رویاپردازی باعث ناامیدی میشد و ناامیدی هم به افسردگی و ملالی ختم میشد که بهراحتی از بین نمیرفت. ماندن در دنیای خاکستری، بهتر از بلعیده شدن در تاریکی بود.
🌱 آونـב
ترجیح میدادم مستقیم به سینهام شلیک کند، حس میکردم تمام خونم از قلبم بیرون ریخت.
Fateme Malekshahi
مامان هم اجازه نمیداد بابا یکی از آن «گردابهای روحخور پر از آشغال و سرگرمیهای احمقانه» را، که بهش تلویزیون میگویند، در خانه وصل کند.
Najva
«معادلش توی زبون خودمون وجود نداره. پرتقالیه. Saudade. معنیش رو میدونی؟»
سرم را تکان دادم. نصف کلمات زبان خودم را هم بلد نبودم.
کیت گفت: «یه جورهایی میشه... معنی دقیق نداره. بیان یه جور احساسه... یه غم وحشتناک. یه جور حسه. وقتی تجربهش میکنی که میفهمی چیزی که یه بار از دست دادی برای همیشه از دست رفته و دیگه هیچوقت نمیتونی برگردونیش.» نفس عمیقی کشید. «توی تورموند مدام به این کلمه فکر میکردم، چون زندگیای که شما قبلاً داشتین ـ زندگیای که همهمون قبلاً داشتیم ـ دیگه نمیتونیم پس بگیریمش، اما تموم شدن هر چیزی هم یک شروعی داره، میدونی؟ درسته که نمیتونی چیزی رو که قبلاً داشتی به دست بیاری، اما میتونی پشت سرت رهاش کنی. از نو شروع کن.»
Najva