
بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد پنجم
۴٫۹
(۶۷)
«کیمی؟» دربارهاش فکر کردم. آنقدر مهربان بود که احتمالاً اگر سوسک میدید، به جای اینکه زیر پا لِهش کند راهنماییاش میکرد تا از در برود بیرون
☆...○●arty🎓☆
چیپ گفت: «به هیچکدومشون نمیآد جاسوس احتمالی اسپایدر باشن.»
جواهر گوشزد کرد: «یه جاسوس خوب اسپایدر هیچوقت بهش نمیآد جاسوس احتمالی باشه.»
چیپ جواب داد: «خب پس، چون هیچکدوم بهشون نمیآد جاسوس احتمالی اسپایدر باشن، همهشون میتونن جاسوس احتمالی اسپایدر باشن.»
rozhin
مراسم به صورت زنده از تلویزیون پخش میشد. دوستانم هم گوشیهای همراهشان را درآورده بودند و لابد داشتند عکس میگرفتند و آنلاین منتشر میکردند. به نظر میرسید تعداد زیادی از بزرگترها هم مشغول همین کار بودند، از جمله دوتا از اعضای کنگره.
رئیسجمهور اِسترن هنوز متوجه ماجرا نشده بود، ولی فهمیده بود که اتفاق خندهداری افتاده. در حالی که لحن سخنرانیاش را رسمیتر میکرد، دنبال منبع حواسپرتی حضار میگشت... تا بالاخره نگاهش به پسرش افتاد. نفسش بند آمد. «جیسون! ادبت کجا رفته؟!»
جیسون با دهان باز به شلوارش نگاه کرد، وحشتزده جیغ کشید و بعد هر دو دستش را جلوی شلوارش گرفت و سریع از روی سکو رفت. یا حداقل سعی کرد برود. به خاطر دستپاچگیاش (و اینکه میخواست دستهایش را جلوی شلوارش بگیرد و بدود) پایش گیر کرد به کابل یک میکروفن و با صورت افتاد روی بوفه. میز چپه شد و کیک بزرگی که برای جشن درست کرده بودند، افتاد روی سر جیسون و سرتاپایش را به خامه کشید.
فیلمبردارها این را هم ضبط کردند. تکتک لحظاتش را.
دیگر کسی نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. قهقههٔ همه بلند شد، از رئیسجمهور گرفته تا سرویس اطلاعاتی و پدر و مادرم و خودِ اریکا هِیل.
با حرکت لبهایم بیصدا به اریکا گفتم: ممنون.
AMIr AAa i
اریکا توی زندگی واقعیاش سرد و حسابگر بود و تقریباً همیشه سرتاپا سیاه میپوشید. ولی حالا عین دانشآموزهای عادی مدرسهٔ راهنمایی شده بود. لباسهای مد روز پوشیده بود، موهایش را جمع کرده بود و داشت آدامسی قد گردو میجوید
ف.س
این وسط، من هم تاکتیک همیشگی دولا شو و از سر راه برو کنار را اجرا کردم.
احمد اسدی
اریکا جواب داد: «این آخرین چیزیه که انتظار دارن انجام بدیم.»
«مگه اینکه انتظار داشته باشن ما آخرین چیزی رو که اونها انتظار دارن، انجام بدیم که در اون صورت این دقیقاً کاریه که انتظار دارن انجام بدیم.»
امیر مهدی
سایرس توضیح داد: «یعنی تو تاریکی هستیم. چیزی نمیدونیم. هر کسی هر جایی میتونه نفوذی باشه. و اگه اسپایدر بفهمه که از نقشهشون باخبر شدهیم، همه چی ممکنه خیلی سریع به هم بریزه. پس گند نزن.»
درست است که سایرس جاسوس بزرگی بود، ولی توی قوت قلب دادن به آدم اصلاً استعداد نداشت.
پیگیری
اریکا مثل یک ژیمناستیککار المپیک راحت از آن رد شد و با وقار و متانت روی هر دو پایش فرود آمد.
ولی من با وقار و متانتِ یک فیل معلول از دیوار بالا رفتم.
☆...○●arty🎓☆
«هیچی کاملاً غیرممکن نیست.
☆...○●arty🎓☆
دیوید اِسترن شیشهٔ پنجرهاش را پایین داد و پرسید: «اگه به خاطر امنیت ملی باشه چی؟ میدونین، من رئیسجمهور آمریکام.»
پارکبان با تمسخر گفت: «من هم ملکهٔ سوئدم.» او که نمیدانست واقعاً با رئیسجمهور روبهروست، با جدیت و آبوتاب قبض را جدا کرد و داد دست کورتنی.
کورتنی سرش داد زد: «نفهم!» و برگشت کنار بقیهٔ ماشینها.
پیگیری
چیپ گفت: «به هیچکدومشون نمیآد جاسوس احتمالی اسپایدر باشن.»
جواهر گوشزد کرد: «یه جاسوس خوب اسپایدر هیچوقت بهش نمیآد جاسوس احتمالی باشه.»
چیپ جواب داد: «خب پس، چون هیچکدوم بهشون نمیآد جاسوس احتمالی اسپایدر باشن، همهشون میتونن جاسوس احتمالی اسپایدر باشن.»
سالار ۲۳۳
«اعتماد دوتا تعریف داره. میتونی اعتماد کنی که طرف خائن نباشه... و میتونی اعتماد کنی که طرف کاربلد باشه و از پس همه چی بربیاد.
☆...○●arty🎓☆
ذهنهای بزرگ مثل هم فکر میکنن!
☆...○●arty🎓☆
این وسط، من هم تاکتیک همیشگی دولا شو و از سر راه برو کنار را اجرا کردم. کنار دیوار چمباتمه زدم و حواسم بود کسی اتفاقی بهم مشت نزند یا شلیک نکند. زیاد مردانه نبود، ولی خب عوضش اینطوری... گند هم نزدم.
☆...○●arty🎓☆
گفتم: «باورم نمیشه این همه آدم به خاطر من اومدهن اینجا.»
مایک گفت: «به خاطر تو نیست. به خاطر دوربینهاست. مثل مگسهایی که دور لاشهٔ یه سنجاب جمع شدهن.»
☆...○●arty🎓☆
«خندهداره. منظورش اینه که بهجای حبس ابد، پنجاه سال میندازنت زندان.»
کاربر ۲۰۸۶۱۵۶
«من آمادگی هیچ رابطهای رو ندارم، بن. فکر نکنم تو هم داشته باشی. ببخشید. میدونم خوشت نیومد، ولی خودت خواستی حقیقت رو بدونی، واسه همین راستش رو بهت گفتم.
Rz1831
مایک گیج و سردرگم بهم نگاه کرد. «اَحوَضیها؟»
توضیح دادم: «اشلی عادت داره دوتا کلمه رو با هم قاطی کنه و یه کلمهٔ جدید بسازه. احمقها بهعلاوهٔ عوضیها میشه اَحوَضیها.»
مایک گفت: «اوه.» و بعد یادش افتاد باید از این توهین ناراحت شود. «هی! ما هیچکدومشون نیستیم!»
پیگیری
سایرس گفت: «اینکه یه نفر معمولاً بیکفایته، به این معنی نیست که کاملاً بیکفایته. یه نمونهش پسر خودم!»
الکساندر با دلخوری فریاد زد: «هی!»
پیگیری
همیشه بهم میگفت نذارم احساساتم روی تصمیمگیریهام تأثیر بذاره. حالا خودش داره این کار رو میکنه.
rozhin
ولی یه جور سِرُم حقیقتگو بهم دادن و بهزور جوابها رو از زیر زبونم بیرون کشیدن.
rozhin
کاترین آه کشید. «خیلی خوشقیافه و جذاب بود. یه دل نه صد دل عاشقش شدم.»
اریکا زیر لب گفت: «ایش.»
maneli1388
«چه جوری به همچین آتشپارهٔ لجبازِ جسور کلهشقی تبدیل شدی؟»
اریکا جواب داد: «از مادرم یاد گرفتم.»
لبخند کمرنگی روی لبهای کاترین نشست. «آره، فکر کنم راست میگی.»
maneli1388
«هیچی کاملاً غیرممکن نیست. ولی بعضی چیزها خیلی نزدیک غیرممکنان. واسه همین هر کاری میتونستم کردم.
mobina
این پیام و پرونده را بسوزانید و در صورت امکان بقایایش را در دستشویی بریزید و سیفون را بکشید.
baran
پس چی پیچیدهست؟»
«همه چی. زندگیهامون پیچیدهست
رونیا شیردست
خب، اریکا آنقدر زیبا بود که حتی با گونی سیبزمینی و کلاهگیس دلقکها هم شیک به نظر میرسید. من هم مثل بقیهٔ پسرهای مدرسه ارادت خاصی به او داشتم،
Rz1831
کاترین با لحن شوخی گفت: «شیطونی نکنینها! جونمون در خطره.»
اریکا وحشتزده گفت: «مادر!» و سرخ شد.
Rz1831
ظاهر کارت شناساییام کاملاً رسمی بود، فقط عکسم یکی از بدترین عکسهایی بود که تا حالا گرفته بودم. ولی فعلاً نگرانی مهمتری داشتم: روی کارت شناسایی، اسم مدرسه الکی بود ولی اسم خودم که واقعی بود. نوشته بودند: بنجامین ریپلی.
پرسیدم: «بهم اسم مستعار نمیدین؟»
سایرس با اوقاتتلخی پرسید: «چرا باید بهت اسم مستعار بدیم؟»
«دفعهٔ قبلی داده بودین. تو عملیات خرگوش برفی.»
سایرس گفت: «اون فرق میکرد. تو عملیات خرگوش برفی قرار بود یه دختر سیزده ساله رو گول بزنی. ولی واسه وارد شدن به کاخ سفید، سرویس اطلاعاتی آمریکا باید دربارهت تحقیق کنه
پیگیری
اریکا درِ عقب را باز کرد و به سرنشین ماشین گفت: «اومدش.»
نگاهی به او انداختم بلکه بفهمم چه خبر است، ولی اریکا چیزی بروز نداد. گفت: «خوش بگذره.» ولی به نظر نمیرسید از ته دل بگوید.
سوار ماشین شدم و اریکا در را پشت سرم بست.
فضای داخل ماشین غیرعادی بود؛ طراحیاش بیشتر به لیموزین شباهت داشت. صندلیهای ردیف وسط رو به عقب، یعنی رو به صندلیهای ردیف آخر قرار داشتند، برای همین میتوانستی روبهروی همسفرت بنشینی. دیوارهٔ ضدصدایی بین صندلیهای وسطی و جلویی قرار داشت و در نتیجه اگر نمیخواستی، راننده نمیتوانست حرفهایت را بشنود. داخل هر کدام از دیوارههای کناری، بوفهٔ کوچکی با چند ردیف لیوان و یک سطل یخ کار گذاشته شده بود.
ولی توی این ماشین، از همه عجیبتر دو سرنشین آن بودند.
اولی سایرس هِیل، پدربزرگ اریکا و یکی از بهترین جاسوسهای دستپروردهٔ سیا بود.
و دیگری رئیسجمهور ایالات متحدهٔ آمریکا.
کاربر Amhv313
حجم
۲۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۴۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان