بریدههایی از کتاب ۳۰ روز با پیامبر (ص)ِ؛ کتاب اول
۴٫۷
(۵۵۹)
محمد گفت: «ولی دخترها هم انساناند. آنها وقتی بزرگ شوند، همسر مردها میشوند و مادرِ فرزندان آنها. زنها هستند که پسر به دنیا میآورند و آن پسرها چوپان میشوند و کشاورزی میکنند. خودشان هم در کارها کمک میکنند.»
مرد ساکت ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. محمد گفت: «مگر تو مادر نداشتهای؟»
مرد گفت: «چرا، مادر داشتم، چه مادر خوبی!»
محمد گفت: «مگر این زن که همسر توست، روزی دختر نبوده؟ مگر مادر تو روزی دختربچه نبوده؟ اگر او را زنده در خاک کرده بودند، چطور تو را به دنیا میآورد؟»
مرد که جوابی نداشت، گفت: «اما این رسم عربهاست!»
محمد گفت: «بعضی از رسمها غلط است؛ مگر هر رسم غلطی را باید به جا آورد؟»
☆بهار☆
محمد با ناباوری به مادرش نگاه کرد و آهسته گفت: «مادرجان، تو هم رفتی و من را تنها گذاشتی؟
🍃🌷🍃
محمد گفت: «نه، فراموش نکردهام. نمیخواهم به عمویم زحمت دهم.»
امایمن گفت: «آنوقت روح پدربزرگت ناراحت میشود. او بسیار بسیار نگران تو بود؛ برای همین هم تو را به عمویت سپرد و حالا اگر نزد عمویت نروی، او ناراحت میشود. مردم حرفهای عجیبی میزنند.»
z-g
محمد گفت: «مادرجان، میخواهی شترها را نگه دارم تا استراحت کنی؟»
آمنه گفت: «نه پسرم، چیزی نیست.»
اما هرچه جلوتر میرفتند حال مادر بدتر میشد. وقتی به آبادی کوچک اَبواء رسیدند، حال آمنه خیلی بد شد و محمد شترها را نگه داشت. امایمن کمک کرد و آمنه را از کجاوه پایین آوردند. فرشی پهن کردند و آمنه دراز کشید. تا شب حال آمنه بهتر نشد. مجبور شدند، بروند و در خانهٔ یکی از اهالی بمانند.
اهالی ابواء کمک کردند. برای آمنه جوشانده درست کردند؛ اما فایده نداشت. هرچه میگذشت حال او بدتر میشد. لبهایش داغ و ترکخورده بود. آمنه آهسته زیر لب نام عبدالله را تکرار میکرد. محمد لحظهای از مادرش دور نمیشد. برایش آب میآورد و با دستهای کوچکش، صورتش را میگرفت و میبوسید.
🐆🇮🇷تُندَر🇮🇷🐆
نیمههای شب بود که امایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشنتر از روز. امایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب میبیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه میکرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
ستارهها انگار بهطرف او میآمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد. ستارهها آنقدر درشت و روشن بودند و آنقدر پایین آمده بودند که او میخواست دست دراز کند و چند تا از آنها را بگیرد.
ناگهان امای
سروشا
۳۰ روز با پیامبر (ص)
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
کمک محمد داروها را به آمنه میخوراند.
یک شب با صدای نالههای آمنه، محمد از خواب بیدار شد. دوید کنار مادرش. دستهای او را گرفت. چقدر داغ بودند! دست بر پیشانی مادر گذاشت. مثل آتش بود. محمد دوید تا برای مادرش آب بیاورد؛ اما آمنه دست او را گرفت و نگهش داشت. محمد گفت: «چیزی میخواهی، مادرجان؟»
آمنه با صدای لرزانی گفت: «پیشم بمان! از من دور نشو!»
mahbod1390
ابراهیم هم با پسرش، اسماعیل و همسرش، هاجر به مکه آمد. آن زمان، مکه بیابان بود و هیچ خانهای اینجا نبود. ابراهیم اسماعیل و هاجر را گذاشت و رفت.
روز گرمی بود و اسماعیل که شیرخواره بود، تشنهاش بود و آبی پیدا نمیشد. مادرش برای پیدا کردن آب رفت و وقتی برگشت دید زیر پای اسماعیل چشمهای جوشیده است. همین چشمهای که حالا به آن زمزم میگوییم.
☆بهار☆
۱: مهمانی فرشتهها
نیمههای شب بود که امایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشنتر از روز. امایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب میبیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه میکرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
ستارهها انگار بهطرف او میآمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد. ستارهها آنقدر درشت و روشن بودند و آنقدر پایین آمده بودند که او میخواست دست دراز کند و چند تا از آنها را بگیرد.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
مقدمه نویسنده
مجموعهٔ ۳۰ روز با پیامبر، پنجرههای کوچکی است که به دنیای بزرگ و پرماجرای زندگی حضرت محمد (ص) گشوده میشود. این مجموعهٔ ۱۲ جلدی شامل ۳۶۵ قصه از زندگی پیامبر است و هر قصه، گوشهای از زندگی آن حضرت را نشان میدهد. هدف از نگارش این مجموعه، آشنایی کودکان و نوجوانان، با زندگی پیامبر اسلام است تا با فرازهایی از زندگی پیامبر، از دوران شیرخوارگی و کودکی، تا دوران پیامبری و هدایت مردم، آشنا شوند. به فرمودهٔ قرآن، پیامبر الگو و اسوهٔ همهٔ انسانهاست و ما اگر بخواهیم راه وروش آن حضرت را درزندگی خود پیاده کنیم باید بدانیم که آن حضرت در مراحل مختلف زندگی، چگونه رفتار میکرده است.
💜
محمد گفت: «شما به محلهٔ قبیلهٔ بنیسعد آمدهاید!»
مرد گفت: «چه قبیلهٔ خوبی! چه آدمهای مهماننوازی دارد! شما چه بچههای خوبی هستید! حتماً پدر و مادرهای خوبی دارید که اینقدر خوب و مهرباناید.»
حالا دیگر شیما و عبدالله هم از او نمیترسیدند و نزدیک مرد ایستاده بودند. محمد گفت: «اگر بخواهی، میتوانی چند روزی مهمان ما باشی، بیا با ما به خانه برویم. آنجا غذای بیشتری هست و میتوانی هرقدر بخواهی بخوری.»
مرد غریب همراه محمد پنج ساله راه افتاد. وقتی به خانهٔ حلیمه رسیدند، محمد در زد. حلیمه در را باز کرد. محمد گفت: «مادرجان، من مهمانی برایتان آوردهام. این مرد مهمان من است. میشود چند روزی اینجا بماند؟»
☆بهار☆
عبدالمطلب پسرها و نوههای زیادی داشت؛ اما محمد با همهٔ آنها فرق میکرد. او حرفهای عجیبی میزد. سؤالهای عجیبی میپرسید و کارهایش مثل بزرگان و حکیمان بود. عبدالمطلب مطمئن بود که محمد وقتی بزرگ شود آیندهٔ درخشانی دارد و پیشوا و رهبر قریش میشود؛
M.mi87
اینکه در خانواده و با اقوام خود، با مردم و همسایهها، با دوستان، با بزرگترها، با کوچکترها و...چه رفتاری داشته است تا بعد آن رفتارها را سرمشق خود قراردهیم.
برای نوشتن این ۳۶۵ قصه، از بیشتر کتابهایی که به زندگی پیامبر اکرم پرداختهاند، استفاده کردهام، مخصوصا کتابهایی مثل: زندگانی حضرت محمد، نوشتهٔ سیدهاشم رسولی محلاتی، فروغ ابدیت، نوشتهٔ آیتالله جعفر سبحانی، حیاتالقلوب جلدهای ۳ و ۴ از علامه مجلسی، سیرهٔ ابنهشام، ترجمهٔ سیدهاشم رسولی محلاتی، سرگذشت یتیم جاوید، ترجمهٔ صلاحالدین سلجوقی، تفسیرالمیزان، نوشتهٔ علامه طباطبایی وکتابهای دیگری که هرکدام به نکات تازهای از زندگی پیامبر اشاره کردهاند درپایان از حجتالاسلام مجید پور طباطبایی به خاطر مشاورههای سودمندشان وسرکارخانم منصوره محمدی به خاطر تصویرگریهای زیبایشان و همهٔ کادر دلسوز و باتجربهٔ انتشارات قدیانی که کمک کردند تا این کتاب به سرانجام برسد، تشکر میکنم.
💜
نیمهشب بود که احساس کردم کمی درد دارم. فکر کردم بچهام میخواهد به دنیا بیاید. کمی ترسیدم. گفتم کاش تو بیدار بودی! کاش کسی میآمد و کمکم میکرد! ناگهان دیدم، اتاقم روشن شد. دورتادورم را فرشتهها گرفتند. فرشتههای مهربان. همه آمده بودند به من کمک کنند. انگار صدایی به من میگفت، ای آمنه، امشب تو پیامبر این مردم را به دنیا میآوری!
💜
نیمههای شب بود که امایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشنتر از روز. امایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب میبیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه میکرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
ستارهها انگار بهطرف او میآمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد. ستارهها آنقدر درشت و روشن بودند و آنقدر پایین آمده بودند که او میخواست دست دراز کند و چند تا از آنها را بگیرد.
ناگهان امایمن به خود آمد. اینهمه نور و روشنایی از چه بود؟ از نور ستارهها؟ ولی ستارهها که نمیتوانستند داخل خانه را روشن کنند. فکر کرد شاید بانویش؛ آمنه چراغ یا مشعلی را روشن کرده است. همان لحظه یادش آمد که بانویش باردار است و همین روزها باید نوزادش را به دنیا بیاورد.
امایمن نگران به اتاق آمنه دوید. آهسته در زد و در را باز کرد؛ اما از تعجب به عقب برگشت و پشت در ایستاد. همهٔ نورها از آن اتاق بود. همهٔ نورها از جایی بود که آمنه خوابیده بود. امایمن صدای بانویش را شنید که با نوزادش حرف میزد و او را ناز میکرد.
☆بهار☆
حارث گفت: «این آب هم از برکت وجود آن نوزاد یتیم است. درست مثل پر شیر شدن
نجمه بهروزی
خداوند در آسمان و مردم، روی زمین بر او درود بفرستند
MMST
۳۰ روز با پیامبر (ص)
از تولد تا خانه عمو
جلد اول
نویسنده: حسین فتاحی
انتشارات قدیانی
کاربر ۲۴۸۷۴۳۵
آمنه لبخندی زد و گفت: «خودم هم نفهمیدم چه شد. نیمهشب بود که احساس کردم کمی درد دارم. فکر کردم بچهام میخواهد به دنیا بیاید. کمی ترسیدم. گفتم کاش تو بیدار بودی! کاش کسی میآمد و کمکم میکرد! ناگهان دیدم، اتاقم روشن شد. دورتادورم را فرشتهها گرفتند. فرشتههای مهربان. همه آمده بودند به من کمک کنند. انگار صدایی به من میگفت، ای آمنه، امشب تو پیامبر این مردم را به دنیا میآوری!
کتابخوان نوجوان
نیمههای شب بود که امایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشنتر از روز. امایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب میبیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه میکرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
ستارهها انگار بهطرف او میآمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد.
💫🌈Yasaman🌈💫
۴: محمد (ص)
هفت روز از تولد نوزاد آمنه گذشته بود. آن زمان در مکه رسم بود که روز هفتم تولد بچهها، جشن میگرفتند و مردم را به آن جشن دعوت میکردند. بعد در جمع مردم اسم نوزاد را به همه میگفتند.
صبح آن روز، عبدالمطلب به خانهٔ آمنه رفت. قبل از هر کاری سراغ نوهاش را گرفت. امایمن که نوزاد را بغل گرفته بود و به سینهاش چسبانده بود به پیرمرد سلام کرد و نوزاد را به او نشان داد. عبدالمطلب نوهاش را بوسید و بویید. بعد به آمنه گفت: «حالت چطور است دخترم؟»
آمنه گفت: «به لطف شما خوبم، پدرجان.»
عبدالمطلب گفت: «آمنهجان، باید برای پسرمان اسمی انتخاب کنیم. هفت روز از تولد او گذشته. آمدهام با تو مشورت کنم. باید جشنی بگیریم و نام فرزند عزیزمان را به همه بگوییم»
آمنه گفت: «پدرجان، نام او که انتخاب شده. گفتم که آن صدا به من گفت، فرزندم را محمد صدا کنم.»
💟best veterinarian💟
مکه شهری است که در گودی دره قرار دارد و دورتادورش را کوههای بلند گرفته است؛ برای همین هوای این شهر گرم و شرجی است. این هوا، بچههای کوچک را اذیت میکند و برای سلامتی آنها ضرر دارد. آن زمان که وسایل خنککننده نبود، مردم مکه، بچههای نوزاد خود را به عربهای صحرانشین میدادند تا آنها را به صحرا ببرند و از هوای گرم مکه دور نگه دارند.
صحرانشینها، کسانی بودند که در دشتهای باز زندگی میکردند. دشت، هوای پاک و خنکتری دارد. کار صحرانشینها، گلهداری و کشاورزی بود؛ اما بهخاطر کمی آب و خشک بودن هوا درآمد زیادی نداشتند. یکی دیگر از کارهای صحرانشینها دایگی بود. دایه یعنی زنی که بچهٔ شیرخواره دارد و به نوزاد دیگری هم شیر میدهد و از او نگهداری میکند.
مادرهای صحرانشین، نوزادهای اهالی مکه را میگرفتند و با خود به صحرا میبردند و به آنها شیر میدادند تا بزرگ شوند. در عوض از پدر و مادر آنها مزد میگرفتند. این مزد کمک خوبی بود برای گذراندن زندگیشان.
100
آن روز، کوچههای مکه از همیشه روشنتر بود. انگار به در و دیوارها عطر و گلاب پاشیده بودند. حالا دیگر همهٔ مردم مکه از تولد فرزند آمنه باخبر شده بودند. مرد و زن به کوچهها آمده بودند تا فرزند عبدالله را ببینند. عبدالمطلب، که نوهاش را روی دست گرفته بود، با شادی و غرور خاصی بهطرف کعبه میرفت. راه نمیرفت، انگار پرواز میکرد. دیگر پیر نبود. مثل جوانهای بیست ساله راه میرفت.
دختر کتاب خون
بهار رفته بود و تابستان با گرمایش آمده بود. آن روز حلیمه کنار اجاق؛ نان میپخت که حارث به خانه آمد و کنار او نشست. به شعلههای آتش نگاه کرد و گفت: «حلیمهجان، یک خبر بد!»
حلیمه با نگرانی پرسید: «چه شده؟»
حارث گفت: «زنهای قبیله آماده میشوند که به مکه بروند. میروند تا بچههایی که از شیر گرفتهاند، پس بدهند و شیرخوارههای دیگری بگیرند.»
با این خبر، حلیمه ناراحت شد. دست از نانپختن کشید؛ چون محمد هم دوساله شده بود.
یکی دو ماه بود که او را از شیر گرفته بودند. با خود فکر کرد: چطور این دو سال، مثل برق و باد گذشت. به محمد که در سایهٔ دیوار خواب بود، نگاه کرد. بله، واقعاً محمد بزرگ شده بود و باید او را نزد مادرش برمیگرداندند.
📝📚دنیای کتابی من :)
آن روز حلیمه، حارث و شیما، باید به مزرعه میرفتند و گندمهایی که کاشته بودند، درو میکردند. حلیمه با آسیای دستی کنار دیوار خانه نشسته بود و گندم آرد میکرد. محمد کنارش بود. حلیمه او را ناز میکرد و با او حرف میزد. محمد به حرفهای حلیمه میخندید و دست و پا میزد. سعی داشت در جواب حرفهای حلیمه چیزی بگوید. مثل همهٔ بچهها آقونواقون میکرد. محمد چهار ماهه بود، اما از بچههای همسنوسال خود، درشتتر بود. ناگهان در میان اَع، اَعهای خود به حلیمه گفت: «اَمه!»
حلیمه با شنیدن این کلمه از خوشحالی جیغی کشید. آسیای دستی را رها کرد. بلند شد و دور خودش چرخید و با صدای بلند گفت: «حارث، شیما، کجایید؟»
📝📚دنیای کتابی من :)
امایمن بهطرف بچه دوید. فکر کرد. نوزادی که تازه به دنیا آمده است، باید شسته شود. باید لباس تنش کند؛ اما وقتی کنار نوزاد نشست، دید که تن او از گل هم پاکتر است.
یاسین جهانی
حارث گفت: «این آب هم از برکت وجود آن نوزاد یتیم است. درست مثل پر شیر شدن
نجمه بهروزی
نیمههای شب بود که امایمن از خواب بیدار شد. نور عجیبی همهٔ خانه را روشن کرده بود، حتی روشنتر از روز. امایمن فکر کرد شاید خواب است و خواب میبیند. یا شاید روز شده است و نور خورشید خانه را روشن کرده است؛ اما هنوز شب بود و خورشیدی در کار نبود. به هرچه نگاه میکرد، نورانی بود. از تعجب پنجرهٔ اتاق را باز کرد تا مطمئن شود که شب است. از دیدن آسمان مکه تعجبش بیشتر شد. با خود گفت: «چقدر ستاره!»
ستارهها انگار بهطرف او میآمدند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی سرش بیفتد.
H
از وقتی به دنیا آمده بود، پدرش را ندیده بود. بعد حلیمه، شوهرش و بچههایش از او جدا شده بودند و مهمتر از همه، مادرش، مادر مهربانی که بسیار او را دوست داشت از دنیا رفته بود. و حالا پدربزرگ مهربان.
آسا
نیمهشب بود که احساس کردم کمی درد دارم. فکر کردم بچهام میخواهد به دنیا بیاید. کمی ترسیدم. گفتم کاش تو بیدار بودی! کاش کسی میآمد و کمکم میکرد! ناگهان دیدم، اتاقم روشن شد. دورتادورم را فرشتهها گرفتند. فرشتههای مهربان. همه آمده بودند به من کمک کنند. انگار صدایی به من میگفت، ای آمنه، امشب تو پیامبر این مردم را به دنیا میآوری! از شر حسودها بچهات را به خدای یگانه بسپار و او را محمد صدا کن! ناگهان پرندهٔ سفیدی بال زد و به اتاقم آمد. بالای سرم پرواز کرد. پرندهٔ بزرگی بود. بالهای سفید قشنگی داشت. پرنده پایین آمد و بالش را به سینهٔ من کشید و رفت. در یک آن، همهٔ دردها از بدنم رفت و آرام شدم. خوابم گرفت. خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم بچهام به دنیا آمده است و فرشتهها مشغول شستن او هستند. بله، فرشتهها بچهام را شستند و او را لای این پارچهٔ عجیب و خوشبو پیچیدند و کنار من خواباندند.
آسا
حجم
۸۶۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۶۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان