«چطور اونقدر خوب آرایشگری مو رو یاد گرفتی؟»
«یه فصل پنهانی بهعنوان آرایشگر شخصی ملکه جِوِل کار میکردم. موهای پرپشت و قشنگی داشت.»
«صبر کن، من فکر میکردم همه خدمتکارای ملکه باید زن باشن.»
والک گفت: «خوبه که هیچکس فکر نکرد زیر دامن منو نگاه کنه.»
آرمی
و این بود ورود باشکوه من...
Lord voldmort
روی پشت کیکی کِز کردم، و از عصبانیت و ناامیدی تکان میخوردم.
کیکی پرسید، «دخترا آسیب دیدن؟»
«آره.»
«بریم. وایسیم.»
«چی؟» اما کیکی صبر نکرد. چهارنعل بهطرف اردوگاه رفت.
«کیکی!»
«کمک کن. محکم بشین.» کیکی در اردوگاه تاخت. رو دو پا بلند میشد و میپرید، گویی از ترس دیوانه شده است
شهید طوس
مشتم را روی زمین کوبیدم. «داستانسراها قراداد امضا میکنند یا قسم خونی میخورن که سرسخت و لجباز و اعصاب خرد کن باشن؟»
لبخند آرامی روی صورتش نشست. «نه. هر داستانسرا انتخاب میکنه که چهجوری کسایی رو که مسئولشونه راهنمایی کنه. دربارش فکر کن یِلِنا. تو خوب از دستورا اطاعت نمیکنی. حالا گوشت رو بخور تا سرد نشده.»
شهید طوس
«هرکسی قدرت جادویی داشته باشه میتونه وارد جهان سایهها بشه؟»
«تا حالا که فقط داستانسراها این توانایی رو داشتن. اما منتظرم ببینم کس دیگهای اونقدر شجاع هست که بگه این موهبت رو داره.» مردماه به چشمان من نگاه کرد، و من یک لحظه سایهها را دیدم. رویم را برگرداندم.
شهید طوس
ادامه دارد در...
شیشه طوفان
۱۳۹۹/۶/۳۰
آرمی
بهراستی آسمان چیست؟ وقتی روحها را به آنجا فرستادم، با آنکه از انرژیام استفاده کرده بوم که همیشه مرا خسته میکرد، سرحال و پرانرژی بودم. من روحهایی را به آسمان اضافه کردم و پتوی قدرت که جهان را در بر گرفته است، تقویت کردم.
منبع جادو!
روح جهان!
Lord voldmort
قبل از آنکه مرِدِماه را به آسمان بفرستم، به او زل زم و سعی کردم چهرهاش، از جمله پوزخند کنایهآمیز او را در ذهنم نگه دارم. بعد از رفتن مرِدِماه، نبودش را مانند یک پوشش یخی روی پوستم
Lord voldmort
من درک کردم که چه حسی دارد که وحشتزده آنجا بایستم و منتظر باز شدن کف زمین باشم تا زندگیم با یک ضربه ناگهانی به گردنم تمام شود.
Lord voldmort
لیف گفت: «چند تا غار توی جنگل هست. بیشترشون لونهٔ پلنگای درختیان و کسی طرفشون نمیره، اما من چند تاشونو گشتم.» با لبخند غمگینی به من نگاه کرد. میدانستم که در آن غارها بهدنبال من گشته است.
Lord voldmort