بریدههایی از کتاب دختر انار
۴٫۶
(۵۵)
از آخرین بعدازظهری که در مدرسه گذراندم اینها در خاطرم مانده: بوی تختهسیاهِ پُر از گردوخاک، صدای بچههایی که پشت در ایستاده بودند و بیش از همه، اینکه چهقدر به زندگی معمولیام عادت کرده بودم.
𝘙𝘖𝘡𝘈
من پسر بودم، باز هم مجبور بودم در خانه بمانم و لباسها را تا بزنم و اتو کنم؟ اگر پسر بودم، پدرم باز هم به همین راحتی از من میخواست که رؤیاهایم را فراموش کنم؟
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
زندگی عادلانه نیست. شاید این حرف درست بود اما نباید با این توجیه همهچیز را میپذیرفتیم و با هر شرایطی کنار میآمدیم.
کاربر samin
همیشه انتخاب دیگهای هم هست. اما تو چیزی رو انتخاب کردهٔ که ازش میترسی، چون میدونی که کار درستیه، شجاعت یعنی همین.»
مریم قاسم پور
بیشتر مردمِ این اطراف با دیدن دختری که دوچرخهسواری میکند، چهره در هم میکشیدند. پدر و مادرِ حفصه هم درستوحسابی به او فهمانده بودند که دوست ندارند دخترشان دوچرخهسواری کند.
او گفت: «وقتی برادرهام میتونن دوچرخهسواری کنن، من هم باید بتونم.
;𝗕𝖺𝗁𝗮𝗋𝖾𝗵
بعضی وقتها دلم میخواست آنقدر موشکافانه به همهچیز توجه نمیکردم.
شاید در آن صورت، هرگز نمیفهمیدم که به نظر آنها، دختر بودن تا این اندازه بد است.
Mahdokht
چه فایده داشت که تا این اندازه ثروتمند باشد و اینهمه آدم زیر دستش کار کنند، اما نتواند در باغچهٔ خودش باغبانی کند؟ اینکه آزادی نبود!
mahtab
«خواهر من هم یه بار همین اشتباه رو کرد. اونقدر جستوخیز کرد که در نوشابه از جا پرید. لکههای نوشابهٔ گازدار هنوز روی سقف خونهمون هستن.»
نبیله به من لبخند زد، به طرف ممتاز برگشت و گفت: «میبینی؟ من تنها کسی نیستم که این کار رو کرده. خیلیها این اشتباه رو میکنن.»
من هم به او لبخند زدم. به او نگفتم که وقتی این اتفاق افتاد، صفا فقط دو سالش بود.
ن. عادل
او بخشی از وجودم بود. من نمیتوانستم به این قانون عمل کنم. عُمَر هم نمیتوانست. پس پنهانی یکدیگر را میدیدیم و با هم حرف میزدیم،
Mahdi
برای بهتر کردن دنیا، لازم نیست حتماً در تیتر رسانهها ظاهر شویم. هر فعالیتی که در جامعهٔ خودمان و فراتر از آن، برای تبلیغ خیر و خوبی انجام میدهیم اهمیت دارد.
j
«وقتی برادرهام میتونن دوچرخهسواری کنن، من هم باید بتونم. تازه، شاید یه روزی من پا جای پای زینت عرفان بذارم و همهٔ پاکستان رو با دوچرخه بگردم.»
Mahdi
«ای کاش؟ بابای منم همهش غرغر میکنه که همیشه کلی پول حروم کتاب و لباس مدرسهٔ من میشه. ولی میدونه که اگه من رو بفرسته مدرسه، دردسرش خیلی کمتر از زمانیه که توی خونه باشم. اَمَل، نمیتونی فقط بگی ای کاش! باید اونقدر پافشاری کنی که قبول کنه.»
Mahdi
ناگهان احساس کردم که خستهام. خسته از احساس ناتوانی. خسته از اینکه بابت توقع زیاد دیگران، نیازهای خودم را نادیده بگیرم. مثل این مرد. این غریبه که میخواست دلخوشیام را بخرد و مرا از همین شادی کوچک هم محروم کند
Mahdi
حالا دیگر میدانستم که یک نفر میتواند رؤیاهای زیادی داشته باشد و به واقعیت پیوستن همهٔ آنها را به چشم ببیند. همین حالا یکی از رؤیاهایم داشت به واقعیت میپیوست. داشتم این عمارت را پشت سر میگذاشتم.
mahtab
صفا با اخم گفت: «من کِی میتونم برم مدرسه؟»
ربیعه زبانش را برای او درآورد و گفت: «وقتی که آدم بشی!»
