بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد دوم | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد دوم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد دوم

۴٫۹
(۹۸)
هر کسی نمی‌تونه؛ ولی من هرکس نیستم.
N.F
اگه ترس نشون بدی، به خودشون مطمئن می‌شن؛ ولی اگه با اطمینان رفتار کنی، می‌ترسن.
N.F
در محوطهٔ زیر پایمان، سه نگهبان اسپایدر هنوز سرپا بودند. و بعد نبودند.
احمد اسدی
چشم‌هایش با دیدن سند گشاد شد. گفت: «یه قرارداده. مورِی به بن پیشنهاد کار داده.» گفتم: «نه.» دیگر نمی‌توانستم قضیه را مخفی نگه دارم. «مورِی نه. سازمان خبیثی که اون براش کار می‌کنه.» بعد کاغذی را که از روی قرارداد کنده بودم، نشانشان دادم. یادداشتی از طرف مورِی بود. «سلام، بن! ببخشید که اون دفعه فرصت نشد با هم حرف بزنیم. امیدوار بودم بتونم بهت هشدار بدم. می‌دونم این بحث‌های حقوقی‌اش سرت رو درد میاره، واسه همین خلاصه‌ش رو اینجا برات می‌گم: اسپایدر داره روی یه پروژهٔ بزرگ کار می‌کنه که به خدمات آدمی با مهارت‌های خاص تو احتیاج داره. می‌تونیم از کمکت استفاده کنیم و حاضریم پول خوبی بابتش بدیم. حواست باشه، درسته که دوست داریم با ما کار کنی؛ ولی اصلاً دوست نداریم علیه ما کار کنی. پس مسئلهٔ اصلی اینه: یا به ما ملحق می‌شی، یا می‌کشیمت. این یه تهدید توخالی نیست. خودت هم احتمالاً تا الان فهمیدی، ما خیلی راحت می‌تونیم وارد اردوگاه جاسوسی بشیم. اگه پایه‌ای، قرارداد رو امضا کن و بذارش توی تنهٔ توخالی درخت بغل دروازهٔ ورودی تا از اونجا بیاریمت بیرون. اگه نیستی، خب... از ملاقاتت خوشبخت شدیم. ۲۴ ساعت وقت داری تصمیم بگیری.»
AMIr AAa i
به او گفتم: «البته. تو یه افسانه‌ای.» بعد صدایم را آهسته کردم و گفتم: «و افسانه‌ها هر قدر نامعقول باشن، بر مبنای حقیقت ساخته شده‌ن؛ درسته؟»
KAVİON
تا وقتی به اتاقم برگشتم، به این نتیجه رسیده بودم که تابستان در اردوگاه جاسوسی خوش می‌گذرد. و بعد نامهٔ دوم را پیدا کردم. دقیقاً همان جای نامهٔ اول بود؛ روی تل چمدان‌هایم. این در حالی است که قبل از اینکه به دیدن مدیر بروم، درِ اتاقم را قفل کرده بودم. «سلام، بن! فقط می‌خواستیم بدونی که به زودی میایم سراغت. رفقات در اسپایدر
=o
«حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون می‌ده.»
کاربر ۳۸۷۰۶۰۱
به حاشیهٔ میدان نبرد رسیدم، با عجله از جاده رد شدم و از روی نرده‌های سفید پریدم. زویی زودتر از همه به من رسید. فریاد زد: «آزاد شدیم! ممنون! ممنون!» به او و بقیه گفتم: «اریکا هنوز اون توئه. گرفتنش!» شادی بچه‌ها در عرض یک ثانیه جایش را به نگرانی داد. همه به‌سمت خانه برگشتند. صدای موتور ماشین آمد. مینی‌ونی که پشت خانه پنهان کرده بودند، با سروصدا در جادهٔ منتهی به خانه راه افتاد. دنبالش دویدم؛ ولی شانسی نداشتم. ون داخل جادهٔ اصلی پیچید و به سرعت دور شد. چیزی آنجا نبود که بتوانم با آن دنبالشان بروم. فقط یک خودروی دیگر آن نزدیکی بود و آن هم مینی‌ونی بود که منفجر کرده بودم. چند مأمور اسپایدر سوار ون بودند که دور می‌شد؛ ولی حتی یک نفرشان به ما نگاه نکرد. من و گروگان‌ها پشیزی برایشان اهمیت نداشتیم. چیزی که می‌خواستند به دست آورده بودند. یک نگاه سرسری برای تأیید این فرضیه کافی بود. اریکا و سایرس هِیل هر دو اسیر شده بودند.
