پا در زنجیر
دست در زنجیر
گردن در زنجیر
ذهن در زنجیر ...
somaye.yaghoobi
دیگر مرا نمیبینی
من اینک نامرئیام برای تو
و این آخرین معجزه عشق است:
استحاله انسان به هوای ناب
somaye.yaghoobi
پا در زنجیر
دست در زنجیر
گردن در زنجیر
ذهن در زنجیر ...
somaye.yaghoobi
میدانم که از زندگی منصرف نخواهم شد
از زندهبودن
از انسانبودن
این سان بودن
اما امشب اعصاب من ویران است
و من امشب سخت دلتنگم
دلتنگ تو
و آغوشی که مرا در پناه خود گیرد
و از هرچه هست و نیست رهایی بخشد
somaye.yaghoobi
من به فردا میاندیشم
به فردا
که روز دیگری است
و به نبرد بیافتخار دیگری
که ناگزیر دوباره آغاز خواهد شد
روی مرز ویرانی و شکست راه رفتن و
دوباره به زندگی بازگشتن ...
آه
میدانم که از زندگی منصرف نخواهم شد
از زندهبودن
از انسانبودن
این سان بودن
اما امشب اعصاب من ویران است
و من امشب سخت دلتنگم
دلتنگ تو
somaye.yaghoobi
فرصت اندک بود
عمر چون ماسهای خشک فرو میریخت
از لابهلای انگشتان زمان
همه با شتاب میدویدند
دروازهها بسته میشد
زیردستوپاماندگان
ضجه میزدند
من آنجا ایستاده بودم
و نگاه میکردم
somaye.yaghoobi