سیما پادرمیانی کرد تا جرّوبحث آنها تمام شود. مادرم صفا را گرفت و روی زانوهایش نشاند.
وقتی حرف به عروسی خواهر حفصه و آماده شدن برای جشن رسید، ناگهان همه با هم حرف زدند. برایم سخت بود که به همهٔ حرفهایشان توجه کنم. احساس میکردم که صدای خندهها، پرحرفیها و جیغهای خواهرهایم، همان صداهایی که آنقدر دلتنگشان بودم، مرا خسته کرده است. سعی کردم خودم را آرام کنم و همهٔ آن صداها را با دلوجان به ذهن بسپارم، تا وقتی که اینجا نیستم، همهچیز را خوب به خاطر بیاورم.
Urania
فکر میکردم امیدهایم یکسره بر باد رفتهاند، ولی امید هرگز از بین نمیرفت و همواره راهش را به سوی من پیدا میکرد.
حسین علیزاده
عُمَر کنار رودخانهٔ باریکی که از وسط روستا میگذشت، منتظرم بود. این، یکی از جاهایی بود که معمولاً همدیگر را میدیدیم؛
Mahdi
دخترهای شجاع را در تمام نقاط دنیا میتوان یافت
ayeh91
همیشه کسی هست که زورش از اون یکی بیشتر باشه و اینجوریه که قدرت به صورت متوازن تقسیم میشه. ولی این درست نیست
j
«نه، عادلانه نیست. ولی زندگی همینه.»
j
اینکه در مورد من حرف میزدند هم تقصیر خودم بود؛ اما چهطور میتوانستند جلوی خودم چنین حرفهایی بزنند؟
=o
به نبیله فکر میکردم. از همان لحظهٔ اول معلوم بود که او از من متنفر است. حالا دلیلش را میفهمیدم. زندگی من یکشبه تغییر کرده بود، زندگی او هم همینطور.
=o
این باغچههای زیبا با گلهای خوشبو هر چهقدر هم که بینقص بودند باز در حصار دیوارهای بلند آجری قرار داشتند، درست مثل من.
در فضای باز بودم، ولی دیوارها به من یادآوری میکردند که آزاد نیستم.
=o
این زندگی جدید مدام مرا وادار میکرد تا بین چیزهایی که هیچکدام را نمیخواستم، یکی را انتخاب کنم.
=o
نبیله به من لبخند زد، به طرف ممتاز برگشت و گفت: «میبینی؟ من تنها کسی نیستم که این کار رو کرده. خیلیها این اشتباه رو میکنن.»
من هم به او لبخند زدم. به او نگفتم که وقتی این اتفاق افتاد، صفا فقط دو سالش بود.
=o
فکر میکردم امیدهایم یکسره بر باد رفتهاند، ولی امید هرگز از بین نمیرفت و همواره راهش را به سوی من پیدا میکرد.
ن. عادل
«من شجاع نیستم. در حد مرگ ترسیدهم. ولی هیچ انتخاب دیگهای ندارم.»
«همیشه انتخاب دیگهای هم هست. اما تو چیزی رو انتخاب کردهٔ که ازش میترسی، چون میدونی که کار درستیه، شجاعت یعنی همین.»
ن. عادل
فکر میکردم امیدهایم یکسره بر باد رفتهاند، ولی امید هرگز از بین نمیرفت و همواره راهش را به سوی من پیدا میکرد.
کاربر ۷۹۵۶۲۱۰
واقعاً اوضاع باید به همین شکل میماند؟ اگر من پسر بودم، باز هم مجبور بودم در خانه بمانم و لباسها را تا بزنم و اتو کنم؟ اگر پسر بودم، پدرم باز هم به همین راحتی از من میخواست که رؤیاهایم را فراموش کنم؟
کاربر ۷۹۵۶۲۱۰
مهمان؟
مادرم این کلمه را بدون منظور به زبان آورده بود.
آنها از روی مهربانیشان این کلمه را به کار میبردند.
ولی مهمان نامیدن من، در تنها جایی که به آن احساس تعلق میکردم... آن کلمه مثل خنجر بر قلبم فرود آمد و آن را ریش کرد.
کاربر ۷۹۵۶۲۱۰
حجم
۱۶۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۶۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان