
بریدههایی از کتاب شبانهها
۳٫۸
(۱۷)
دنبال آدمی مثل او بودم، کسی که بتواند منِ دیگر مرا بکِشد بیرون؛ منی که دارد دستوپا میزند...
کتابخور
همین فقط زندگیات را خراب کرده ریموند. فقط، فقط، فقط. فقط دارم نهایت تلاشم را میکنم. فقط چهل و هفت سال. خیلی زود میبینی که رسیدی به شصت و هفت سال و فقط داری دور خودت میچرخی و تلاش میکنی یک سقف لعنتی پیدا کنی که بالای سرت باشد.
کتابخور
«آرزوها اگر اسب بودند، گداها سواره میرفتند.»
ahmad
چند سال زمان بُرد، ذرهذره، تا لیندی عاشقم شد. اولش جرئت نمیکردم باور کنم، اما بعد از مدتی چیزی جز این برای باور کردن وجود نداشت. تلنگری آرام روی شانهام وقتی داشتیم از سر میز بلند میشدیم. یک لبخند ملیح، وقتی چیزی جز او که در اتاق اینطرف و آنطرف میرفت برای خندیدن وجود نداشت.
siavash fouladi
ریموند، تا حالا شده یک لحظه به خودت بیایی و بپرسی کی هستی؟ وقتی به تواناییهایت فکر میکنی شرمنده نمیشوی؟ ببین زندگیات را چگونه پیش میبری؟ این... این واقعاً کفر آدم را بالا میآورد. آدم را خیلی عصبانی میکند.
کتابخور
کارم درست بود. الانم کارم درست است، عالی است. اما او فکر میکرد سرنوشت من این بوده که مالک تمام این دنیای لعنتی باشم.
کتابخور
آدمها خیلی باهم فرق ندارند؛ کارمند بانک، موزیسین. آخرش خواستههای ما از زندگی، یکسان است.
کتابخور
اگر ناامیدی سراغت بیاید، آرام به راهت ادامه میدهی. تو هم مثل او میگویی من خیلی خوشبختم.
کتابخور
وقتی بچه بودم میخواستم رقاص یا آوازهخوان شوم. تلاش کردم و تلاش کردم، خدا شاهد است که تلاش کردم اما مردم فقط میخندیدند و من فکر میکردم که این دنیا خیلی بیانصاف است. اما بعد که کمی بزرگتر شدم فهمیدم دنیا آنقدرها هم بیانصاف نبود. حتا اگر مثل من یکی از آن بدشانسها باشی، هنوز هم شانسی وجود دارد، هنوز هم میتوانی موقعیتی برای خودت پیدا کنی و مجبور نیستی یک جا بمانی تا محبوب شوی.
کتابخور
برای مردم مهم نیست که آهنگ موردعلاقهشان را یکبار دیگر بشنوند اما بیشتر وقتها نمیتوانی یک آهنگ را چندبار بزنی، چون فکر میکنند چیز دیگری بلد نیستی.
کتابخور
پیتر گفت: «عاشق این بودم که ساز بزنم. تو خیلی خوششانسی. دلم میخواهد یاد بگیرم. فکر کنم الان یککم دیر شده.»
تیبور گفت: «هیچوقت نمیتوانی بگویی خیلی دیر است.»
ـ حق با توست. هیچوقت نگو خیلی دیر است.
کتابخور
«تجربه، اسمی است که آدمها روی شکستشان میگذارند.»
ahmad
تو باید برایش متأسف باشی. درست وقتی که فکر میکرد میتواند از بازنشستگیاش لذت ببرد شوهرش او را بهخاطر یک زن جوان ترک کرد.
کتابخور
یکبار، اوایل آشناییام با هلن، از من خواست باهم بدویم. یک صبح سرد زمستانی بود و من دوندهٔ خوبی نبودم اما به عشق او میدویدم
کتابخور
«تجربه، اسمی است که آدمها روی شکستشان میگذارند.»
Atena
آخر چهطور میتوانست نژادپرست باشد در حالیکه عمهای یهودی داشت که او را اندازهٔ مادرش میپرستید؟
کتابخور
وقتی در یک مهمانی هستی، سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی میرقصی که واقعاً دلت میخواهد با او باشی و انگار بقیهٔ افراد حاضر در سالن غیبشان میزند در حالیکه اینطور نیست. فقط این نیست. هیچکس برای تو نصف او هم ارزش ندارد. و هنوز... خب، مردم همهجا هستند. آنها دست از سرت برنمیدارند. داد میزنند و میلولند و کارهای احمقانه میکنند فقط برای اینکه نظر تو را جلب کنند
کتابخور
من دو برابر بیشتر آدمهای شهر بااستعداد بودم. اما انگار این روزها کسی چندان روی این قضیه حساب نمیکند. مهم این است که تصویر خوبی داشته باشی، در بازار، مجلات و شوهای تلویزیونی قابل عرضه باشی و کسی باشی که به مهمانیها دعوتت کنند و بخواهند با تو سر یک میز بنشینند.
کتابخور
حجم
۱۹۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
حجم
۱۹۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
قیمت:
۱۲۸,۰۰۰
تومان