بریدههایی از کتاب کرگدن
۳٫۴
(۲۳)
شما خودتون رو مرکز جهان فرض میکنید، فکر میکنید هر اتفاقی میافته به شما ربط داره! والّا هدف جهان شما نیستید!
Mohammad
از این چیزی که اسمش رو میگذاری عشق، کمی عارم میآد. از این احساس کسالتآور، از این ضعف مردها، و زنها.
Mohammad
من مردمگریزم، مردمگریزم، مردمگریز، دوست دارم مردمگریز باشم.
رها
برانژه: پس اون دروغ گفته، تظاهر میکرده.
دزی: به نظر آدم صادقی میاومد، نفس صداقت بود.
برانژه: دلیلی هم آورد؟
دزی: کلمهبهکلمهش این بود: آدم باید تابع زمانه باشه. این آخرین حرفهای انسانی اون بود.
احسان
دودار: اونها به آدم حمله نمیکنن. اگه کاریشون نداشته باشید، کاری باهاتون ندارن. هرچی هست، بدجنس و شرور نیستن. حتی میشه گفت یک نوع معصومیت طبیعی در اونها هست؛ سادهدلی.
Naarvanam
برانژهٔ عزیزم، آدم باید همیشه سعی کنه همهچی رو درک کنه. و برای اینکه یک پدیده و تأثیراتش رو بتونی درک کنی، باید با کوشش فکری صادقانه به عللش رجوع کنی. اما این کار نیاز به سعی وافر داره، چون ما موجودات متفکری هستیم. من نتونستهم، باز هم میگم، نمیدونم بتونم یا نه. بههرحال، اول باید با پیشداوریِ موافق جلو رفت، یا حداقل با بیطرفی، با یه زمینهٔ فکری باز که از علائم ذهنیت علمیه. هرچیزی منطقیه. درک کردن، ثابت کردنه.
احسان
دودار: شما خودتون رو مرکز جهان فرض میکنید، فکر میکنید هر اتفاقی میافته به شما ربط داره! والّا هدف جهان شما نیستید!
Naarvanam
خب، حالا که فکرش رو میکنم، تصمیم ناگهانی بوتار زیاد هم برام عجیب نیست. سرسختیش فقط ظاهری بود. البته این هیچ منافاتی با این نداره که آدم درستی باشه، یا بوده باشه. انسانهای درست کرگدنهای درستی میشن. افسوس! چون آدمهای با حسننیتی هستند، میشه فریبشون داد.
احسان
لعنت بر شیطون، اراده داشته باشید!
برانژه: اوه، اراده، همه که ارادهٔ شما رو ندارن. من نمیتونم، نه، من نمیتونم با زندگی بسازم.
ژان: همهٔ آدمها باید زندگیشون رو بسازن. یعنی میفرمایید شما خونتون رنگینتر از بقیهست؟
برانژه: من ادعا نمیکنم که...
ژان: (میان حرف او) من هیچیم کم از شما نیست، تازه، تعارف رو بگذارم کنار، باید بگم از شما بهتر هم هستم. انسانی برتره که وظیفهش رو انجام میده.
برانژه: کدوم وظیفه رو؟
ژان: وظیفهش رو دیگه... مثلاً وظیفهٔ کارمندیش رو.
برانژه: آهان، بله، وظیفهٔ کارمندیش رو...
Naarvanam
برانژه: محاله چنین فکری به مغزم خطور کنه.
ژان: شما که مغز ندارید!
برانژه: دیگه بدتر، مغزی ندارم که بهش خطور کنه.
ژان: چرا، یه چیزهایی هست که به مغز کسانی که مغز ندارند هم خطور میکنه.
Naarvanam
ژان: این هم نتیجهٔ مشروب خوردن، اختیار حرکتتون رو دیگه ندارید، دستهاتون دیگه جون ندارن، منگید، داغونید، دارید با دست خودتون قبرتون رو میکَنید، دوست عزیز. دارید خودتون رو نابود میکنید.
برانژه: من زیاد الکل رو دوست ندارم. بااینحال، اگه نخورم، به هم میریزم. درست انگار میترسم. برای همین، میخورم که نترسم.
Naarvanam
دلم گرفتهتر از اونه که برم موزه، پرورش ذهن باشه برای یه وقت دیگه. (گیلاس کنیاک را برمیدارد و مینوشد.)
Naarvanam
بوتار: این یه توطئهٔ کثیفه! (با حالت یک سخنران، نوک انگشت را رو به دودار میگیرد و با نگاهی خشمناک) تقصیر شماست.
دودار: چرا تقصیر من باشه و تقصیر جنابعالی نباشه؟
بوتار: (عصبانی) تقصیر من؟ تقصیرها همیشه میافته به گردن کوچکترها. اگه دست من بود...
Naarvanam
بوتار: معلومه، اونقدر ما رو استثمار میکنن تا جونمون دربیاد.
Naarvanam
برانژه: بههرحال ما برای خودمون معیارهای اخلاقیای داریم که به نظر من با ذهنیت اون حیوونها قابلمقایسه نیست.
ژان: اخلاق! اجازه بدید فاتحهٔ هرچی اخلاقه بخونیم، من از اخلاق جونم به لبم رسیده. اخلاق دیگه بسه! باید اخلاق رو انداخت دور.
برانژه: به جاش چی میگذارید؟
ژان: (به همان ترتیب) طبیعت رو!
برانژه: طبیعت رو؟
ژان: (به همان ترتیب) طبیعت قوانین خودش رو داره. اخلاق ضدطبیعیه.