AMIr AAa i
اریکا اعتراف کرد: «نمی‌دونم. حقیقت اینه که ما در واقع چیزی دربارهٔ اسپایدر نمی‌دونیم؛ اینکه سازمانشون چقدر بزرگه؛ چقدر پول دارن؛ چند نفر رو می‌تونن واسهٔ همچین عملیاتی بفرستن؛ از افراد خودشون استفاده می‌کنن یا با افراد بیرون سازمان قرارداد می‌بندن؛ واسه کی کار می‌کنن؛ رئیسشون کیه؛ سازمانشون چند وقته تشکیل شده؛ همه‌ش علامت سؤاله.»
AFJEH
الکساندر ناله‌کنان گفت: «یعنی من هم باهات نیام؟» سایرس گفت: «نه. الان وقت گندزدن نیست.»
ن. عادل
برندی به آن‌ها گفت: «لطفاً تفنگاتون رو توی این ساختمون شلیک نکنین! دیوارها رو تازه رنگ کردیم!» الکساندر نفس‌نفس‌زنان گفت: «چرا الان بهمون حمله کرده‌ن؟ تعویض گروگان‌ها که فرداست!» اریکا به او گفت: «عنصر غافلگیری. اگه بتونن امروز بن رو دستگیر کنن، چه دلیلی داره تا فردا منتظر بمونن؟»
aristaaaa
ناله‌کنان نشستم و مورِی را دیدم که سوار ماشین فرار می‌شد؛ ولی قبل از اینکه در را ببندد، ناخودآگاه نگاهی به پشت سرش انداخت. دوباره لبخند زد و دست تکان داد. بلند گفت: «باهات تماس می‌گیریم بن!» و بعد ماشین راه افتاد و در ابری از دود ناپدید شد.
AMIr AAa i
الکساندر خمیازه کشید. سعی کرد دهانش را با دستش بپوشاند و تازه آن موقع متوجه شد بازویش به بدنش چسبیده. خواب ناگهان از سرش پرید، گرچه در مقایسه با وقتی خواب‌آلوده بود، گیج‌تر به نظر می‌رسید. «این... چی شده؟ چرا دست و پام بسته‌ست؟ بنجامین! نکنه تو جاسوس دوجانبهٔ اسپایدری؟» گفتم: «نه.» الکساندر با تمسخر گفت: «این دقیقاً چیزیه که انتظار دارم جاسوس اسپایدر بگه.» سراسیمه سعی کرد خودش را از شر چسب برزنتی رها کند. چسب محکم چسبیده بود. «فوراً آزادم کن! وگرنه کاری می‌کنم همهٔ نیروهای مسلح آمریکا خراب شن سر این مسافرخونه!» «الکساندر این حقیقت نداره و من جاسوس دوجانبه نیستم. طرف توام.» «پس چرا من رو به صندلی بستی؟» «فکر دختر خودت بود. گفت این‌جوری کمتر دردسر درست می‌کنی.» الکساندر دست از تقلا برداشت. مقاومتش در یک چشم به‌هم زدن تمام شد. خشم چشم‌هایش به سرعت جایش را به غصه و خجالت داد.
AMIr AAa i
«دست‌ها بالا. بعدش بلند شو و از میز فاصله بگیر.» مورِی دست‌هایش را بالا برد؛ ولی بقیهٔ کارهایی را که گفته بودم نکرد. اعتمادبه‌نفس قبلی‌اش خیلی سریع بازگشت. به من خندید و گفت: «خدای من. ما رو پیدا کردی. می‌دونستم کارت درسته.» «موشک رو خاموش کن، مورِی.» «خیلی دوست دارم این کار رو بکنم، بن؛ ولی نمی‌تونم.» «به من دروغ نگو. اگه مجبور شم، بهت شلیک می‌کنم.» «خب، اون‌وقت می‌میرم و دیگه اصلاً به دردت نمی‌خورم.» «منظورم این نبود که به سرت شلیک می‌کنم. منظورم بازوت بود. یا پات. یه جایی که درد بگیره.» لب‌های خندان موری کمی لرزید. «این کار رو نمی‌کنی.» «در مورد خیلی‌ها شاید؛ ولی در مورد تو استثنا قائل می‌شم.» تفنگ مورِی را از روی میز برداشتم و مال خودم را همچنان به سمتش نگه داشتم. مورِی گفت: «ببین، دارم صادقانه می‌گم. نمی‌تونم خاموشش کنم. دو دلیل داره: اول اینکه نمی‌دونم چطور کار می‌کنه. من تنظیمش نکردم. من رو گذاشته‌ن اینجا مغازه رو بپام.» پرسیدم: «و دوم؟» «رئیسم پشت سرته و تفنگش رو به سمت سرت نشونه رفته.»
AMIr AAa i
بقا مثل بازی شطرنجه. نمی‌تونین فقط به قدم بعدی‌تون فکر کنین، باید به چند قدم بعدی‌تون فکر کنین، باید همهٔ سناریوها رو در نظر بگیرین
☆...○●arty🎓☆
«خب، هر کسی نمی‌تونه؛ ولی من هرکس نیستم. کار خوبی کردی آوردیش پیش من.»
aida
کله‌گنده‌های آژانس‌های جاسوسی ملی وقتی فهمیدند خطر مرگ از بیخ گوششان گذشته، حسابی ناراحت شده بودند... و می‌خواستند بفهمند باید تقصیر این شکست امنیتی را به گردن چه کسی بیندازند. ساعت‌ها از من و اریکا بازجویی کرده بودند. بازجوهایمان وقتی فهمیدند با اسپایدر تماس داشتیم، حسابی جا خوردند و بعد با تهدید اخراج از آکادمی، از ما تعهد گرفتند که این راز را پیش خود نگه داریم. هرگز نباید دربارهٔ اسپایدر حرف می‌زدیم؛ حتی جلوی یکدیگر. این یعنی در آن لحظه داشتیم ده‌ها فرمان امنیتی را زیر پا می‌گذاشتیم؛ ولی هر چه باشد فکر کنم هیچ‌یک از بازجوهایمان انتظار نداشتند اسپایدر برایم یادداشت بگذارد.
ILOVEBOK
بنا بر کاری که می‌کنید، ممکن است درکتان از زمان تغییر کند. وقتی دارید خوش می‌گذرانید، چند ساعت شبیه چند ثانیهٔ کوتاه به نظر می‌رسد و وقتی از پل به رودخانهٔ خروشان می‌پرید (در حالی که مأموران دشمن به سمتتان شلیک می‌کنند)، هر ثانیه تا ابد کش می‌آید.
شراره نورمحمدی
شجاعانه مردن بهتر از هفتاد سال زندگی‌کردن با عذاب وجدان بود.
Luna
لکساندر با غرور به او لبخند زد. «می‌بینی؟ پدر پیرت اون‌قدرها که فکر می‌کنی احمق نیست.» اریکا گفت: «حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون می‌ده.»
☆...○●arty🎓☆
یکه خوردم. اریکا طوری با من رفتار می‌کرد که... خب با بقیه رفتار می‌کرد؛ مثل زمانی که تازه با هم آشنا شده بودیم؛ قبل از اینکه خودم را به او ثابت کنم. انتظار نداشتم اریکا این‌قدر گرم خداحافظی کند؛ ولی احساس می‌کردم حقم نیست، بعد از اینکه فهمید جانم در خطر است، مرا در سردخانه رها کند. قبل از اینکه بتوانم جلوی زبانم را بگیرم گفتم: «اریکا، از دستم عصبانی هستی؟» اریکا یک بار دیگر ایستاد و از سر کنجکاوی نگاهم کرد؛ انگار از این سؤال سر درنمی‌آورد. اریکا احتمالاً باهوش‌ترین کسی بود که تا به حال دیده بودم
Mohsna Tahame Por
«این... چی شده؟ چرا دست و پام بسته‌ست؟ بنجامین! نکنه تو جاسوس دوجانبهٔ اسپایدری؟» گفتم: «نه.» الکساندر با تمسخر گفت: «این دقیقاً چیزیه که انتظار دارم جاسوس اسپایدر بگه.» سراسیمه سعی کرد خودش را از شر چسب برزنتی رها کند. چسب محکم چسبیده بود. «فوراً آزادم کن! وگرنه کاری می‌کنم همهٔ نیروهای مسلح آمریکا خراب شن سر این مسافرخونه!» «الکساندر این حقیقت نداره و من جاسوس دوجانبه نیستم. طرف توام.» «پس چرا من رو به صندلی بستی؟» «فکر دختر خودت بود. گفت این‌جوری کمتر دردسر درست می‌کنی.» الکساندر دست از تقلا برداشت. مقاومتش در یک چشم به‌هم زدن تمام شد. خشم چشم‌هایش به سرعت جایش را به غصه و خجالت داد. «اون گفت؟ واقعاً؟» «واقعاً.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«نیروهای مؤتلفه که مینی‌ون ندارن! سوار اسب می‌شن! ماشین یه تماشاچی بی‌گناه رو منفجر کردین!» بدون اینکه چشم از دوربینم بردارم گفتم: «نه. تو این کار رو کردی.» خط‌ریش بی‌ریخته پرسید: «من؟ این چه ربطی به من داره؟» گفتم: «من نمی‌خواستم از این توپ استفاده کنم. تو بهم دستور دادی. کدوم دیوونه‌ای اجازه می‌ده بچه‌ها از توپ استفاده کنن؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
ولی ترور؟ بزدلانه‌ترین راه ممکنه. خیلی راحته که ماشه رو بچکونی یا دکمهٔ پرتاب رو فشار بدی. هر احمقی از پسش برمیاد.»
رمان
«حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون می‌ده.»
mha
متوجه شدم از الکساندر هِیل چیزی آموخته‌ام: اگر یک مأمور زن زیبا فکر می‌کند کار فوق‌العاده‌ای انجام داده‌ای، سعی نکن نظرش را عوض کنی.
مصطفی
«حتی ساعت خراب هم دو بار در روز زمان درست رو نشون می‌ده.»
کاربر ۵۴۰۷۷۰۰
چیپ پرسید: «خب، کدوم احمقی اون کتابچه رو نوشته؟» موش‌خرما گفت: «من نوشتمش.» قیافهٔ چیپ در هم رفت. به سمت موش‌خرما برگشت. سعی کرد توضیح دهد: «منظورم این نبود که شما احمقی. فقط کتابچه...» موش‌خرما با بی‌خیالی شانه بالا انداخت. گفت: «اشکالی نداره. اختلاف عقیده مجازه. می‌تونی فکر کنی کتابچهٔ راهنمام اشتباهه. نیست؛ ولی می‌تونی این‌طوری فکر کنی. نکتهٔ اصلی اینه که من از دستت عصبانی نمی‌شم. این فایده‌ای به حالمون نداره.
صدرا
رهبران همهٔ این کشورها به مردم خودشون خیانت کرده‌ن.» گفتم: «به این معنی نیست که حقشونه بمیرن.
هانیه
بنا بر کاری که می‌کنید، ممکن است درکتان از زمان تغییر کند. وقتی دارید خوش می‌گذرانید، چند ساعت شبیه چند ثانیهٔ کوتاه به نظر می‌رسد و وقتی از پل به رودخانهٔ خروشان می‌پرید (در حالی که مأموران دشمن به سمتتان شلیک می‌کنند)، هر ثانیه تا ابد کش می‌آید.
بستنی فروش کتابا:)

حجم

۲۲۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۲۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
تومان