدوارم حالا که دارم بزرگ میشم، وقتی منو دیدی بتونی بشناسی. من همیشه آبری تو هستم. تو همیشه بهترین بابایی. کاش نرفته بودی.
فعلاً خداحافظ
از طرف آبری، با عشق
یک مشکل لاینحل، sky
توی دلم خندیدم، اما به روی خودم نیاوردم.
کاربر ۲۲۲۹۷۴۴
آرزوها اینجوری هستند که اگر به کسی بگوییشان، برآورده نمیشوند.
Leila Faghihi
ولی واقعاً هر لحظه ممکن بود هر کسی بمیرد؛ چه آماده باشی، چه نباشی. ممکن بود ماهی خانگیات باشد یا خواهرت یا خودت. هیچچیز برای همیشه همانجوری نمیماند. شاید همهٔ آدمهای دنیا، ماهیهای خانگی خدا باشند. خدا آنقدر زنده بوده که احتمالاً به نظرش زندگی آدمها خیلی کوتاه است. به آدمها نگاه میکند که یک مدت شنا میکنند و بعد هم دیگر شنا نمیکنند.
El
هر لحظه ممکن بود هرکسی بمیرد؛ چه آماده باشی، چه نباشی. ممکن بود ماهی خانگیات باشد یا خواهرت یا خودت. هیچچیز برای همیشه همانجوری نمیماند. شاید همهٔ آدمهای دنیا، ماهیهای خانگی خدا باشند. خدا آنقدر زنده بوده که احتمالاً به نظرش زندگی آدمها خیلی کوتاه است. به آدمها نگاه میکند که یک مدت شنا میکنند و بعد هم دیگر شنا نمیکنند.
«یعنی بعدش همهمون میریم توی یه دریای بزرگ توی آسمون شنا میکنیم،
کاربر ۶۱۳۴۱۶۱
هرچی هم که یه نفر رو دوست داشته باشیم یا فکر کنیم میشناسیمش، بازهم نمیتونیم خودمون رو بذاریم جای اون
farnazpakbin
تا چیزی که باید ازش فرار کنی نباشد، نمیتوانی فرار کنی.
𝐑𝐎𝐒𝐄
کلمهها را میشنیدم که هِی فشار میآوردند و فشار میآوردند.
Cilli
از همهش بدتر این بود که دلم میخواست یهچیزی به بابا بگم و نمیتونستم. دیگه هیچوقت...
دختر پاييزي
دلم برات تنگ شده. میدونم تو هم دلت برام تنگ شده و دوستم داری و میخوای کنارت باشم. قول میدم بیام پیشت، ولی الآن هنوز نمیتونم. میدونم که میخوای دوباره خانواده بشیم. منم همین رو میخوام. فقط الآن نمیتونم خانوادهای رو که اینجا دارم ول کنم. لطفاً بازم بیا سر بزن. امیدوارم همهچی خوب باشه. شغل جدیدت هم همینجور. و امیدوارم حسابی آماده بشی برای وقتی که برمیگردم ویرجینیا.
همهچی درست میشه.
از طرف آبری، با عشق
☆بهار☆
حسوحال هیچ کاری رو ندارم؛ حتی یه کار کوچیک. شاید اگه بدنم حواسش به نفسکشیدن نبود، خودم تنبلیم میاومد نفس بکشم.
mahnia
«نه.» بریجت یکذره خودش را کشید نزدیکتر. «توی جورجیا بزرگ شده بود... همونجا هم با مامانم آشنا شد. مامانم رفته بوده مسافرت، بعد وقتی برمیگرده همینجوری برای همدیگه نامه مینویسن. آخرشم مامانم میره اونجا و با هم ازدواج میکنن.»
بریجت بدون اینکه حرفی بزند بقیهٔ عکسها را هم نگاه کرد؛ عکسهای بیشتری از ما. چشمهایم را بستم و سرم را تکیه دادم بهش.
«چرا اسمت آبریه؟»
«منظورت چیه؟ مامان و بابام انتخابش کردن دیگه.»
«نه، منظورم اینه که
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
حس میکردم ده قدم از همه دورترم. یک دیوار نامرئی بینمان بود.
Book
گریهام مثل وقتهایی نبود که میدانی حالا همهچیز بهتر شده.
Book
از طرف آبری، با عشق
Leila Faghihi
ولی آنیکی نیمهٔ دلم سنگین و تاریک بود و مجبورم میکرد به چیزهایی فکر کنم که نمیخواستم؛ حس گرسنگی یا ترس یا تنهایی بهم میداد. نمیدانستم چرا دلم همچین چیزهایی توی خودش داشت، آن هم وقتی باید خوشحال میبودم.
پیچکخانوم~
«بعد از تصادف...» مامی ادامه داد: «دوباره ضربه خوردم. این بار به خودم گفتم با اینکه قلبم شکسته، اما باید به خاطر آبری و لیزی قوی باشم. بازم شماها منو صبح از توی تختم میکشیدید بیرون، حتی بعد از اینکه تو و مادرت رو بردم خونهٔ خودتون تا زندگیتون رو سر و سامون بدید. الآن میبینم نباید اینقدر زود همچین کاری میکردم. حالا دلم برای ساوانا تنگ شده و اینقدر نگران لیزی هستم که بعضی وقتا نمیتونم هیچ کاری بکنم، ولی بعد یادم میاد که آبری من همینجاست، توی خونهٔ من و ما به هم احتیاج داریم.»
کاربر ۲۸۷۵۶۳۶
شاید همهٔ آدمهای دنیا، ماهیهای خانگی خدا باشند.
ヅ𝕊𝕦𝕟𝕤𝕙𝕚𝕟𝕖
اون حرفایی که نمیزنیم ممکنه تا ابد باهامون بمونن. اگه یه راهی برای گفتنشون پیدا کنیم، یهکم سبکتر میشیم.
Dayan
واقعاً هر لحظه ممکن بود هر کسی بمیرد؛ چه آماده باشی، چه نباشی. ممکن بود ماهی خانگیات باشد یا خواهرت یا خودت. هیچچیز برای همیشه همانجوری نمیماند. شاید همهٔ آدمهای دنیا، ماهیهای خانگی خدا باشند. خدا آنقدر زنده بوده که احتمالاً به نظرش زندگی آدمها خیلی کوتاه است. به آدمها نگاه میکند که یک مدت شنا میکنند و بعد هم دیگر شنا نمیکنند.
Aa
به نظرم خیلی وقته دارم ادای این رو درمیآرم که همهچی خوبه، ولی هر روز اوضاع داره سختتر میشه.
Book
قانونها را میدانستم: نباید میگذاشتم هیچکس، هیچکس بفهمد تنها هستم. توی تلویزیون دیده بودم بچههای تنهایی را که پیدا میکردند، میفرستادند پرورشگاه. نمیخواستم یکی از آن بچهها باشم. دلم میخواست همینجا بمانم.
شاید آن برگه از شر لازانیاهای زورکی هم خلاصم میکرد.
تلفن یکریز زنگ میزد. زنگ... زنگ...، اما من با هرکسی که پشت خط بود، هیچ حرفی نداشتم. جواب نمیدادم.
Leila Faghihi
از طرف آبری، با عشق
Leila Faghihi
من هم گیر افتاده بودم. وقتی خانهٔ خودمان تنها بودم، گیر افتاده بودم. گیر افتاده بودم، چون نمیتوانستم چیزی که از دستم رفته بود را برگردانم و نمیتوانستم جلو بروم، چون نمیخواستم فراموش کنم. اما بعد مامی آمد و کاری کرد پیش بروم؛ حتی وقتی خودم نمیخواستم. من بریجت و مارکوس را هم داشتم که باعث میشدند بخواهم پیش بروم. زندگی من شاید بهخاطر یک لحظه به دو بخش تقسیم شده بود، اما دیگر حس نمیکردم گیر افتادهام.
Zynb
حجم
۱۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
تومان