برانژه: اگه درست فهمیده باشم، میخوایید قانون جنگل رو جایگزین قانون اخلاقی کنید!
Naarvanam
برانژه: بههرحال ما برای خودمون معیارهای اخلاقیای داریم که به نظر من با ذهنیت اون حیوونها قابلمقایسه نیست.
ژان: اخلاق! اجازه بدید فاتحهٔ هرچی اخلاقه بخونیم، من از اخلاق جونم به لبم رسیده. اخلاق دیگه بسه! باید اخلاق رو انداخت دور.
برانژه: به جاش چی میگذارید؟
ژان: (به همان ترتیب) طبیعت رو!
برانژه: طبیعت رو؟
ژان: (به همان ترتیب) طبیعت قوانین خودش رو داره. اخلاق ضدطبیعیه.
Naarvanam
برانژه: اگه درست فهمیده باشم، میخوایید قانون جنگل رو جایگزین قانون اخلاقی کنید!
ژان: میخوام اونجا زندگی کنم، میخوام اونجا زندگی کنم.
برانژه: این رو همه میگن، اما در واقع هیچکس...
ژان: (میرود و میآید؛ میان حرف او) باید اساس زندگیمون رو از نو پیریزی کنیم. باید به اصلیت بدوی برگردیم.
Naarvanam
برانژه: عزیز من، اگه فکر کنید، متوجه میشید که ما فلسفهای داریم که اون حیوونها ندارن، یه سیستم غیرقابل جایگزینی از ارزشها. اون رو قرنها تمدن بشری بنا کرده!...
ژان: (باز در حمام) همهٔ اینها رو اگه خراب کنیم، حالمون بهتر میشه.
Naarvanam
یه گَلهٔ کامل کرگدن! اونوقت میگفتن این حیوون تنها زندگی میکنه! درست نیست. باید در این عقیده تجدید نظر کرد!
Naarvanam
دودار: شما خودتون رو مرکز جهان فرض میکنید، فکر میکنید هر اتفاقی میافته به شما ربط داره! والّا هدف جهان شما نیستید!
Naarvanam
دودار: شما برای خودتون عذر و بهانه میتراشید.
Naarvanam
همینطوری حس میکنم که گذشت بیشازحد شما، اغماض سخاوتمندانهٔ شما... در واقع، باور کنید، یهجور ضعفه، یهجور کوریه...
Naarvanam
دودار: شما واقعاً رفیق خوبی هستید، مادموازل دزی.
دزی: بله، واقعاً، رفیق خوبی هستم.
دودار: شما آدم خوشقلبی هستید.
دزی: من فقط رفیق خوبی هستم، همین.
Naarvanam
دزی: کلمهبهکلمهش این بود: آدم باید تابع زمانه باشه. این آخرین حرفهای انسانی اون بود.
Naarvanam
اگه این اتفاق جای دیگهای افتاده بود، توُ یه کشور دیگه، و ما از طریق جراید ازش باخبر میشدیم، میتونستیم با آرامش ازش حرف بزنیم، تمام ابعادش رو بررسی بکنیم، نتایج عینی و ملموس بگیریم، بحثهای آکادمیک راه بندازیم، دانشمندها رو جمع کنیم، نویسندهها رو، مردان قانون، زنان دانشمند و هنرمندها رو. همینطور مردم کوچهوبازار رو. در اون صورت جالب میشد، جذاب میشد، آموزنده میشد. اما وقتی آدم خودش درگیرش میشه، وقتی خودش یکدفعه با واقعیت خشن حوادث رو در رو قرار میگیره، نمیتونه فکر کنه که مستقیماً به خودش مربوط نمیشه، چنان بهشدت غافلگیر میشه که نمیتونه خونسردیش رو کامل حفظ کنه؛ من غافلگیر شدهم، من غافلگیر شدهم، من غافلگیر شدهم! باورم نمیشه
Fatemeh_Tohidi
یه چیزهایی هست که به مغز کسانی که مغز ندارند هم خطور میکنه.
Mina
برانژه: باید ریشهٔ شر رو کَند.
دودار: شر، شر! این حرف بیمعنیه! مگه آدم میتونه بفهمه کجا شره، کجا خیر؟ هرکی یه چیزهایی رو ترجیح میده. شما بیش از همه برای خودتون میترسید. واقعیت اینه، اما شما هیچوقت کرگدن نمیشید، واقعاً... شما رسالتش رو ندارید!
م.
ژان: (به برانژه) هیچوقت خیلی دیر نیست.
تام ریدل
منطقدان: این عادلانه نیست، لذا منطقی هم نیست.
تام ریدل
یه گَلهٔ کامل کرگدن! اونوقت میگفتن این حیوون تنها زندگی میکنه! درست نیست. باید در این عقیده تجدید نظر کرد! نیمکتهای کوچه رو داغون کردهن. (انگشتانش را در هم میکند و میشکند.) چیکار کنم؟ (دوباره بهطرف خروجیهای مختلف میرود، اما منظرهٔ کرگدنها مانعش میشود. هنگامی که باز جلوی در حمام میرسد، در کم مانده از جا دربیاید. دیوار انتهایی از جا کنده میشود و برانژه خود را به دیوار ته صحنه میکوبد، و دیوار فرو میریزد. در ته صحنه خیابان را میبینیم. برانژه، فریادکنان، فرار میکند.) کرگدن! کرگدن!(سر و صدا. درِ حمام دارد از جا درمیآید.)
Saba_Radmehr
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
قیمت:
۷۸,۰۰۰
تومان